*هشدار اسپویل*
*این مقاله نقد و بررسی انیمیشن I lost my body است اما صلاح دانستیم برای بهتر درک کردن این اثر، مختصری درباب انیمیشن و جهان فانتزی بیان کنیم*
گونهی ادبی فانتزی از دیرباز یکی از بهترین فرمهای بیان مفاهیم عمیق معنوی بوده. هنرمندی که در اثر خود جهانی فانتزی را خلق و شخصیتهایی را در آن به حرکت میاندازد، با اختیار تمام و کمالی که در طراحی قوانین جهان و چگونگی ساز و کار آن دارد، میتواند هم میل درونی خود به انجام کار خلاقه را ارضا کند و هم با تکیه بر استعارهها و تمثیلات، مفاهیم عمیق معنوی مورد نظر خود را بیان کند.
یکی از بهترین تکنیکها برای بیان مفاهیم عمیق معنوی در ژانر فانتزی این است که به ازای هر مفهومی که مد نظر داریم، یک ما به ازای مادی برای آن بسازیم. برای مثال اگر هنرمندی در جهان فانتزی خود بخواهد به شکلی تمثیلی به مقولهی نبرد خیر و شر بپردازد، چه برای جبههی خیر و چه برای جبههی شر داستان خود ما به ازاهایی مادی را خلق میکند. هیولاهایی پلید و زشت با صفاتی منفی نظیر بیرحمی و… در یک طرف؛ و قهرمانانی پاک با صفاتی مثبت در طرف دیگر شخصیتهایی اینچنینی را شکل میدهند. داستان به جلو بردن تقابل این دو و از خلال دیالکتیکی که دیدگاههای این دو جبهه شکل میدهند، مفهوم خود را بیان میکند.
یکی از بهترین زمینهها برای خلق جهان فانتزی و بیان مفاهیم اینچنینی، انیمیشن است. جهان فانتزی ارتباط عمیقی با تخیل دارد. و تخیل نیز جایی است که ساختارهای واقعیت به راحتی میتوانند بر هم بخورند و کیفیتها و کمیتهای جهان واقع در آن دگرگون بشوند. تخیل جایی است که در آن میتوان با ترکیب اجزایی از واقعیت، موجودات و مفاهیم مرکبی را در آن به وجود آورد که اثری از کلیت آن در واقعیت نیست اما رد هر جزءش را میتوان در جهان واقع جست. برای مثال، موجودات تخیلیای همچون اسبی بالدار با نیمتنهی انسان، موجودی است فانتزی که کلیت وجود او در جهان واقع وجود ندارد، اما هر جزء از وجودش، مانند بال، بدن اسب و سر انسان به شکل مستقل در جهان واقع حضور دارد.
انیمیشن با امکانات زیادی که به وسیلهی جلوههای ویژهی بصری در اختیار هنرمندان میگذارد، میتواند این موجودات تخیلی و مفاهیم اینچنینی را بسیار راحتتر از دیگر رسانهها همچون کتاب، فیلم سینمایی و… بیان کند. انیمیشن از همان ابتدا که به وجود آمد، به عنوان بهترین وسیله برای به تصویر کشیدن جهان تخیلی و فانتزی شناخته شد. همهی ما در دوران کودکی بهترین تجربیات لمس جهان فانتزی و و غرق شدن در زیبایی آن را با دیدن انیمشنهایی خاطرهانگیز تجربه کردهایم.
انیمیشن محل به تصویر کشیدن جهان رویا و فانتزی است؛ و جهان رویا و فانتزی جایی است که در آن میتوان مفاهیم عمیق معنوی و فلسفی را به شکلی بسیار جذاب و غیر مستقیم بیان کرد. این شیوه از بیان که مهمترین پیام متن را در زیرمتن یک ماجرای بسیار جذاب و مسحورکننده پنهان کند، باعث میشود که مفهوم مورد نظر مولف در ناخودآگاه مخاطبی که غرق در داستان فانتزی شده جای گیرد و به راحتی روی او تاثر عمیقی بگذارد. یک تاثیر غیرمستقیم و ماندگار. تاثیری که رسانهی انیمیشن به خوبی از پس آن برمیآید. شاید برای همین است که رسانهی انیمیشن با کودکان ارتباط بهتری برقرار میکند و داستانهای فانتزی نیز بیشتر برای کودکان بیان میشوند. زیرا کودکان بیشتر ا ز گروه سنی دیگری نیاز دارند که آموزش بییند و جهان را با کمک بزرگترهای خود بشناسند. اما از طرفی، اگر روند این آموختن بر دلشان ننشیند، از آن سر باز میزنند. اینجا است که انیمیشن و فانتزی پا به عرصه میگذارند و با بیان پیامهای آموزندهی مورد نظر در لفافهی داستانهایی جذاب و سرگرم کننده، امر آموزش را همراه با لذتی خاطرهانگیز برای کودکان همراه میکنند: یک معاملهی دو سر سود و جذاب! همهی ما داستان پینوکیو، شنگول و منگول، دیو و دلبر، شنل قرمزی و… را دیده یا شنیدهایم و از جهان فانتزی و داستانهای جذاب آن لذت بردهایم و پیامهای اخلاقی موجود در آن را به شکل ناخودآگاه فرا گرفتهایم و زمانی از این مسئله آگاه شدیم که به سنین جوانی رسیدهایم و به شناخت بهتری از ادبیات دست یافتهایم.
این ارتباط خوب و عمیق جهان فانتزی و رسانهی انیمیشن؛ و قرار گرفتن طیف عظیمی از آثار مخصوص مخاطبان کودک و نونهال در این دو رسانه و ژانر ادبی، باعث شده تا بسیاری گمان کنند که ژانر فانتزی و رسانهی انیمیشن، زمینهای است تنها مناسب مخاطبان کودک و نونهال و از پس سرگرم کردن و تاثیرگذاری بر مخاطبین جوان و بزرگسال برنمیآید. تصوری که به دلیل کمکاری ژانر فانتزی در تولید آثار مخاطبِ بزرگسال به وجود آمده و البته که تصور اشتباهی است. شاید این ژانر برای بسیاری جذابیتی نداشته باشد، اما نمیتوان از تاثیر عمیقی که بر تمامی گورههای سنی میتواند بگذارد گذشت. همین تصور باعث شده که انیمشنهای فانتزیای که برای مخاطبین بزرگسال تولید بشوند، با کم لطفی مواجه شوند و در پس بیتوجهیای که لایقشان نیست، کمتر دیده بشوند.
انیمیشن I lost my body نیز از این دست آثار است. یک انیمیشن با روایتی مملو از گذارههای فانتزیک که برای مخاطب بزرگسال نوشته و ساخته شده. اثری که با توجه خط پیرنگ آن و زاویه دیدی که برای آن انتخاب شده، بهترین و عاقلانهترین روش ساختش سود جستن از امکاناتِ انیمشن بود. انیمیشنی با ظاهری لطیف که در لفافهی روایت دلنشینش از داستان پسری که سعی بر ارتباط برقرار کردن با جهان بیرون دارد، مفهومی عمیق و معنوی را بیان میکند. مفهومی که با توجه به روایت خاص و منحصر به فرد داستان، به خوبی میتواند تاثیر غیرمستقیم مطلوب یک اثر هنری را بر طیف مخاطبان خود بگذارد.
این فیلم داستان یک دست قطع شده است که در جستوجوی بدن خود، در شهر میگردد و در این حین خاطراتش با بدن گم شده را مرور میکند. همین زاویه دید خلاقانه و منحصر بهفرد، از همین ابتدا باعث میشود که بیننده مسحور روایت جذاب داستان بشود. فیلم مدام میان خاطرات کودکیِ صاحب دست، خاطرات جوانی و سرگذشت دستی که به دنبال صاحب خود میگردد کات میزند و با گزینش وقاع موردنظرِ مولف، پیام و مفهوم عمیق و معنوی مورد نظر خود را از خلال یک روایتِ فانتزیِ منحصر به فرد بیان میکند.
در باب محتوای اثر
فیلم در ابتدا با داستان کودکی شروع میشود که سعی میکند مگسی را در دست خود بگیرد اما نمیتواند. پدرش به او میگوید که با «تعقیب» کردن مسیر پرواز مگس هیچگاه نمیتوانی او را در چنگ بگیری زیرا او همیشه از تو سریعتر است. اما «ممکن» است با «پیشبینی» کردن مسیر پرواز مگس که از چه مسیری پرواز خواهد کرد، زودتر از او حرکت کنی و او را به چنگ بیاوری. پسر بچه چندین بار سعی میکند که اینکار را انجام بدهد اما نمیتواند. پیشبینی کردن وقایع برای یک کودک بیتجربه بسیار سخت است و خود او نیز به این نکته اعتراف میکند.
در ادامه با برش خوردن به دست قطع شدهای که از یخچال نگهداریِ اعضای گم شده بیرون آمده و سعی میکند که فرار کند، شوکی به بیننده وارد میشود که در ذهن او سوالات بیپاسخ بسیاری به وجود میآورد. شوکی که البته زننده نیست و جذابیت روایت داستان را برای بیننده دوچندان میکند. این توانایی که مولف اثر بتواند سوالاتی را در ذهن مخاطب به وجود بیاورد که باعث شود روایت داتسان را پیگیری کند، یکی از اصلیترین تواناییهای یک نویسنده وکارگردان است.
در ادامه با دنبال کردن سرگذشت دست و پسری دورگه (الجزایری-فرانسوی)، از طریق یک خال قهوهای که روی دست هر دو وجود دارد، متوجه میشویم که این دست قطع شده متعلق به نافل است. و روایت داستان نافل در گذشته رخ میدهد. البته فیلم با نشان دادن تصاویری از چند لحظه بعد از قطع شدن دست نافل، به شکل قطعی این نکته را بیان میکند.
در ادامه با دنبال کردن سختیهای مسیر دست در جستوجوی چیزی که نمیدانیم چیست، به مرور با داستان و سرگذشت نافل نیز آشنا میشویم. پسربچهای که در گذشته با پدر و مادری هنرمند زندگیِ خوبی را از سر میگذارند. اما در یک سانحهی رانندگی، پدر و مارد خود را از دست میدهد و به یک نوانخانه مهاجرت میکند و زندگیِ مستقل خود را آغاز میکند. در یک پیتزافروشی کار کرده و روزمرگی خود را از سر میگذارند.
نکتهی جالب توجهی که در خصوص روایت چگونگیِ مرگ پدر و مادرش وجود دارد این است که در روایت این سانحه، باز هم یک مگس نقشی محوری را بازی میکند و کارگردانی اثر تاکید زیادی بر آن میورزد. اولین پلان فیلم با یک مگس آغاز میشود، هنگام قطع شدن دست نافل یک مگس در آنجا حضور دارد و در سانحهی تصادف پدر و مادر نافل، یک مگس چشم بزی که رد جاده مقابل آنها قرار میگیرد را آزار میدهد و پس از سانحهی تصادف باز هم در آنجا حضور دارد. در ادامه نیز باز هم تاکید بیشتری بر مگس ورزیده میشود که با توجه به فانتزی بودن اثر، بایستی اثر را تا انتها دنبال کرد و دید که آیا مگس، نشانهای از یک مفهوم معنوی فراتر از خودش یا تنها یک بازیِ فرمیِ منحصر بهفرد و پوچ است؟
در ادامهی داستان، روایت آشنا شدن نافل با یک دختر و چگونگی انصراف از کارش تا به آن دختر نزدیک بشود را مشاهده میکنیم. دختری خاص و منحصر بهفرد که میتوان گفت نافل عاشقش شده و سعی دارد که او را به خود جذب کند. اینکار را هم میکند اما در پی یک سوءتفاهم دختر را از دست خود ناراحت کرده و فردای آن روز، از فرط خستگی و حواس پرتی حین کارش (که نجاری است) دست خود را قطع میکند. قبل از اینکه به لحظهی وقوع سانحه بپردازیم، لازم است که ابتدا به یکی از گفتوگوهای دختر و پسر که نقشی محوری در داستان دارد بپردازیم.
در این گفتوگو، دختر و پسر از سرنوشت و لازمهی تقابل انسان با این مقوله صحبت میکنند. به عقیدهی پسر تنها راهی که بتوانی به خود بقبولانی که توانستهای با سرنوشتت در بیوفتی و افسار زندگی را در دست خودت بگیری، این است که در مواقع خاصی، کاری غیر منتظره انجام بدهی و بدون تجزیه و تحیلی منطقی، سعی کنی خودت باشی و لذت ببری. از نظر او، اگر انسان همیشه ترسو باشد و با تجزیه و تحلیلهای به شدت منطقی در طول زندگی، هیچگاه کاری غیرمنتظره و فراتر از انتظار انجام نخواهد داد و یک زندگی ساده و معمولی را از سر خواهد گذراند، زندگیای که به حدی معمولی است که میتوان گفت سرنوشت آن را از قبل آن را نوشته. البته، مقولهی سرنوشت و باور به آن حربهای است که انسان برای رها کردن تقصیرات خودش به آن پناه میبرد. همانطور که میدانیم، نافل با پرت کردن حواس پدرش در حین رانندگی، باعث آن تصادف شده است و میتواند از این بابت خود را سرزنش کند. اما وقتی که میگوید به سرنوشت باور دارد، این سانحهی رانندگی و این ترومای عمیق روانی را نه به گردن خودش، بلکه به گردن سرنوشتی که از قبل نوشته شده میاندازد تا بتواند کمی از بار فشار روانیای که تحمل میکند را بکاهد.
در ادامه با پناه بردن به سرنوشتی که برای او وقایع تلخی را رقم میزند، میخواهد که با این سرنوشت تند مزاج و تلخی مبارزه کند، برای همین به اعمالی شجاعانه یا ناشیانه، که وجه اشتراک هر دو غیرمنتظره بودن است روی میآورد. درست مانند مگسی که در ابتدای فیلم نمیتوانست او را بگیرد، میخواهد از دست سرنوشت فرار کند. به دلیل همین باور است که به محض دیدن آگهیِ استخدام عموی گابریلا، سریعا درخواست استخدام میکند. این میل او به خطر کردن و قرار دادن خود در وضعیتی که میتواند عدم تعادلی مقطعی را بر زندگی او حاکم کند، نتیجهی نحوهی مواجههی او با ترومایی است که در گذشته دیده.
در واقع میل نافل به انجام چنین کاری این است که به خود بقبولاند که توانسته سرنوشت را شکست بدهد و در مقابل سختیهای آن قد علم کند. کشمکشی درونی و عمیق که جایی در کنه ناخودآگاه او خوابیده و فیلم نیز راوی این کشمکش است. و آن مگس هم که در فیلم تاکید زیادی بر آن میشود، به نوعی یک استعارهی ایهام برانگیز از زدگی و سرنوشت است و رابطهای که نافل با مگس دارد، به شکلی استعاری شبیه است به رابطهای که نافل با زندگی خود دارد. نافل از کودکی، همانطور که سعی داشته سرنوشت خود را به دستش بگیرد و موفق بشود، میخواسته تا آن پشه را هم در دستان خود بگیرد. برای اینکه آدم بتواند برخلاف مسیر سرنوشت قدم بردارد، باستی بتواند ابتدا مسیر آن را پیشبینی کرده و سپس برخلاف جهت آن حرکت کند. این رویکرد در خصوص حرکت آن مگس نیز صدق میکند: پدر نافل به او میگوید برای اینکه بتوانی بر مگس (که استعارهای از مسیر سرنوشت است) پیروز شوی، بایستی مسیر پرواز و حرکت او را پیشبینی. اگر مسیر پرواز مگس را دنبال کنی، هیچگاه نمیتوانی از آن جلو بزنی زیرا او همیشه سریعتر است. درست مانند مسیر سرنوشت، اگر بخواهی دنبالش کنی همیشه از آن عقب خواهی ماند، بایستی سیر آن را پیشیبینی و به آن شبیخون بزنی. و کنشهایی که نافل در طول فیلم انجام میدهد ناشی از همین باور است و سعی میکند این ویژگی او را به تصویر بکشد، کنشهایی نظیر استخدام شدن رد نجاری، درست کردن خانهی قطبی، ارتباط برقرار کردن با گابریلا و در آخر، پریدن روی آن جرثقیل.
در ادامه و با کاشته شدن این مفاهیم در زیرمتن اثر، روایت داستان به سراغ سانحهای میرود که باعث شده دست نافل از بدنش جدا بشود. دستی که با ادامه یافتن روایت متوجه میشویم به دنبال صاحب خود میگردد. نافل در کارگاه نجاری و پس از یک شب سخت، حین برش چوب، متوجه یک مگس میشود. عقدهی کودکیِ او که هیچگاه نتوانسته یک مگس را در هوا بگیرد، باعث میشود که به سمت مگس حرکت کند، مگس را در دست میگیرد، و همان دستی که مگس را در مشت خود گرفته، از تنش جدا میشود.
این صحنه علاوه بر اینکه یک کنش فیزیکیِ جذاب را با کمک کارردانی و تدوین دقیق نشان میدهد، به شکلی استعاریئو شاعرانه، مفهوممورد نظر اثر را بیان میکند: تنها باری که نافل میتواند از سرنوشت جلو بزند و آن مگس را در دستانش بگیرد، آسیبی جدی میبیند. نافل قبل از اینکه از مگس جلو بزند، با بیان کردن خودش به گابریلا و جذب کردن او به سمت خودش، از سرنوشت خیش جلو میزند و با یک آسیب مواجه میشود: گابریلا روی خوشی به او نشان نمیدهد.
در ابتدای مقاله ذکر شد که در ژانر فانتزی همیشه یک ما به ازای مادی برای مفاهیم معنوی وجود دارد: ما به ازای مادی پیام این انمیشن نیز، قطع شدن دست نافل است. و آن پیام این است: درست است که انسان میتواند زا سرنوشت خودش جلو بزند، اما اینکار هیچگاه بدون درد و سختی نخواهد بود.
اما پیام فیلم از این هم جلوتر میرود، اگر آن دست قطع شده استعارهای باشد از تلاش شکست خوردهی انسان برای در افتادن با سرنوشت خویش، پس جستجوی آن دست به دنبال صاحب خود نیز نشان میدهد که هر چند که آدمی شکست میخورد، اما هیچگاه دست از این تلاش برنداشته و نخواهد داشت. اینجا است که تم شرافت انسانی خود را در اثر نشان میدهد، شرافت انسان در مواجهه با سختیهایی که توان در افتادن با آنها را ندارد، اما با تلاش بی توقفاش به خود اثبات میکند که بدون تلاش تسلیم نشده و حداقل کار خودش را انجام داده.
آن دست قطع شده نیز، در پی یک تروما که خودش هیچ نقشی در وقوع یافتن آن نداشته، به دنبال صاحب خود میگردد. جستوجوی آن دست به دنبال صاحبش، روایتی است که به شکل استعاری، به در افتادن نافل با سرنوشت تلخش اشاره میکند. آن دست قطع شده هم درگیر بازی سرنوشت است، سرنوشتی که با مزاجی تند او را از صاحبش دور انداخته، اما آن دست نهایت تلاشش را میکند تا به صاحب خود برسد؛ و این کار را هم میکند و به او میرسد. اما افسوس که زخمها هیچگاه از یاد نمیروند، همانطور که نافل هیچگاه نمیتواند کودکی از دست رفتهاش را بازگرداند، آن دست نیز نمیتواند به بدن صاحب خودش وصل بشود. این تلاش برای قد علم کردن مقابل سرنوشت و نشان دادن جسارت درونی خویش به سختیهای آن، زمانی اوج میگیرد که فیلم به پایان خود میرسد.
در صحنهی پایانی، با روایتی خلاقانه، نافل از روی پشت بام ساختمان به روی آن جرثقیل میپرد، جرثقیلی که پریدن روی آن تا به اینجای فیلم تبدیل شده بود به استعارهای از جسارت انسان در زندی کردن و نترسیدن از رقم زدن حوادثی غیرمنتظره. نافل با انجام دادن اینکار و نشان دادن آن به گابریلا، دختری که دوستش دارد، دوباره میتواند اعتماد به نفس خود را به دست بیاورد و علیرغم آسیب جدیای که به دستش وارد شده، میتواند دوباره با لبخند به زندگی ادامه دهد. زیرا هرچقدر که سرنوشت پیشامدهای سختی را برای او رقم بزند، او جسارت و شجاعت خود را از یادنخواهد برد. یکی از زیباترین تمهیدات فیلم زمانی شکل میگیرد که هنگام پریدن نافل روی آن جرثقیل، دست قطع شدهاش که به دنبالش میگشته نیز او را مشاهده میکند. یک صحنهی شاعرانه با یاهامی عمیق تاثیرگذار.
درباب فرم اثر
اصلیترین مشخصهی فرمی اثر، استفاده از تکنیک تدوین موازی و رفت و آمدهای زیاد میان گذشته و حال است. فیلم مدام میان ماجرای دست، نافلِ جوان و نافلِ کودک برش میزند و با همنشین کردن این وقایع در کنار یکدیگر، به تمهیدات استعاری خود کمک میکند. درواقع مفهوم و پیامی که میتوان از این اثر استخراج کرد، ناشی از دیالکتیکی است که میان کودکی و جوانی نافل در تصادم با ماجرای دست قطع شدهاش استخراج میشود. شاید به جرئت بتوان گفت که این فرم است که محتوای این اثر را میسازد، آن هم فرم روایی کار.
اگر به داستان فیلم نگاه کنیم، داستانی بسیار ساده است که تنها دو نقطه عطف در آن وجود دارد، یکی آشنا شدن با دختر و دیگری قطع شدن دست نافل. که میان هیچکدام هیچ ارتباطِ علیمعلولی دقیقی برقرار نیست و در واقع میتوان فت داستان کلی اثر، ویژگی خاص و ماجرای جذابی ندارد که چنگی بر دل بیننده بزند. اما نحوهی روایت اثر و انتخاب زاویه دید آن، اثر را تبدیل به یکی از جذابترین انیمیشنهای چندسال اخیر میکند.
زاویهی دیدی که تمامی این اتفاقات را از منظر او نگاه میکنیم، دست قطع شدهی نافل است و تمامی خاطراتی که از گذشتهی نافل میبینیم نیز، در واقع خاطرات آن دست قطع شده است. دست قطع شدهای که پیشتر به نقش استعاری آن در زیرمتن اثر اشاره کردیم. انتخاب این شکل از روایت که زاویه دید منحصر بهفرد در کنار رفت و آمدهای زیادی میان گذشته و حال را نشان میدهد، باعث میشود که محتوای مورد نظر مولف، از فرم آن استخراج شود. فرمی که یک داستان تقریبا تکراری را بدل به یکی از جذابترین انیمیشنهایی که میتوانید نگاه کنید میکند. همچنین، اینکه چنین مفهوم عمیقی را میتوان از طریق رسانهی انیمیشن بیان کرد، نشان میدهد که باورهای اشتباهی که حول محور این رسانهی جذاب شکل گرفته، تا چه حد میتواند یک اثر بینقص را مهجور واقع کند.
«I lost my body» یک روایت جذاب و دیدنی است از کشمکش درونی یک پسر مهاجر و یتیم در تقابل با زندگی سخت خویش، کشمکشی کا با روایتی خلاقانه، شما را سرگرم میکند و با پایانِ جذابش، بر شما تاثیر میگذارد.
نظرات