*هشدار اسپویل*
سهگانهی هابیت به کارگردانی پیتر جکسون، اثری است که هر سه جزءش، فردیت مستقل و ساختار منحصر بهفرد خود را دارد؛ و این اجزاء در کنار یکدیگر کلیتی فراتر از حاصل جمعشان را تشکیل میدهند. هر یک از فیلمهای این سهگانه، مقدمه، میان و پایان خود را دارد و داستانی را روایت میکند که در یک سوم ابتدایی فیلم شکل میگیرد، در یک سوم میانی فیلم روندی رو به اوج را طی میکند و در یک سوم پایانی، به نقطهی کلایمکس داستان رسیده و پایان مییابد. اما علاوه بر این، هر یک از سه فیلم این سهگانه، نقشی منحصر بهفرد را در کسوت کلیت آن بازی میکنند.
در تحلیل قسمت اولِ سهگانهی هابیت به این نتیجه رسیدیم «یک سفر غیر منتظره»، علاوه بر اینکه هویت مستقل خود را دارد، در قالب یک مقدمه چینی و آشنا کردن مخاطب با فضای داستان و شخصیتها نقش خود را به عمل میآورد. قسمت اول این سهگانه جایی است که تمهای کلیِ داستان در آن کاشته میشوند، تمهایی مانند: طمع، کینهورزی، شجاعت، انتقام، دوستی میان نژادها، شرافت و … . اگر قسمت قبلیِ این سهگانه را پردهی اول و مقدمهچینی بخوانیم، قسمت دوم اینسهگانه، همان پردهی دوم داستان و جایی است که تمهای موجود در قسمت اول به شکل واضحتری خود را نشان میدهند و تقابلهایی براساس آنها شکل میگیرد که روند رو به اوج داستان را جذابتر و عمیقتر میکند.
یکی از این تقابلها که کاشت آن در قسمت اول سهگانه صورت گرفت و در قسمت دوم آن به برداشت رسید، تقابل تراندویل و تورین است. در قسمت اول از کینهای که این دو نفر از یکدیگر بر دل دارند آگاه شدیم و در این قسمت، با تقابل این دو نفر در کاخ تراندویل از وجوه بیشتری از شخصیتهای این دو نفر و نقشی که این کینه در پیشبرد داستان بازی میکند آگاه میشویم.
در قسمت ابتدایی، این کینه تنها یکی از اطلاعاتی بود که شناخت بهتری را از این دو شخصیت حاصل میکرد، اما هیچ نقشی در پیشبرد داستان نداشت و هیچ تقابل و کشمکشی بر اساس آن شکل نمیگرفت. اما در این قسمت با حبس شدن دورفها در کاخ تراندویل این مهم محقق میشود. هم تراندویل و هم تورین به یکدیگر نیاز دارند و اگر با یکدیگر همکاری کنند، به خواستههایشان میرسند. تراندویل خواهان جواهرات گرانبهای خویش است و تورین نیز به قصد بازپسگیری تاج و تخت آبا و اجدادیاش، سفر میکند. اما با برخورد کردن این دو به یکدیگر، مانع اصلی خود را نشان میدهد. امیال درونی و کینههای شخصیای که این دو از یکدیگر بر دل دارند، مانعی است که خود را در این بزنگاه نشان میدهد. مانعی که توانایی داستان گویی تالکین و نویسندگانی که از این اثر اقتباسی سینمایی کردند را نشان میدهد. در ادامه، بدون اینکه این دو نفر از موضع خود پایین بیایند، تورین با کمک شخصیت اصلی داستان، یعنی بیلبو بگینز، از زندان تراندویل فرار میکند. این تنها یکی از مثالهایی است که دقت داستانگویی و پیشبرد روایتِ این سهگانه را نشان میدهد. در ادامه نکات بیشتری را در خصوص این فیلم، چه در ساحت هویت مستقلاش و چه در کسوت این سهگانه بیان میکنیم.
روایتی جدید از گذشته
در تحلیل قسمت قبلی ذکر شد که روایت داستانی از گذشتهای دور، تکنیکی است که باعث میشود بیننده ارتباط بیشتری را با داستان فیلم برقرار کند. علیالخصوص در ژانر فانتزی، این تکنیک تبدیل به یکی از ابزارهای حیاتی برای پیش بردن هر چه بهتر روایت میشود. در این قسمت نیز، با اینکه فیلم دنبالهی قسمت قبلی خود است، اما با توجه به اینکه فردیت مستقل خود را دارد، دوباره با روایتی از گذشته آغاز میشود. اما این دفعه، خلاقیتی حائز اهمیت شکل میگیرد. گذشته همان گذشته است: داستان نبرد موریا و چگونگی کشته شدن پدر و پدربزرگ تورین. اما این بار خوانشی جدید از گذشته صورت میگیرد، تورین میگوید که مطمئن است پدرش در آن نبرد کشته نشده و زنده است.
این روایت جدید از همان گذشتهای که در قسمت قبلی بود، باعث میشود که عدم قطعیتی نسبی بر فضای داستان حاکم شود. عدم قطعیتی که سوالات و معماهای بیپاسخ جدیدی را در خصوص داستان فیلم در ذهن مخاطب به وجود میآورد. این اتفاق تقریبا در ۲۰ دقیقهی ابتدایی فیلم رخ میدهد و باعث میشود که ذهن بیننده درگیری بیشتری با داستان فیلم داشته باشد. یکی از دلایلی که مخاطبین هر داستانی، پیشرفت روایت آن را دنبال میکنند و تا پایان داستان بیخیال آن نمیشوند این است که در ذهن آنها سوالهایی ایجاد میشود که میل زیادی به یافتن پاسخ آنها دارند. پس ایجاد کردن سوال در ذهن بیننده از اصلیترین لازمههای داستانگویی سرگرمکننده است.
بینندهای که از تجربهی سه ساعتهی مشاهدهی قسمت قبلی، اطلاعاتی را در خصوص داستان کسب کرده، از همین ابتدا با زیر سوال رفتن این اطلاعات مواجه میشود. این تکنیک در واقع زیر سوال بردن اطلاعات داستان قسمت قبلی نیست، بلکه تکنیک «تزریق قطرهای اطلاعات» در داستان است. تزریقی که با توجه به آرام و قطرهای بودنش، میتواند در مواقعی خاص غافلگیریهایی را برای بیننده به وجود بیاورد. غافلگیریهایی که جذابیت داستان را دوچندان میکنند. در ادامه و با پیش رفتن داستان، متوجه میشویم که حدس تورین درست بوده و پدرش با کمک جادوی یکی از هفت حلقهی قدرت دورفها، از دست آزوگ فرار کرده و با درگیر شدن ذهن و قلبش با قدرت ویرانکنندهی آن حلقه، به تسخیر قدرتهای تاریک درآمده.
اضافه شدن خرده پیرنگهای جذاب
قسمت قبلیِ سهگانهی هابیت، راوی چگونه آشنا شدن بیلبو با دستهی دورفها و سفر کردنش با آنها بود. داستانی که تنها به پیرنگ اصلی داستان، یعنی سفر بیلبو با دورفها و صمیمیتش با تورین میپرداخت و پیرنگ فرعیِ دیگری نبود که همزمان با این داستان به پیش برود. اما در این قسمت، با اضافه شدن شخصیتهای بیشتر و اوج گیریِ تقابلها، خردهپیرنگهای جذابی به روایت داستان اضافه میشوند.
یکی از تکنیکهایی که میتواند بیننده را پای فیلم میخکوب کند و باعث بشود که گذر زمان را احساس نکند، استفاده از تکنیک تدوین موازی یا پیش بردن روایت چند داستان به موازات یکدیگر است. در این تکنیک، اگر برای مثال سه روایت را داشته باشیم که بایستی به موازات یکدیگر پیش بروند، هر یک از این سه روایت را به قطعاتی که دارای شروع، میان و پایان هستند تقسیم میکنیم، سپس هر یک از این قطعات را به نوبت به بیننده نشان میدهیم. برای مثال، زمانی که قطعهی اولِ روایت اول به اوج میرسد، برش میزنیم به قطعهی اولِ روایت دوم و همینطور پیش میرویم تا داستان به اتمام برسد.
این تکنیک باعث میشود که بیننده با شور و هیجان بیشتری داستان را دنبال کند و همچنین، سود این تدوین موازی این است که باعث میشود که در نقاط اوج داستان، برای مثال سه روایت را داشته باشیم که به اوج خود میرسند. این تکنیک هیجان بیشتری را به بیننده تزریق میکند و همچنین باعث میشود که ذهن او بیشتر و بیشتر درگیر داستان شود. زیرا همزمان پیشبردن سه روایت دقت بیشتری میخواهد تا یک داستان.
در این قسمت از سهگانه نیز، این اتفاق بیشتر رخ میدهد. با جدا افتادنهای موقتی دورفها از یکدیگر یا جدا شدن بیلبو از آنها و ماجراهایی که گاندولف به تنهایی از سر میگذراند، پیتر جکسون فرصت بیشتری مییابد تا از این تکنیک استفاده کرده و هیجان و جذابیت داستان را دو چندان کند.
یکی از جذابترین خرده پیرنگهایی که حول محور شخصیتهای فرعی داستان شکل میگیرد، داستان عشق تائوریل و کیلی است. در قسمت قبلی این سهگانه با توجه به اینکه بایستی ابتدا داستان اصلی و خط پیرنگ اصلی سهگانه معرفی میشد، مجال کمی برای پرداخته شدن به شخصیتهای فرعی اختصاص داده شد. اما در این قسمت با توجه به جا افتادن روایت اصلی داستان، فرصت مناسبی برای پرداختن به شخصیتهای فرعی به دست میآید.
عشق تائوریل و کیلی، علاوه بر اینکه بر لطافت طرح کلی داستان هابیت که مملو از حوادث ترسناک است اضافه میکند، خود به تنهایی نیز یک پیرنگ جذاب است. داستانهای عشقی زمانی به جذابیتشان اضافه میشود که رسیدنِ عاشق و معشوق به یکدیگر در آن، با موانع سختی مواجه باشد. در این داستان اما، رسیدن تائوریل و کلی به یکدیگر غیرممکن است!
تائوریل از نژاد الفهای جنگلی است و کیلی نیز یک دورف است. نفرتی که میان این دو نژاد از سالهای پیش وجود دارد باعث میشد که این دو به سختی بتوانند حتی با هم بودنشان را تصور کنند. همچنین، کسی که در این داستان برای ابراز علاقهاش پیشقدم میشود، کیلی است و تائوریل نیز با توجه به شخصیت تند مزاجش، بعید به نظر میآید که به کسی علاقهمند بشود. کهنالگوی شخصیتی تائوریل، آرتمیس است. آرتمیس زنی کماندار و جنگجو است که به ندرت پیش میآید عاشق کسی بشود و تقریبا برای تمامی مردان زنی دور از دسترس تصور میشود. اما در این داستان با توجه به جسارت کیلی که از او شخصیتی جذاب میسازد، تائوریل جذب او میشود. تائوریل نمیتواند صراحتا به کیلی ابراز علاقه کند اما با رفتارش این علاقه را نشان میدهد: زمانی که دورفها به خطر میافتند، تائوریل به کمک آنها میشتابد. همچنین در جایی که تیری سمّی به کیلی برخورد میکند، این تائوریل است که با پادزهر آن سمّ به کمک کیلی میشتابد و او را نجات میدهد.
داستان عشق تائوریل و کیلی با اینکه پیرنگی فرعی حول محور شخصیتهای فرعی است، اما کمک شایانی به پیشبرد خط اصلی داستان میکند. برای مثال در جایی که تائوریل به جنگل میرود تا کیلی را از دست اورگها نجات بدهد، در واقع تمامیِ دستهی دورفها را از گزند اورگها دور نگه میدارد و باعث میشود سفر دورفها به کوه ارهبور که خط اصلی داستان است، ادامه یابد.
دیگر خرده پیرنگ داستان، حول محور شخصیتِ بارد که یک انسان است شکل میگیرد. ماجرایی که بارد با شاه شهرش دارد و انقلابی بودن مزاجش در مقابل ظلم ستم شاه، از او شخصیتی جسور و دوست داشتنی میسازد. او آدمی است فداکار که فرمانروایی آن شهر با توجه به پیشینهی پدریاش، حق مسلم او است اما با ظلم پادشاه، این حق از او گرفته شده و در فقر زندگی میکند. پادشاه سعی میکند که او را تقریبا در میان تمامی شهر بدنام کند. همین در افتادن بارد با قدرتهایی بزرگتر از خودش و نترس بودن او در مواجهه با خطرات بزرگ، باعث میشود که پیرنگ فرعیای که حول محور شخصیت او شکل میگیرد، بدل به داستانی جذاب و گیرا بشود. همچنین ماجرای شهر انسانها و پادشاه بد ذاتِشان، به شکلی تمثیلی به ظلم و ستمهای حکومتها در دوران معاصر اشاره میکند که یکی از چندین زیرمتن داستان هابیت است.
قهرمان داستان: کسی که نقاط عطف داستان را رقم میزند
با اینکه در فیلم با شخصیتهای بزرگ و کوچک زیادی مواجه هستیم که هر کدام داستانی جذاب و گیرا برای خود دارند، اما روایت هابیت، از شخصیت اصلی و محوری خود که بیلبو بگینز باشد غافل نمیماند. در واقع، کسی که نقاط عطف داستان فیلم را رقم میزند، بیلبو بگینز است. کسی که با توجه به جثهی کوچک و مهارت جنگیِ اندکش، تقریبا غیرممکن است که جان سالم از این ماجراها به در ببرد، اما با هوش و ذکاوتش نه تنها خود، بلکه همراهانش در این سفر را نجات میدهد. این فیلم سه مانع بزرگ و سه نقطه عطف مهم دارد که در هر سهی اینها، بیلبو بگینز نقش محوری را بازی میکند. یکی جایی است که دورفها در جنگل طلسم شده گیر میکنند و نزدیک است که توسط عنکبوتها به قتل برسند، اما بیلبو با هوشیاری و ذکاوتی که دورفها از آن غافل هستند، باعث میشود که همگی جان سالم از این بحران به در ببرند.
نقطهی عطف دیگر، جایی است که دورفها به وسیلهی بیلبو از زندان الفها فرار میکنند و مهمترین نقطهی عطف فیلم جایی است که بیلبو رمز روز دورین و دروازهی مخفی کوه ارهبور را میگشاید و دورفها را از اوج ناامیدی نجات میدهد. یکی از مهمترین اصول داستانگویی این است که قهرمان اصلی داستان فیلم، اتفاقات مهم و محوری فیلم را رقم بزند و در واقع داستان با اقدامات او به پیش برود. در فیلم هابیت با توجه به اینکه شخصیتهای زیادی داریم و ماجراهای بسیاری در داستان رخ میدهد، نقش قهرمان زمانی معلوم میشود که داستان به نقاط عطف خود میرسد. میتوان گفت که مهمترین و نفسگیرترین تقابل در فیلم، تقابل بیلبو و اسماگ است. تقابل کوچک جثهترین فرد داستان با بزرگترین ضدقهرمان ترسناکِ داستان. تقابلی به غایت غیرممکن و غیرقابل پیشبینی که نفسها را در سینه حبس میکند.
بحرانها اوج میگیرند: نبرد غیرممکنها!
یکی از برتریهایی که این قسمت نسبت به قسمت قبلی خود دارد، این است که بحران و ضدقهرمانی که در آن شکل میگیرد، به غایت جدیتر و درگیرکنندهتر از قسمت قبلی است. بحران قسمت قبلی مسئلهای میان نژادی با چاشنیِ کینهای شخصی بود درمورد شاهزادهای که میخواهد سرزمین خود را پس بگیرد و تنها یک ضدقهرمان در آن وجود داشت. داستان قسمت قبلی یک روایت واحد و خطی بود و بدون هیچ تدوین موازیای به اتمام میرسید.
اما در این قسمت ضدقهرمانان ترسناکتری خود را نشان میدهند و بحرانی بزرگتر نسبت به قسمت قبلی خود را نشان میدهد. در این قسمت متوجه میشویم که آزوگ، از نیرویی تاریک که به غایت از او قدرتمندتر است دستور میگیرد و پشت هر یک از اقدامات آزوگ، میل آن نیروی تاریک خوابیده. همین مسئله باعث میشود که بیننده با خود فکر کند که قصد این نیروی تاریک چیست؟ همین علامت سوال باعث میشود که مخاطب با دلمشغولی بیشتری داستان را دنبال کند.
در پردهی سوم فیلم است که متوجه میشویم آن نیروی تاریک در حال تدارک ارتشی است تا با نبردی که در آن قرار است کوه ارهبور را تصرف کنند، عصر تاریکی را به زمین بازگرداند. حال تهدیدی که در داستان وجود دارد، تهدیدی است که امنیت و آرامش تمامی جهان را در خطر قرار میدهد. در یک داستان اینچنینی هر چه خطری که قهرمان داستان را تهدید میکند بزرگتر باشد، داستان جذاب و گیراتر خواهد بود.
با مطرح شدن این تهدید بزرگ است که مقولهی کهنالگویی خیر و شر نیز خودش را نشان میدهد. نبرد میان خیر و شر یکی از کهنترین درونمایههایی است که از قرنها پیش در قالب داستانهای فانتزی و جن و پری روایت میشد. در این شکل از روایت، مولف با استفاده از تمثیلات و استعارههایی، با تقسیم کردن جهان به دو جبهه که یکی هدفش نابودی است و دیگری هدفش آبادانی است، پیامهای اخلاقی مورد نظر خود را بیان میکند. با توجه به تمهای موجود در داستان (شجاعت، کینهورزی، دوستی میان نژادها، اعتماد، شرافت و …) میتوان پیشبینی کرد که این پیامها که با توجه به روندی که روایت سهگانه در پیش دارد در فیلم قسمت سوم به نتیجه خواهند رسید، چه خواهند بود. پیامهای اینچنینی که در واقع میتوان گفت مضامینی کلاسیک هستند، بارها و بارها از طرق مختلف تکرار شدهاند، چیزی که فیلمهایی که این پیامها را در خود نهفته دارند را از یکدیگر جدا میکند، نحوهی روایت آنها و میزان تاثیرگذاری پیامشان بر مخاطب است.
دیگر نکتهای که روایت داستان را میخکوب کنندهتر میکند این است که احتمال برنده شدن قهرمان داستان در مقابل ضدقهرمان، تقریبا نزدیک به صفر و یا حتی غیر ممکن باشد. این که قدرت قهرمان در مقابل ضدقهرمانِ پلید و ترسناک داستان پایین باشد، باعث میشود که بیننده همذات پنداری بیشتری با قهرمان داشته باشد. زیرا همهی ما انسانها (که مخاطب این داستانها هستیم) در زندگی خود بارها و بارها با مسائل و بحرانهایی دست و پنجه نرم کردهایم که قدرت رویارویی با آنها را نداشتهایم و در انتها ناامیدانه شکست خوردهایم. زندگی هر انسانی مملو از شکستهایی از قدرتهای بالاتر از خودش است. این شکستها عقدهها و حسرتهایی را در درون ما انسانها به وجود میآورند که همین عقدهها باعث میشود که با قهرمانی که با چنین موانعی (یعنی قدرتهایی بزرگتر از خودش) دست و پنجه نرم میکند همذات پنداری کنیم.
در قسمت دوم سهگانهی هابیت نیز، این نوع تقابلها به بهترین شکل خود را نشان میدهند. در این قسمت است که میفهمیم ارتش بزرگی که از نیروی تاریکی جان میگیرد، کمر به ساقط کردن گروه ۱۲نفرهی دورفها بسته. در جایی دیگر نیز همین تعداد اندک دورفها مجبور هستند که با کاخ پادشاهیِ تراندویل در بیفتند و از دژهای مستحکم او فرار کنند. هر چهقدر که احتمال پیروز شدن قهرمان در این داستان به صفر نزدیکتر باشد، بیننده همذاتپنداری بیشتری با قهرمان میکند و میل درونی و ناخودآگاه بیشتری برای پیروزی شدن قهرمان خواهد داشت. این نکته، تقابلهای نقطهی اوج داستان را به طرز شگفتآوری جذاب و نفسگیر میکند.
اما شاید جذابترین تقابل غیرممکنی که در فیلم وجود دارد، تقابل اسماگ و بیلبو است. از طرفی، اهمیت جستوجوی بیلبو در طلاهای کوه ارهبور برای پیدا کردن گوهر آرکن، بسیار بالا است. در واقع در پردهی سوم فیلم متوجه میشویم که هدف اصلیِ دورفها برای بستن قرارداد با بیلبو و آوردن او به سفرشان، این بوده که با توجه به توانایی بالای هابیتها در تجسس و دزدی، گوهر آرکن را بیابد. در واقع قهرمان داستان زمانی به هدف اصلی و غایی خود میرسد که گوهر آرکن پیدا شده باشد. چنین نکتهی حیاتی و مهمی، زمانی که به مانعی چون اسماگ بر میخورد، بحران و تنش داستان را به زیادی بالا میبرد.
از طرفی دیگر، اسماگ یکی از اصلیترین و قدرتمندترین ضدقهرمانان کل داستان است. او کسی است که سرزمین پدریِ تورین را در عرض یک روز از او ستانده و اصلیترین دلیلی است که باعث شده اورگها و ارتش تاریکی به کوه ارهبور حمله نکرده و این منطقهی استراتژیک را تصرف نکنند.
در واقع، ترس از قدرت بیاندازهی اسماگ در ویرانگری، باعث شده که هیچ کس به خود جرئت نزدیک شدن به کوه ارهبور و گنجهای بیپایانش را ندهد. همچنین ضدقهرمانی که در قسمت قبلی نیز به خوبی معرفی شده، احتمال پیروز شدن قهرمان در نبرد را تقریبا غیر ممکن میکند. اژدهایی که حتی ارتش ویران کنندهی اورگها نیز از او میترسند، چگونه قرار است که به وسیلهی یک هابیت و ۱۲ دورف از بین برود؟
همین نکته باعث میشود رویاروییِ بیلبو با اسماگ یکی از جذابترین سکانسهای کل این سهگانه را بسازد. قدرت اسماگ میتواند در یک چشم به هم زدن بیلبو را تبدیل به خاکستر کند اما زیرکی و ذکاوت بیلبو اسماگ را به حرف زدن وا میدارد. اهمیت این تنش زمانی به اوج میرسد که حین این گفتوگو، گوهر آرکن نیز پیدا میشود و اسماگ که خود نیز موجودی باهوش و زیرک است، از قصد بیلبو و دورفها برای فرستادن او به زیر این کوه پر از طلا آگاه میشود. اینکه هوش و ذکاوت اسماگ هماندازهی بیلبو است اما قدرتش چند صد برابر قدرت او است، باعث میشود که به شجاعت بسیار بالای بیلبو در تقابل با این موجود ترسناک پی ببریم.
بیلبو در قسمت اول این سهگانه موجودی بود که اوج هیجانش پیپ کشیدن در حیاط خانهی نقلیاش بود و هیچگونه تقابل و عدم تعادلی را در زندگیاش نمیپذیرفت. اما با پذیرفتن سفر خطیرش با دورفها، به مرور شخصیت او دچار تغییری حائز اهمیت شد و در واقع «منحنیِ شخصیت» که یکی از اصلیترین نکات بنیادی در داستانگویی کلاسیک است، شکل گرفت.
بیلبو در نقاط عطف داستانِ این قسمت از سهگانه، شجاعت و زیرکی بسیاری از خود نشان داده که با توجه به معرفیِ اولیهای که از او شده، محبوبیت شخصیت او را دو چندان میکند. تصور کنید تمام این اعمال شجاعانه را تورینی که از همان ابتدا شخصیتی شجاع و جسور معرفی شده بود انجام میداد، چنین کارهایی اگر از او سر میزد، بیننده دچار غافلگیری نمیشد، زیرا انتظاری که از شخصیتی مثل تورین میرود این است که شجاع باشد. اما شخصیت بیلبو که در ابتدای فیلم آدمی خشک و آرام تصور شده بود، وقتی که دست به چنین اعمال قهرمانانهای میزند، بیننده دچار غافلگیری میشود و به شکل ناخودآگاه سعی میکند که دلیل این تغییر و تحول را در شخصیت بیلبو جستوجو کند؛ همین جستوجوی ناخودآگاه باعث میشود که بیننده به پیام داستانیای که مدنظر مولف بوده نیز، برسد.
یکی از مهمترین تمثیلها و پیامهایی که در این اثر وجود دارد این است که «نابرده رنج گنج میسر نمیشود». این پیام را بارها و بارها در رسانههای مختلف شنیدهایم و ممکن است حتی برایمان بیاهمیت و کلیشهای نیز جلوه کرده باشد. یادمان نرود که این نحوهی بیانِ کلیشهای است، که کلیشهها را میسازد. این قسمت از سهگانهی هابیت نیز این پیام را در خود نهفته دارد. در فیلم با مسافرانی مواجه هستیم که در جستجوی یک گنج بیپایان و گرانبها هستند و مسیر سفری که طی میکنند تا به گنج برسند، خود دارای فراز و نشیبها و موانع سخت و طاقتفرسای بسیاری است. اما اصلیترین مانع و سختترین مانعشان، هیولایی است که روی آن گنج خوابیده و شرط اصلیِ رسیدن به آن گنج، از بین بردن هیولایِ درونِ آن است.
این مسئله به شکل تمثیلی نشان میدهد که درون هر گنجی که خواستار آن هستیم، سختیهای بسیاری وجود دارد، سختیهایی که در داستان تمثیلی هابیت به شکل یک هیولا تصویر شدهاند؛ و لازمهی رسیدن به آن گنج، از بین بردن آن هیولا است. سهگانهی هابیت علاوه بر پیامهای دیگری که در خود نهفته دارد، راوی چگونه شکست داده شدن این هیولا است و با توجه به نکاتی که در خصوص جزئیات این سهگانه ذکر شد، تاثیرگذاری آن بسیار بالاتر از یک نصیحت تک جملهای است. حتی یکبار هم در فیلم نمیشنویم که از زبان شخصیتی جملهی «نابرده رنج گنج میسر نمیشود» بیان شود. این پیام، در زیرمتن فیلم قرار گرفته و بهجای اینکه به بیننده «گفته شود»، به او «نشان داده میشود». همین مسئله است که هم فیلم را محبوب میکند و هم باعث میشود بدل به اثری آموزنده و پرفروش شود.
«هابیت: ویرانی اسماگ»، اثری است که از همان ابتدا بیننده را وارد هزارتوی معماها و ماجراهای شگفتآور خود میکند و او را به سفری دراز و اعجابآور میبرد. اثری که با شروع و میانهای نفسگیر و پایانی شوکهکننده، بیننده را در پای پردهی سینما (یا صفحه نمایش تلویزیون) میخکوب میکند. پایان فیلم با آزاد شدن اسماگ و حملهور شدنش به شهر انسانها، دلهرهای ترسناک را به جان هم شخصیتها و هم بیننده میاندازد، دلهرهای که به دنبال آگاه شدن از سرنوشت انسانهای مفلوکی است که با آنها همذاتپنداری میشود.
قسمت دوم سهگانهی هابیت، حماسهی نبرد غیرممکنها است. جایی که شجاعت و ذکاوت بر تاریکی و پلیدی پیروز میشود و انسانهای ساده و معمولی، قدرت شگفتانگیز خود را در مقابله با قدرتهای ترسناک و پلید نشان میدهند. این اثر، فیلمی است آموزنده، سرگرمکننده و به یادماندنی که تجربهی سه ساعتهی دیدنش، یکی از لذتبخشترین تجربیات سینمایی شما خواهد بود.
[poll id=”177″]
نظرات