سریال Mare of Easttown از همان صحنههای اولیهی خود، حال و هوای غمزدهاش را به ما نشان میدهد: تصاویری گرفته و تاریک از یک کارخانه، یک قبرستان و خیابانهایی بسیار خلوت که بهطرز هشداردهندهای آرام و خالی از سکنهاند. کریگ زوبل (Craig Zobel)، کارگردان سریال، مانند معماری حرفهای پیش از آنکه حتی دیالوگی از زبان شخصیتها بشنویم با این تصاویر، روند داستانگویی خود را آغاز کرده و مقدمات درام را آجر به آجر روی هم میچیند.
اولین صدایی که در این سریال میشنویم، با این صحنهها مقدمهچینی میشوند: تصویری از یک دودکش آجری که در میان تابش کمرنگ نور خورشید، قد علم کرده است. اگر کمی دقت کنیم، میبینیم این مقدار ابری که در آسمان هست، نباید فضای این شهر خلوت را تا این اندازه تاریک کند و همینجا هم هست که میفهمیم حتی اگر هیچ ابری هم در آسمان نباشد و خورشید، تمام و کمال به این شهر بتابد، باز هم رازها، حرفهایی ناگفته، تردیدها و اتفاقاتی در اینجا رخ داده که باعث میشود هیچگاه هوایِ دل شهر و ساکنان روشن نشود. در همین افکار غوطهوریم که اولین صدای انسانی سریال را میشنویم: یک جیغ بلند.
کریگ زوبل و نویسندهی سریال، برد اینگلزبی (Brad Ingelsby)، آرام قصه میگویند و با حوصله شما را با همهچیز آشنا میکنند. دقایق اول سریال کند میگذرد و شاید بینندهی کمحوصلهتر را از خود بِراند، اما اگر تا آن موقعی که کاراگاه ماره شیهان با بازی کیت وینسلت (Kate Winslet) معرفی میشود، صبر کنید، بعید است که دیگر توانِ چشم برداشتن از فضای غمبار سریال را داشته باشید.
باید صراحتا گفت که داستان کلی Mare of Easttown، شباهت بسیاری به داستان آشنای برخی سریالهای کاراگاهی انگلیسی دارد؛ همان سریالهایی که کاراگاههایی میانسال در شهر کوچکی که همه همدیگر را میشناسند، دنبال پروندههایی میروند که پای خودشان هم در آنها گیر میکند. Mare of Easttown از میان تعداد قابل توجهی از سریالهایی که با این خط داستانی تولید شدهاند، بیشتر به سریال درخشان Happy Valley ساختهی سالی وینرایت (Sally Wainwright) شبیه است.
اگرچه داستانگویی سریال Mare of Easttown هرگز به سطحِ کیفی داستانگویی Happy Valley نزدیک هم نمیشود، ولی یک برگ برندهی بزرگ نسبت به Happy Valley دارد. درست است که سارا لانکاشایر (Sarah Lancashire) و جیمز نورتون (James Norton) در Happy Valley فوقالعادهاند، ولی کیت وینسلت (Kate Winslet) و اوان پترز (Evan Peters)، بهقدری در نقشهایشان حل شده و جا افتادهاند که تمامِ نقاط منفی سریال را تحت الشعاع خود قرار داده و میپوشانند.
اجرای بینقص کیت وینسلت، جدایِ از داستان، دلیلی محکم برای ادامه دادن سریال است. او ماره شیهان را زنی به تصویر میکشد که انگار مدتهاست نخوابیده و علیرغم دلایل زیادی که برای افسردگی دارد و زندگیش و شخصیتش در مرز فروپاشی قرار دارد، انگار اصلا وقت و حوصلهای برای افسردگی ندارد.
شانههای او بهطرزی آشکار، افتاده بهنظر میرسند، گویی که در حال حمل تمام دردها و خستگیهای شهر است. او دیگر از حس هیجان تهی شده و بهنظر میرسد هرگونه احساساتِ شدید را با حالت مسخ شدهی چهرهاش میبلعد و به آنها فرصت بروز نمیدهد. گاها بهنظر میرسد درونش مملو از بمبهایی است که منفجر نشدهاند و دیگر قرار هم نیست که منفجر شوند. با وجود تمامی این مشکلات عدیدهی شخصیتی، مردم شهر از او انتظار دارند که فکری برای بدبختیهای آنها بکند؛ شاید بههمین دلیل هم هست که او جلوی احساساتش را میگیرد تا قوی بهنظر برسد.
چیز دیگری که از بازی او در این سریال در ذهنتان خواهد ماند، لهجهی عجیب او است که گویی با آن بزرگ شده است و بهطرزی بسیار مسلط و بدون اشکال آن را صحبت میکند. تصور اینکه او امسال برای دریافت جایزهی امی نامزد نشود، سخت است و باید گفت که کار رقبایش در برابر او بسیار سخت خواهد بود.
ماره و همسرش فرانک، با بازی دیوید دنمن (David Denman)، با اینکه از هم جدا شدهاند، اما به دلایلی که اینجا لو نمیدهم، با هم کنار میآیند. فرانک گاها نشانههایی را برای دادن شوق و اشتیاق به رابطهی نیمبندشان نشان میدهد، اما ماره بیانگیزهتر و درگیرتر از آنی است که حتی بخواهد به این مسائل فکر کند. یکی از شخصیتهای مهم دیگری که در سریال وجود دارد، ریچارد، با بازی خوب گای پیرس (Guy Pearce) است، یک پروفسور ادبیات، که بهمرور نقشی اساسی را در سریال ایفا میکند.
هرچه بازیگرانِ یاد شده عملکردی درخشان را از خودشان بهنمایش میگذارند، مادرِ ماره، هلن، با بازی جین اسمارت (Jean Smart)، عملکردی تصنعی و کمی ناهماهنگ با سریال دارد. او برای چنین سریالی بیش از حد بامزه است و گاهی بازیاش با فضای سریال ناهماهنگ میشود. رابطهی این مادر با دخترش، ظاهرا خوب است، ولی مشخص است که هلن به زور رابطهی خود را با دخترش حفظ کرده و انگار وظیفهای اجباری برای حفظ این رابطه را برعهده دارد. او خستهتر یا تنبلتر از آنی است که خود را با مشکلات عمیق و جدی دخترش درگیر کند.
البته نباید از این نکته غافل شد که بارِ اندک کمدی سریال، توسط همین شخصیت هلن تامین میشود. از بیرون بهنظر نمیرسد که هیچگونه شوخی یا حرف خندهداری بتواند فضای بسیار اندوهبار این سریال را تغییر دهد، اما بهطرز شگفتآوری گاهی شوخیها جواب میدهند که دلیلِ این قضیه علاوهبر عملکرد خوب جین اسمارت در آن صحنهها به فیلمنامهی برد اینگلزبی برمیگردد و بهنظر میرسد تجارب اندک او در نوشتن فیلمنامههای درام_کمدی، اینجا به کمکش آمده است.
بیشترین تمرکز فیلمنامهی اینگلزبی بر روی ماره و خانوادهاش است؛ بهخصوص یک خط داستانی نوجوانانهی خیلی خوب برای دختر خانواده، سیوبان، با بازی آنگوری رایس (Angourie Rice) طراحی شده است که گاها جذابیت بسیاری را به سریال تزریق میکند. شخصیتهای دیگر، علیرغم اهمیتشان، توجه و داستان زیادی را در فیلمنامه دریافت نمیکنند. مثلا شخصیتهای لوری راس، با بازی جولیان نیکلسون (Julianne Nicholson) و داون بیلی، با بازی انید گراهام (Enid Graham) که هر دو از دوستان ماره هستند، علیرغم ظرفیت داستانی بالا و جذابیتشان، پرداخت کافی و مناسبی ندارند.
فیلمنامهی سریال بهگونهای نوشته شده که هر لحظه ما را منتظر اتفاقی بزرگ میگذارد، اتفاقی که انگار نویسنده آن را در جیبش پنهان نگه داشته و قرار است در لحظهای بزرگ آن را رو کند و ما را شگفتزده کند، لحظهای که هرگز فرا نمیرسد؛ این نکته، فرق این سریال با سریالی مانند Happy Valley است. Happy Valley هم همین حس پنهانکاری را در خود داشت، ولی در پایان جوری ما را شگفتزده کرد که شخصا تا مدتها هیجان و کوبندگی آن را فراموش نکردم؛ اما فیلمنامهی Mare of Easttown برای این کوبندگی و شگفتزده کردن مخاطب بهچیزهای بسیار بیشتری احتیاج دارد.
نقطهی اوج Mare of Easttown آنجایی است که قتلها، ماره را گیر میاندازند. آن قبرستان که اول یادداشت از آن سخن گفتیم را به یاد دارید؟ اتفاقاتی که در آن قبرستان میافتد، تبدیل به کابوس ماره میشود، زندگی فروپاشیدهی او را فروپاشیدهتر میکند و لعنت اهالی شهر را بر سر او هوار میکند.
داستانهای فرعی سریال، از پردازش خوبی بهره میبرند. علاوهبر داستان سیوبان که پیشتر گفتم، ماجرای آشنایی ماره با کاراگاه جدید، کالین، که اوان پترز بهخوبی نقشش را ایفا میکند و همچنین یک شخصیت عجیب و غریب که در میانهی سریال اضافه میشود، باعث میشود تا ضعفهای داستان اصلی پوشانده شده و همچنین جذابیت سریال بالاتر برود. اینگلزبی در طول سریال، چندبار شما را شوکزده میکند. برخی از این لحظات شوکآور بسیار راضیکنندهاند و برخی از آنها بهنظر قابل پیشبینی میرسند، ولی بههر حال مشخص است که نویسنده بسیار روی این لحظات شوکآور برای پیشبرد داستانش حساب باز کرده است.
شهر Easttown که اتفاقات سریال در آنجا رخ میدهد، شهری واقعی در ایالت پنسیلوانیا است. البته در بیانیهای که توسط سازندگان سریال منتشر شد، گفته شد که اکثر صحنههای سریال در شهرهای Coatesville ،Aston و Drexel Hill فیلمبرداری شده است؛ گویی سازندگان میخواستند بدینوسیله شهر Easttown را از اتفاقات سریال تبرئه کنند! که البته قابل درک هم است، چون خودِ اینگلزبی اهل همان حوالی است. بهنظر میرسد که بیانیهی منتشر شده بهجای حل کردن مسئله، به توجیهی توهینآمیز علیه Easttown و اهالیش تبدیل شده است و بهنظر میرسد که اینگلزبی، هرچهقدر در فضاسازی و شخصیتپردازی سریالش خوب عمل میکند، در تبرئهی زادگاهش از اتفاقات وحشتناک سریال، بههیچ عنوان موفق عمل نمیکند.
نظرات