«بابل» یا «Babel»، آخرین ایستگاه اینیاریتو و سهگانه مرگ معرفی میشود؛ اثری برای خاتمه دادن به چندین و چند تجربه؛ تجربهی حاصله از دغدغههای انسانی و عشقهای نامشروع در قسمتِ اول سهگانه (عشق سگی)؛ تجربهی حاصله از غم از دست دادن فرزندان و پاره شدن پیوند زندگی تا دیوانگی در راه شناخت انسانیت و اعتقاد اصیل در قسمت دوم (۲۱ گرم). «بابل» به همان میزان خشک و کِدِر پا به میدان میگذارد و با همان جادوی شنیداری گوستاوو سانتائولیا عرضه میشود. آلخاندرو اینیاریتو گنزالس را برای بار سوم در سری فیلمهای اپیزودیک نظاره میکنیم و اینبار اینیاریتو داستان را از منظر وسعت چندین برابر میکند. او برای بار سوم نیز برای خود چالشی ایجاد کرده و نام چالش را «بابل» اختیار میکند؛ آن چالش میتواند هم به ارتباط دشوار پیوندهای مکانی فیلم به دلیل فواصل زیاد نسبت داده شود و هم به اصل مهم فیلم در قامت تقابل فرهنگی، زبانی و ادراکی. فیلم کمتر سخن میگوید و بیشتر اَکت (عمل) میکند و سعی در تکامل جلوه بصری مناسب در کنار قوه قدرتمند سمعی (مملو از موسیقیهای متن گوشنواز) دارد.
با دیدن سومین اثر از سهگانه مرگ، به امری مهم مِن باب کارگردان فیلم (آلخاندرو اینیاریتو) دست یافتم که قبل از آن نیز با توجه به کارنامه کاری این کارگردان، چنین تجربهای محرز بود. اینیاریتو فیلمسازیست که تکرار را پس میزند؛ سعی در ساخت ایده پراکنیهایش دارد و برای تکتک آثارش، جز امضای کاریاش، رنگ و بویی از تکرار مضاعف و پوچ نمیبینیم که این اصل در ابتدای کارنامه کاری او، به خصوص در وصف سهگانه مرگ بیشتر به چشم میآید و حساسیت مولف بودن آن را بیش از پیش برای بینندگانش شرح میدهد. در «بابل» رویه هر سه اپیزود به شکلی نامحسوس تغییر میکند و با دو اثر ماقبل خود، تفاوتی ایجاد میکند؛ در آخرین قسمت از سهگانه مرگ، خرده پیرنگهای داستانی، موازیتر از دو برادر بزرگترشان (عشق سگی و ۲۱ گرم) روایت میشوند و کارگردان با تدوین به جا، به طرزی به داستانگویی میپردازد که انگار در یک لحظه، هر سه داستان با هم به نمایش در میآیند. کارگردان در «بابل» کمی قوه هالیوودی اثر را بهبود میبخشد و با تجربه پیشین خود از «۲۱ گرم» (نقد آن را میتوانید در این لینک بخوانید)، بیشتر دیده شدن آن را مورد هدف قرار میدهد. امضای همیشگی اینیاریتو در قامت برداشتهای متفاوت از درونمایه آثارش، برای «بابل» نیز صدق میکند و این کارگردان مکزیکی برای بار سوم، بینندگانش را به چالشی فرا میخواند؛ فیلم در بیان مفاهیم غالب بر بدنه اصلیاش، کمی سردرگم و لغزان جلوه میکند و اینبار کمی برداشتها (استنباطهای شخصی مخاطبان)، منحرف و گیج کننده میشوند و در کنار انحرافات موجود، عمق مفاهیم کم میشوند و در حالتی سطحی و بیاثر ظاهر میگردند.
برای بیان بهتر جملات پایانی پاراگراف قبل، بهتر است به مفاهیم موجود در فیلم مراجعه کنیم و از طریق آنان، به معانی برداشتهای شخصی منحرف دست یابیم؛ «بابل» در ظاهر کم حرف است ولی در ساحت درونیاش، دغدغههای زیادی را مورد بررسی قرار میدهد که او را به سان یک آش شله قلمکار با انواع و اقسام مزهها تبدیل کرده است! از مفاهیمی برونگرا چون تروریسم، مشکلات سیاسی جوامع و تقابل فرهنگی کشورهای متمدن و بادیهنشین و مشکلات پناهجویان مکزیکی گرفته تا عناصری درونگرا همانند بررسی ادراک انسانی و کنکاش در شناخت درست انسانیت. همین امر (تنوع بالای مفاهیم موجود در درونمایه فیلم)، برداشتهای هر بیننده را دچار از هم گسیختگی زیادی کرده و قدرت نفوذ معنایی فیلم را کمتر از آثار ماقبل خود میکند. به عنوان مثال فیلم «۲۱ گرم» را به یاد آورید؛ در «۲۱ گرم» دغدغه اصلی کارگردان در تعریف انسانیت خلاصه شده و بیشترین تایم فیلم در اختیار شناخت درست آن صرف میشود. همچنین در کنار شناخت انسانیت به مفاهیم کاملا مرتبط با آن، یعنی کالبد روحانی انسان که در تکامل انسانیت مهمترین عامل است، مراجعه میشود و همه و همهی آنها سعی در حفظ یکپارچگی فیلم دارند و به این اصل نیز دست مییابند ولی در «بابل» چنین امری میسر نمیشود.
نکته: اگر فیلم را مشاهده نکردهاید، از خواندن ادامه متن صرف نظر کنید.
قبل از ورود به کالبد معنوی فیلم، با نام آن شروع میکنم. حتما اگر داستان غضب خداوند بر مردم بابل که خواهان ساخت کاخ آرزوها برای رسیدن به مقام پروردگار بودند را بدانید، بعد از دیدن «بابل»، ارتباطش با داستان فیلم را درک میکنید و لازم به توضیح دوباره نیست. نکته جالب در نام سومین اثر از سهگانه مرگ در برگزیدن نامی لایق مفهوم برخاسته از اثر است که همانند دومین قسمت (۲۱ گرم)، اشارهایی مستقیم به درون آن دارد. «بابل» لغزش خود را در تبیین تعداد داستانهای موازیاش شروع میکند؛ درست نمیدانیم که با چند داستان مواجه هستیم ولی در حالت کلی میتوان آنها را به سه داستان با روایت موازی تقسیم کرد؛ یک داستان در قالب زوج آمریکایی (برد پیت و کیت بلانشت) که در مسافرتی تفریحی در مغرب هستند بیان میشود. داستان دوم در یک خانواده بادیهنشین مغربی جریان دارد که با اسلحهایی که در دستان پسر خانواده سنگینی میکند، حادثه غیر منتظرهایی رخ میدهد (اصابت کردن تیر به کِتف سوزان جونز (با بازی کیت بلانشت)؛ داستان سوم نیز به یک خانواده دو نفره (پدر و دختر) ژاپنی برمیگردد که به تازگی، مادر خانواده خودکشی کرده است و خانواده در وضعیت مناسبی نمیباشد. داستان فیلم و ارتباط سه خرده پیرنگهای داستانی را حتما مشاهده کردهاید و قطعا بازگویی دوباره آنها ثمره مناسبی در پی نخواهد داشت پس بیمقدمه و بدون تکرار مکررات، به مفهوم آن قدم میگذاریم و اهداف کارگردان را برای بار سوم (آخر) کنکاش میکنیم. فیلمساز برای تشریحِ درست نام اثر خود (یعنی بابل)، به سراغ مردمانی در جایجای دنیا با بیشترین فواصل زمانی میرود و با آنان داستان سرایی میکند. او عدم ادراک انسانها از یکدیگر را به زیبایی به مثابه عدم همزبانی آنان معرفی میکند، چون اولین دریچهی تراوش افکار درونی، در کلام رخ میدهد.
عدم درک انسانی را میتوانیم به تنهایی عذابآور زوج آمریکایی در مغرب به حساب آوریم؛ آن را میتوانیم در عدم درک درست مقصود آملیا (پرستارِ دو فرزند ریچارد و سوزان) توسط ماموران مرزی آمریکایی تعمیم داد؛ به اهداف پسران مغربی نسبت داد که با اسلحهایی بر دست، با ارتکاب خطایی در حد و اندازه تروریسم، جَو سازی و تحریکهای رسانه را قوت میبخشند؛ از همه مهمتر میتوان معلولیت ادراک انسانی را در بیزبانی دختری ژاپنی گسترش داد که در بین هر سه خرده پیرنگ، مهمترین آنها را به تصویر میکشد. در هر دو نقد پیشین از سهگانه مرگ، به هدف نهایی اینیاریتو اشاره کردم و آن را مبدا و مقصد آثارش بسط دادم. او عادتی به خصوص در نمایش محتوای خود دارد و به نوعی در هر سه قسمت آن را رعایت کرده است؛ همیشه یک داستان را باز بگذار. در قسمت اول (عشق سگی)، داستان زندگی مردِ دورهگردی به نام الچیو باز ماند در صورتی که دو داستان دیگر، با یک حساب سرانگشتی، کاملا قابل پیشبینی میباشد جز داستان الچیو (مردی روشنفکر که هنجارشکنیهای قوانین غیراصولی را در دستور کار خود قرار داده بود). در قسمت دوم (۲۱ گرم) با جک جردن همراه شدیم و پایان دو داستان دیگر قابل حدس بود (جک جردن با طی کردن چندین و چند مرحله افراطی در عقاید و افکار فرادنیویاش، پا به ساحت انسانیت میگذارد اما مشکلاتی را نیز برایش در پی دارد؛ انسانی که درد را حس میکند، میفهمد و عذاب وجدان امانش نمیدهد. در قسمت سوم (بابل) نیز به داستان دخترک ژاپنی خواهیم رسید؛ دخترک نمیتواند صحبت کند و معنای ارتباط کلامی را هم نمیداند؛ او برای ابراز احساساتش رو به بازیگوشی جنسی میآورد و خود را به راحتی قربانی افکار مخرب دیگران میکند. برای رهایی از سکوت (کر و لال بودن دخترک) همیشگیاش به هر گونه ارتباط ناصحیحی تن میدهد و خود را در بین دوستانش غرق میکند. دخترک در بین تمامی داستانهای نامبرده، غمناکترین آنها را در اوج سکوت برای مخاطب به تصویر میکشد و هیچانگاری چهرهاش از آینده ناامید کنندهاش خبر میدهد.
ارتباط داستانها با هم مسیر سببی و سلسله مراتبی را طی میکنند به گونهایی که پدر دخترک ژاپنی به نام چیکو (با بازی رینکو کیکوچی)، اسلحهای را به یک مغربی میفروشد؛ آن شخص نیز به مردی چوپان از دهات خود اسلحه را واگذار میکند؛ پسران آن مرد، برای محاسبه بُرد اسلحه، به سمت اتوبوس توریستها شلیک میکنند و گلوله به کتف سوزان (کیت بلانشت) برخورد میکند و همراستا با مشکلاتی که برای زوج آمریکایی پیش میآید، فرزندانشان نیز در آمریکا به پرستاری آملیای مکزیکی در صحرای کالیفورنیا آواره میشوند. همه و همهی اتفاقات در یک مسیر خطی در بازههای کوچکی طی میشود تا به مقیاسهای بزرگتری پیوند داده شود. شاید در «بابل» تعدد داستانی بیشتری را ناظر باشیم ولی تکلف مفاهیم آنها به پایینترین حد سهگانه مرگ میرسد و از جلوه بصری، همه چیز قابل برداشت است. در پایان نیز باید برای بار دیگر به داستان چیکو (دختر ژاپنی) برگردیم و سکانس پایانی آن را مورد بررسی قرار دهیم؛ چیکو به دلیل فشارهای زندگیاش و رفتار مردم با او و تمام اتفاقات ناگواری که دست به دست هم دادند که اکنون به چنین پوچیای برسد، برهنه در همان بالکنی که مادرش خودکشی کرده است، میایستد؛ پدر به داخل خانه میآید و چیکو را درست در همان جایی که مادرش در آخرین لحظه ایستاده بود، نظاره میکند؛ اما چه به فکر پدر میآید؟ و از همه مهمتر، چیکو چه انتظاری از پدرش دارد؟ به ترتیب جواب میدهیم؛ پدر در لحظه دیدارش با چیکو، به یاد خودکشی همسرش میفتد و با قدم برداشتنهای آرام به سوی دخترش، سعی در راضی نگه داشتن او دارد؛ پدر دستان چیکو را میگیرد و از رفع تهدیدی که تا چند لحظه پیش چیکو را نشانه گرفته بود، خیالش راحت میشود. اما سوال دوم چه جوابی دارد؟ با توجه به روحیاتی که از چیکو دیدهایم، او به دنبال آرامش و آسوده خیالی پدرش نمیباشد بلکه او در گام اول، در قامت یک انسان ایستاده است و سپس در نقش دختر آن مرد؛ او یک همدرد، یک همزبان و راهنما میخواهد ولی پدر، هیچکدام را مهیا نمیکند و در پی رضایت خود است. آیندهی چیکو با سکوتی طولانی اما سراسر پوچ، حزنانگیزترین داستانِ «بابل» را روایت میکند.
«بابل» به عنوان آخرین قسمت از سهگانه مرگ، با ضعفهای بزرگ و کوچکی همراه شده است که همهی آنها به مفاهیم غالب بر محتوای داستانها خواهند رسید و تنوع زیاد تشویشهای ذهنی اینیاریتو و گیلرمو آریاگا (نویسنده اثر)، نیازمند قسمت چهارمی میبود تا رسالت آنها به حد درست خود میل کند ولی همچنان میتوان «بابل» را حُسن ختامی مناسب برای سهگانه مرگ به حساب آورد. بازیگران فیلم به خوبی از پس نمایش ابعاد کاراکترهای خود برمیآیند و همگی از سطح مناسبی برخوردارند. موسیقی متن فیلم که برنده جایزه اسکار نیز شده است، گیرایی بالایی دارد و به کمک سکوتِ سکانسهای تماماً بصری فیلم آماده است. «بابل» در سه گانه رتبهای پایینتر از برادران خود میگیرد ولی همچنان لایق یکبار دیده شدن است.
[poll id=”124″]
نظرات
فیلم بابل واقعا ارزش یک بار دیدن را دارد و دارد حرف مهم و بزرگ و عمیقی می گوید؛ اینکه آدم ها و جامع ها همدیگر را نمی توانند درک کنند