در ادامهی خشکیدنِ خیالِ درامپرورِ تیم برتون فیلمساز مطرح هالیوود در ژانر فانتزی که از ابتدای یک دههی اخیر و با فیلم هضمشده در جلوههای ویژهی «آلیس در سرزمین عجایب» کلید خورد، وی در دو سال بعد از آن کارگردانی [بخوانید تصدیگری] یک فیلمنامه اقتباسی (به نویسندگی ست گراهام اسمیت) از یک سریال تلویزیونی در اواخر دههی شصت میلادی را عهدهدار شد. مجموعهای تلویزیونی با نام «سایههای تاریک» (Dark Shadows) که حتی در خودِ آمریکا موسوم به اپرای صابون یا سریال آبکی شناخته شده است. بدین معنا که در هیچ جای منبعِ اقتباس سیر دراماتیکی وجود ندارد تا حداقل با دستچین کردن بخشهایی از آن و از طریق یک انتقالِ اصطلاحاً کپیپیست شده به فیلمنامهی سینمایی، بتوان انتظار اثری درخور توجه را داشت.
پس در این مواقع فیلمنامهنویس با دست بردن در متنِ منبع اقتباس و اِعمال تمهیدات روایی جهت دراماتیک کردن داستان یا همچنین کارگردان توأم با یک خیال فعال در چگونگی شیوهی اجرای فیلمنامه، میبایست از یک تصدیگریِ صرف فراتر رفته تا نتیجتاً بتوانند یک اثر دیدنی را خلق و آن را روانهی پردهی سینماها کنند.
حال مضمون و قصهی خام و ابتداییِ «سایههای تاریک» با دستمایه قراردادنِ موجودیتِ تاریخی-تخیلی خونآشامها و با بهرهبرداری از مولفههای عامِ و فولکلوریکِ تعریفشدهی شخصیت آن (از جمله ویژگیهای اصلی چون مکیدن خونِ زندگان به عنوان طعام یا حساسیّت ذاتی به نور خورشید و همچنین ویژگیهایی فرعی و متغیری مانند حساسیت به رایحهی سیر یا محدودهی قدرتهای فوق انسانی) روایتگر یک داستان فانتزی-خانوادگی با درونمایههایی هزلآمیز حول یک کاراکترِ خونآشام با نام «بارناباس کالینز» است که نقشآفرینی آن برعهدهی پارتنرِ همیشگیِ تیم برتون یعنی جانی دپ میباشد و البته لازم به ذکر است که فیلم «سایههای تاریک» تا به امروز آخرین همکاری این زوج بهیادماندنی سینما و ژانر فانتزی محسوب میشود.
با این اوصاف در قدم بعدی که وارد نگاه جدیتر و عمیقتری به درونمایهی اصلی و وجوهِ پرداختیِ فیلم «سایههای تاریک» میشویم، با همان زنندگی و ناامیدی که در مقدمهی این متن به آن اشاره شد مواجه میشویم؛ یک تصدیگری صرف از جانب تیم برتون که میبینیم فراتر از کار بر روی لوکیشنها و گریمها نرفته است و پیشتر و تأسفبارتر نیز در نویسندگیِ ست گراهام اسمیت (فیلمنامهنویس) که با گذر از یک سومِ داستان پی میبریم یک اپرای صابون را به تابعیتِ از منبع اقتباسش در مدیوم سینما به وجود آورده است.
فیلم با یک پرولوگِ (مقدمه) معرفانه (اصطلاحاً نوعی اینفوگرافیگ کوتاهِ سینمایی) با راوی اول شخص شروع میشود که اطلاعاتی اجمالی از لحظات اوج و مهم زندگانی بارناباس کالینز (شامل سه رکن به ظاهر اساسی از جمله: نفرت و دشمنی با معشوقهی ساحرهاش به نام آنجلیک، عشقش به دختری به نام جوزت و عِرقش به شجره و اصالت خانوادگیِ خود) را در هنگام رخداد و در نهایت تبدیل به خونآشامشدنش به مخاطب میدهد. در واقع این مقدمه در افتتاحیهی فیلم، حکم یک قالب را دارد که این رخدادهای لحظهای نه تنها در طول فیلم میبایست بر آن بنشیند بلکه نیز بسط یافته و خط درامی را در فیلم به وجود آورند.
پس از مقدمهی فیلم با یک پرش زمانیِ دویست ساله به زمان حال میرسیم که نسل جدید خاندانِ کالینز همراه با ورود یک پرستار به نام «ویکتوریا وینترز» و البته با نام اصلی مگی (با بازی بلا هیتکوت) به مخاطب معرفی میشوند. این معارفهی اجمالی از اعضای خاندان کالینز در ابتدا تنها در حد کدهایی دیالوگمحور (دیدن روح توسط دیوید) و اکتهایی شبه تیپیک (جمعگریزیِ کارولین) نمود پیدا میکند و البته با یک معمایِ به ظاهر دراممحور از دیدن روح توسط ویکتوریا پیش میآید.
سپس با ورود کاراکتر اصلی فیلم یعنی بارناباس کالینز به خط داستان که از خوابی دویست ساله در پی یک اتفاق بازگشته است، نخستین نمودهای کنشگری او در رفتارهایی آغشته به هزل در مواجه با تغییرات و اختلافات دو عصر زمانی دیده میشود که نه تنها راهانداز خط درامی نیست بلکه پس از گذشت زمانی کوتاه از فیلم متوجه میشویم که کوچکترین دخل و تصرفی به خط اصلی داستان هم ندارد. به دنبالهی این سستنگری باز هم رفتارهای سطحی و کلیشهای بارناباس به تابعیت از سرشتِ خونآشامیاش را شاهد هستیم که تنها اهدافش شکلدهی موقعیتهای کمیک و فکاهی اما لحظهای و شدیداً گذرا میباشد. در ادامه و با گذر از نیمی از فیلم تهیبودن داستان اثبات میشود، جایی که پی میبریم آن مقدمهی ابتدایی فیلم با سه رکن به ظاهر اساسیِ «اصالت خانوادگی»، «عشقِ به جوزت» و «دشمنی با آنجلیک» ذرهای پیرامونشان پرداخت فرمیک وجود ندارد.
حال در ادامه هریک از این سه رکن پرداخت نشده و در سطحماندهی داستان را شرح میدهیم:
اصالت خانوادگی: تنها ماکتی از یک خانواده با نمایی از یک عمارت از خاندان کالینز دیده میشود و نه اعضایی از یک خانواده به مثابه شخصیت با ویژگیهایی منحصر به فرد. تلاشهای بارناباس برای اعتباربخشی به خانوادهی کالینز از دو حالتِ سطحی یا باسمهای خارج نیست؛ سطحی همچون حذف افراد اضافی از خانواده بدون درنظرگیری یک چشمانداز فرمال برای خاندان و باسمهای همچون هیپنوتیزمِ ملوانان برای گرفتن قایق ماهیگیری یا برپایی جشن در عمارت کالینز آنهم بدون ابژکتیوکردن ابعاد تاثیرگذاری خانواده کالینز در بین اهالی شهر و نتیجتا شناسنامهدار نشدن خاندان در مکان.
عشق جوزت: میتوان پوچترین رابطهی داستان را این میل و قسمت از زندگی بارناباسکالینز دانست. رابطهای خُرد و البته پوچ که حتی به یک ملودرامِ کوچک با پرداختی سطحی هم نمیرسد و البته نیز در این میان متوجه میشویم که آن مقدمهچینی حضورِ اولیهی ویکتوریا (جوزت) و مشاهداتِ شبحوارش هیچ اهمیتی در داستان نداشته است و صرفاً از حضور کاراکترش یک بهرهکشی کاذب و زاید به عمل آمده است، آنهم برای قرارگیری بهعنوان یک معشوقِ ماکتگونه که تنها با شمایلی شبیه به جوزت، آماده پرتاپ از صخره برای جلوهنمایی حسرتوارِ پوچِ بارناباس کالینز هست.
کینهتوزی آنجلیک: در فیلم به ظاهر اصلیترین عنصر روایت مربوط به رابطهی آنجلیک (با بازی اوا گرین) و بارناباس هست اما در فیلمنامه آنقدر انگیزههای زیستیِ دو طرفِ ارتباط به ظاهرسازیِ یک کشمکشِ سطحی با دیالوگهای صرفاً هزلگونه تقلیل یافته است که ایجاد همآغوشیها در این میان خواسته و ناخواسته به نوعی آب سردی است بر این رابطه و دغدغهها، خصوصاً این که خانوادهدوستیِ بارناباس به راحتی زیر سوال میرود زیرا که در تضاد با رکنِ اولیهی مدعا شده در پلات قصه یعنی عِرق به خاندان است.
از طرفی نیز رقیقبودن این داستان با بلبشویِ مضحکِ قدرتنمایی اعضای کوچک خانواده همچون گرگینهبودنِ کارولین و روحِ مادرِ دیوید به پایان میرسد تا در نهایت اپرای صابونِ منبع اقتباس را در مدیومِ سینما و متاسفانه به دستانِ تیم برتون در فیلم «سایههای تاریک» نظارهگر باشیم و افسوس بخوریم که بله تیم برتون پس از آخرین اثر دیدنیاش یعنی «سویینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت» دیگر یا علاقهای به خیال و خیالانگیزکردن آثارش ندارد یا دیگر بنیهای در وجودش برای خلق و پرورش یک داستان خیالی/انسانی نمانده است.
[poll id=”136″]
نظرات