وقتی صحبت از هنر هفتم، سینما و مشتقات آن میشود، قطعا به یاد چندین و چند فیلم میافتید و با خاطرهسازی آنها و لحظات خوبی که برایتان ساختند، احساس رضایت میکنید ولی آیا این حس رضایت یا استقبال از آثار سینمایی، فقط و فقط به ذات و ماهیت اصلیِ سینما مربوط میگردد؟ جواب خیر است، چرا؟ تاثیر سینما در ساخت بستری مناسب و اعطای قدرتی برای جولان دادن و خودی نشان دادنها، غیر قابل انکار است ولی آن چیزی که سینما را معنا میدهد، موضوعاتی میباشد که با عنوان «ژانر»، سالیان سال در کنار هر فیلمی میدرخشیدند و ما را به عنوان بیننده، ترغیب یا منع میکنند. این ژانرها هستند که با وجود خود به مانند یک هدف، به سینما ماهیت و سرشت میبخشند و در مجموع یک اثر سینمایی را تقدیم میکنند. برای تفهیم بهتر میتوانیم به اصطلاح اگزیستنسیالیسم بپیوندیم و زندگی را همانند سینما و هدف را به عنوان ژانرهای مختلف که معنا دهنده زندگی هستند به حساب آوریم.
و اما پرونده «۵ + یک و نیم»؛ در این پرونده سعی دارم تا با دست گذاشتن بر روی ژانرهای خاص و به قول معروف کمتر دیده شده (یا به بیانی دیگر، ژانرهایی که کمتر کسی دربارهی آنها صحبت کرده است و در معروفترین سایتهای سینمایی دنیا نیز، رد پایی از آنان نیست)، حرف بزنم و به معرفی ۷ فیلم در ژانر نامبرده، بپردازم (این هفت فیلم میتوانند به عنوان یک کالکشنی از فیلمهای سری چندگانه یا تریلوژی نیز معرفی شوند و صرفا یک فیلم منحصر به فرد نباشند). ۵ فیلم از ۷ فیلم، در اصلیترین شاخهی معرفی این سری پروندهها قرار میگیرند و ۲ فیلم دیگر نیز با شرط و شروطی در این لیست راه پیدا میکنند. القاب این دو فیلم به ترتیب (فیلم ششم: عددِ یک و فیلم هفتم: عددِ نیم)؛
فیلم ششم: فیلمی که شاید محوریت اصلی آن مربوط به ژانر نامبرده در پروندهی آن هفته نباشد ولی به همان میزان مربوط به موضوع است و یک نوع حس پارادوکسیکال را به ما تقدیم میکند. این فیلم شاید نتواند در لیست اصلی وجود داشته باشد ولی با دیدن آن، حس و حال ژانر صحبت شده را القا میکند (حسِ تضاد و ترادف با هم).
فیلم هفتم: این فیلم همانطور که از لقبش معلوم است (اختصاص دادن عدد «نیم» به فیلم هفتم)، دورافتادهترین و آندرریتترین فیلم پرونده میباشد و به عنوان فیلمی که از آن کمتر صحبت شده است، در آخر مقاله معرفی خواهد شد.
پرونده ۵ + یک و نیم: سینما و گیم (The Last of Us) (قسمت هفتم)
پروندهی ۵ + یک و نیم (قسمت هفتم) خاصیت و جذابیت عجیبی با خود دارد؛ یک ویژگی منحصر به فرد که در پروندههای پیش، آن را حس نمیکردیم؛ اصلا بیایید از حس و حالش بگوییم؛ آیا قبول دارید که خاصیت سمپاتیک (همذاتپنداری) در فیلمها (حدودا اغلب آنها)، جذابیت دیدن فیلم را چندین و چند برابر میکند؟ فرض کنید اکنون در زندگی واقعیِ خود، مردی هستید که همسر و فرزندی دارید؛ فیلمی میبینید که در آن شخصیت اول فیلم نیز شرایطی مشابه شما را دارد و به دلیل وضع بد مالی، مجبور به تلاش طاقتفرسا برای تامین مایحتاج خانوادهی خود است. آیا آن تلاشها، زحمتها و ناامیدیها با دوز بالا به شما القا نمیشود؟ قطعا منتقل میشود و شما مملو از حس و حال کاراکتر پدر خانواده میشوید. ولی آیا همیشه بدین صورت است که فیلمهایی ساخته شوند که مترادف با وضع فعلی ما باشند و حس همذاتپنداری را در ما بپرورانند؟ خیر همیشه بدین صورت نیست و این به هنر کارگردان و قدرت نفود فیلمنامه و هنرنمایی فیلمبردار (فیلمبردار مجاز از تمامی عوامل پشت صحنه) و نقشآفرینی بینقص بازیگران بستگی دارد. باز یک «ولی» دیگر؛ «ولی» هر چقدر هم که ببینید و بشنوید و در قعر فیلم غرق شوید، باز هم نمیتوانید به سطح تجربهی واقعی آن برسید (ضرب المثلی چون شنیدن، کی بود مانند دیدن). «اما» من به شما یک روش برای شبیهسازی تجربهی بهتر و همذاتپنداری عمیقتر پیشنهاد میکنم که در سینما یافت نمیشود؛ رجوع به گیمهای ویدیویی. گیمهای ویدیویی، ارتباط تنگاتنگی با سینما دارند و نمیتوان از داستانهای پُر جزییات نسلهای هفتم و هشتم بازیهای ویدیویی گذشت و آنها را نادیده گرفت. در میان بازیهای ویدیویی نیز، تعدادی از آنها از روایت غنی، متدهای سینمایی و تکنیکهای زیادی بهره میبرند که فرم را به این قبیل آثار هدیه میدهد. گیمی که از آن صحبت میکنیم، «The Last of Us» یا «آخرین از ما» میباشد که سردمدار تلفیق سینما/گیم لقب میگیرد و خون سینما را میتوان در تمام تار و پود این اثر حس کرد. نکتهی جالب در مورد بازی آخرالزمانی «The Last of Us»، در اقتباسِ این اثر از فیلمهای سینمایی است و به نوعی یک رفتار رفت و برگشتی میان این بازی و سینما ایجاد شده است (فیلمهایی که تحت تاثیر این بازی ساخته شدهاند و یا در حال ساختاند (سریالی به همین نام در حال ساخت است) و آثاری که این بازی از آنان الگو گرفته است). بار دیگر به سینما بازمیگردیم و به دلیل دوم نگارندهی متن مبنی بر انتخاب چنین موضوعی وصل میشویم. هر دو مدیوم بسیار جنجال برانگیز و پُر حرف و حدیث هستند و پیوند ناگسستنی میان آن دو وجود دارد؛ به صورتی که امکان گفتن از گیم و حرفی نزدن از سینما و بلعکس آن غیرممکن است.
نکته: پروندههای ۵ + یک و نیم شاخهی سینما و گیم، را میتوانم با موضوعات و گیمهای پیشنهادی شما ادامه دهم و به سراغ دیگر گیمها نیز برویم. پس اگر به ارتباط سینما و گیم علاقه دارید، در کامنتها نظرات خود را برای ما در راستای انتخاب موضوعات بعدی در میان بگذارید و گیمهای پیشنهادی خود را به گوش ما برسانید.
نکته: لیست ترتیب خاصی ندارد و رتبهبندی صرفا به صورت رندوم برای معرفی (تعدادی از بهترینها) لحاظ شده است.
نکته: اگر فیلمهای لیست را تماشا نکردهاید، ممکن است با خواندن توضیحات آن، کمی داستان فیلم برایتان اسپویل شود. پس اگر فیلمی را از لیست ندیدهاید، به خواندن اسم و خلاصه داستانی که در پایان معرفی هر فیلم نوشته میشود، بسنده کنید.
یکم؛ The Road:
سَرراستترین و راحتترین انتخاب را اولین آنها قرار دادم تا در انتخابهای بعدی، پیشبینی دشواری را برای فیلمهای این لیست داشته باشید. «The Road» در قدم اول که مشابه بازی «The Last of Us» میباشد، به عنوان یکی از فیلمهایی که این بازی از آنها الگوبرداری کرده است، به حساب میآید. فیلمی که به گفتهی سازندگان «The Last of Us»، نیل دراکمن به عنوان کارگردان بازی، منبع اصلی الهام آنها برای ساخت چنین بازی پساآخرالزمانی بوده و موارد مشابه زیادی بین این دو اثر وجود دارد. «The Road» فیلمی با نقشآفرینی ویگو مورتنسن و شارلیز ترون میباشد که داستانی از بقا در قامت تنهایی را در اتمسفر آخرالزمانی خود به تصویر میکشد. فیلم از کتابی به همین نام نوشتهی کورمک مک کارتی ساخته و پرداخته شده است و به مراتب سطح کتاب چندین درجه از سطح فیلم بالاتر است. با مقایسهی بین «The Road» و بازی «The Last of Us»، میتوان به وجه اشتراک آنها رسید و کمی نیز با نقاط قوت فیلم «جاده» آشنا شد. «جاده» در خلق اتمسفر سوت و کور آخرالزمانی بینظیر عمل میکند و شیمی بین کاراکتر پدر و فرزند (پسرک) از مهمترین مواردی است که در بازی «آخرین از ما» نیز نمونه مشابهاش را دیدهایم (رابطهی میان جوئل و الی در نسخهی اول این بازی) و در حین بازی کردن، یادآور سکانسهای فیلم هستند.
خلاصهی داستان: یک مرد به همراه پسرش، به تنهایی از میان سرزمینهای سوخته آمریکا عبور میکنند، در حالی که هیچ چیز به جز خاکستر در باد، حرکت نمیکند. هوا به قدری سرد است که بر سنگها شکاف میاندازد. آنها به دنبال مکانی گرمتر در سرزمینهای جنوبی میگردند، در حالی که مطمئن نیستند چه چیزی در آنجا انتظارشان را میکشد و با هم راهی سفر میشوند و …
دوم؛ I am Legend:
دومین فیلم از پروندهی قسمت هفتم، باز هم یک اثر آخرالزمانی است که علاوه بر شباهت پلات اصلی داستانی، در خردهپیرنگهای داستانی نیز مشابه بازی «The Last of Us» است. این فیلم نیز از مشخصههای اصلی فیلم و بازیهای آخرالزمانی چون تنهایی، بقا و تلاش برای درمان یا یافتن دیگر انسانهای تبدیل نشده (به زامبی یا هر موجود دیگری)، بهره میبرد. «من افسانهام» در آن دست فیلمهای آخرالزمانی دستهبندی میشود که علاوه بر سازگار شدن با محیط و تلاش برای بقا، به دنبال یافتن راهی نیز برای درمان میرود و کمی نیز چالشهای جانبی را وارد پیرنگ اصلی داستان میکند. درمانی که باز هم در بازی «The Last of Us» بسیار با آن مواجه شدهایم و قسمت وسیعی از داستان، بر پایه اختراع واکسنی با کمک خون انسانهایی که مصونیتی خاص در قبال این بیماری دارند، سمت و سو پیدا میکند. وجه اشتراک بسیار زیاد این اثر با بازی، در فضاهای آخرالزمانی فیلم میباشد. به عنوان مثال لوکیشنهایی چون سیاتل و پنسلوانیا و دیگر شهرهای آمریکا که میزبان اتمسفر غالب بر «The Last of Us» و همچنین فیلم «I am Legend» هستند؛ از ساختمانها و آسمانخراشهای آراسته شده با گل و گیاههای خودرو بگیریم تا اتومبیلها در انواع و اقسام سایز و اندازه (سواری و ون و …) که زنگ زده و بلا استفاده در وسط خیابان مانع شدهاند. پس فیلم «I am Legend» به عنوان دومین منبع الهام بازی «The Last of Us» به خصوص در فضاسازی، معرفی میشود.
خلاصهی داستان: یک ویروس اصلاح شده برای درمان سرطان، در بین انسانها پخش شده و برخلاف انتظار، تقریبا تمام نسل بشر را از بین برده است. دکتر «رابرت نویل» (ویل اسمیت) تنها انسان باقیمانده در نیویورک و شاید هم تمام دنیا است. به مدت سه سال، نویل هر روز پیغامهای رادیویی را ارسال میکند به امید این که بازماندههای دیگری را هم پیدا کند. اما او تنها نیست؛ بعضی از مبتلایان به ویروس هنوز نمردهاند و به دور از نور خورشید، در تاریکی زندگی میکنند و تمام اعمال نویل را زیر نظر دارند و تنها منتظر یک اشتباه از جانب او هستند؛ اشتباهی که میتواند به قیمت جانش تمام شود.
سوم؛ Logan:
سومین فیلم کمی از حال و هوای آخرالزمانی فاصله میگیرد و روایتی از یک فیلم ابرقهرمانی است. خب چرا باید فیلمی ابرقهرمانی در لیست فیلمهای مشابهی بازی «The Last of Us» باشد که ویژگی اصلی این چنین فیلمها را (آخرالزمانی بودن) در زیرژانرهای خود ندارد؟ در این پرونده سعی شده است با تمرکز بر پلات اصلی و فرعی بازی «The Last of Us» و بررسی حس منتقل شده از بازی، به سری آثاری رسید که اینگونه هستند (چه تکنیکی چه فرممحور). پس شاید «Logan» از لحاظ فرمالیستی مشابه نباشد ولی حس و حالی که منتقل میکند، تفاوت آنچنانیای با «آخرین از ما» ندارد و ماهیت یکسانی را بسط میدهد. هیو جکمن را در لوگان که به مانند پدری که از فرزندش مراقبت میکند، نظاره میکنیم (تشابه با جوئل در «The Last of Us»). در کنار دیدگاه شخصیتمحور، شیمی بین کاراکتر لوگان و دخترک X-23، وجه اشتراکهای زیادی با بازی دارد. الی را در بازی «The Last of Us» خشمگین و انتقامجو میپنداریم که در عین حال که با جوئل نمیسازد، عاشقانه او را دوست دارد.
خلاصهی داستان: در آیندهای نزدیک، لوگانی پیر و خسته در یک مخفیگاه در مرزهای مکزیک از پروفسور X بیمار در حال مراقبت است. اما تلاشهاى لوگان برای پنهان شدن از دنیا و میراثى که باقى گذاشته کاملا بهم میخورند زمانى که یک جهشیافته جوان سر میرسد که توسط نیروهاى تاریک تحت تعقیب است و …
چهارم؛ A Quiet Place Part II:
تنها دلیل انتخاب «یک مکان ساکت؛ پارت دوم» شباهتهای ظاهری/تکنیکیاش با «The Last of Us» است که فقط در حد تکنیک باقی میماند و به فرم نمیرسد. از فضای آخرالزمانی و خلق موجوداتی خطرناک بگیریم تا شیمی نصفه و نیمهی بین اِمت (کیلیان مورفی) و ریگان اَبوت (دختر ناشنوای اِوِلین ابوت با بازی امیلی بلانت) که دقیقا در سناریوی اصلی، مشابه با «The Last of Us» میباشد؛ وجود پرسوناژ مردی که فرزندانش مردهاند و در کنار دختری که به نوعی در برابر موجودات عجیب و غریب جهانِ «یک مکان ساکت»، مصون است (دقیقا مشابه با اِلی). «A Quiet Place Part II» اثریست که در قیاس با نسخهی اول خود پیشرفتی نداشته است و دقیقا یک رپلیکای ساخته شده از جنس سینمایی است. این کالکشن (که به احتمال بسیار زیاد نسخههای بعدی نیز در راه است) عموما مربوط به مسائلی چون بقا، بنیان خانواده و یک زندگی خفهی آخرالزمانی (سکوت مطلق به دلیل حساسیت بالای آن موجودات به هر گونه سر و صدایی) میباشد که در اجرای پلات اصلی چه در نسخهی اول و چه در نسخهی دوم، موفق عمل میکند و مشکل بزرگتر به محدود بودن فیلم به همین پلات نخنما شده است (نیاز فیلمنامه به یک شوک جدی بعد از نمایش دو فیلم با مجموع تایم ۳ ساعت که صرفا تکرر مکررات بوده و اطلاعات بیشتری به ما نداده است) و بدلیل ناتوانی در فراتر رفتن از آن، یک اتلاف وقت است.
خلاصهی داستان: بعد از اتفاقات داخل خانه، اکنون خانوادهی ابوت باید با اتفاقات وحشتناکی که در جهان بیرون به وقوع میپیوندند مواجه گردد. آنها مجبور شدهاند که به قلب ناشناختهها سفر کنند و متوجه میشوند که موجوداتی که از طریق صدا شکار میکنند، تنها تهدید سرراهشان نیستند و …
پنجم؛ The Professional:
نه آخرالزمانی در کار است نه موجودات زامبیمانند و عجیب و غریب؛ همه چیز در چند آپارتمان کوچک و ساده جریان دارد. از یک قاتل حرفهای که به مانند یک پدر، مهربان و مسئولیتپذیر جلوه میکند و یک دختربچهی تنها در دنیای بیرحم اطرافش؛ حتی به نظرم این فیلم «The Last of Us»ترین فیلم موجود در این لیست باشد در عین حال که شباهت کمتری به فضا و اتمسفر روایی «The Last of Us» دارد ولی در خلق دو کاراکتر پدر/دختری (لئون و ماتیلدا/جوئل و الی) شباهتهای کثیری از خود نشان میدهد. در کنار کاراکترها، بقا از بنیادیترین مفاهیم موجود در فیلم است؛ یک دختربچه که در زندگی هیچ کسی را ندارد و باید برای زنده نگه داشتن خود، بجنگد؛ یک قاتل که او نیز برای بقای خویش در این دنیا، دست به کشتن دیگران میزند (سلب کردن زندگی از دیگران که میتوان از آن به عنوان نشانههای بقا نام برد).
“فیلم پنجم یادوارهای از یک قاتل سریالی دوستداشتنی است که این بار به صورت کاملا برعکس، ما طرفدار و همراه این قاتل میشویم و از حرفهای بودن آن لذت میبریم؛ از قتلهای در اوج سکوتش بگیریم تا خوشقولیاش در وفادار بودن به قول و قرارهایی که با رییس مافیا میبندد. لئون یک قاتل است ولی هم احساس دارد هم هدف، البته هدفی جز کشتن؛ او بسیار دقیق و منظم است که موتیف خوردن شیر صبحگاهیاش، برای مخاطبینی چون ما، فرحبخش است و زندگی وابسته به روتین کاری خاص و حرفهای، جذابیتهای زیادی را برای ما به ارمغان دارد؛ جذابیتهایی که حتی ماتیلدای ۱۲ ساله را نیز به سمت خود میکشاند. از ماتیلدا گفتم، باید از فیلمنامه و کارگردانی خوب لوک بسون بگویم که شیمیای بسیار فوق العاده میان این دو کاراکتر به راه انداخته است و کاراکتر لئون و ماتیلدا را به عنوان یک زوج شاعرانهی پدر/دختری، مسئولیتپذیری/عدم مسئولیت، زندگی/مرگ به تصویر میکشد. نقشآفرینی بسیار عالی ناتالی پورتمن کمسن و سال در فیلمی با چنین شرایط، تحسین برانگیز است. در مقابل آنان، گری اولدمن هزار چهره را داریم که با نقشآفرینی دیوانهوارش در نقش نورمن استنسفیلد، یک پا جوکر نصفه و نیمه را به اجرا میگذارد و آن نگاهها و رفتارهای فیزیکی و خشونت خاصاش، آنتاگونیست عجیب غریبتری از لئون را ارائه میدهد.”
خلاصهی داستان: آدمکشی حرفهای به نام «لئون» (جان رنو) در آپارتمانی در محلهی ایتالیاییهای نیویورک زندگی میکند. «استانسفیلد» (گری اولدمن)، مأمور فاسد پلیس، تمام خانوادهی همسایهی لئون را میکشد و تنها دختر دوازده سالهشان، «ماتیلدا» (ناتالی پورتمن) که برای خرید بیرون رفته است جان سالم به در میبرد. «ماتیلدا» به «لئون» پناه میبرد و خیلی زود این دو با یکدیگر دوست میشوند و …
ششم؛ Million Dollar Baby:
در معرفی فیلمهای دیگر لیست، به وجه تمایز میان آن فیلم و بازی پرداختم در این ایستگاه، مطمئنا نه شما و نه من، وجه تمایز بارزی میان «دختر میلیون دلاری» و بازی «The Last of Us» نمیبینیم. قصه به هیچ وجه رنگ و بوی آخرالزمانی ندارد؛ نه تنها تم نابودیِ دنیا در آن موج نمیزند، کسی هم برای بقا نمیجنگد (حداقل به تعریف همیشگی بقا به معنی «فقط زنده ماندن» را در فیلم حس نخواهیم کرد بلکه تعدادی از کاراکترها علاقهای به ادامه دادن زندگی هم ندارند!). یک مربی بوکسور پیر (کلینت ایستوود) و یک دختر جوان به اسم مگی (هلاری سوانک) در ثقل فیلمنامه خودنمایی میکنند که در ابتدا نیز، همانند الی و جوئل، با هم نمیسازند و تحمل یکدیگر را ندارند ولی همین مربی بوکس، بیشتر از هر پدری در نقش پدرانگی خود غرق میشود و برای مگی، نقش یک خانوادهی کامل را بازی میکند؛ یک خانواده از جنس بوکس، از جنس تلاش، روحیه و پیشرفت. در کنار موارد گفته شده، «دختر میلیون دلاری» یک درام ورزشی بینظیر است که با روایت یک داستان احساسی/کلیشهای و کمی هم چاشنیهای غیرقابل پیشبینی، در مجموع فیلمی لایق دیده شدن و وقت گذاشتن است و کنکاشهای بیامان فیلم به درون روحیهی جنگندگی یک دختر فقیر و تلاشهای مکرر او برای رهایی از منجلاب فقر و مشکلات خانوادگی، ارزشمند و تاثیرگذار است.
خلاصهی داستان: با اینکه «مگی» ۳۲ ساله است ولی دوست دارد تبدیل به یک بوکسور حرفهای شود. او که از شرایط زندگیاش راضی نیست، با یک مربی سرسخت به نام «فرانکی» آشنا میشود. این مربی حاضر نیست به یک دختر، بوکس آموزش دهد ولی «مگی» برای رسیدن به هدفش، تمام تلاشش را میکند.
هفتم؛ The Return:
در انتخاب آخرین فیلم از لیست پروندهی ۵ + یک و نیم: سینما و گیم (The Last of Us) به فیلمهای زیادی رسیدم که اغلب آنها در حال و هوای آخرالزمانی بودند و اکثرا هم محبوب و معروف؛ با توجه به ویژگی فیلمهای هفتم پرونده ۵ + یک و نیم، معرفی فیلمی آندرریت، تصمیم گرفتم به سراغ فیلمی بروم که شاید مخاطبان کمتری به تماشای آن پرداختند. به فیلم کوچ کنیم؛ «بازگشت» داستان سفر جمع و جور یک پدر (به اصطلاح پدر) با دو پسرانش است. پدری که بعد از ۱۴ سال دوری، به خانه برمیگردد و با خانواده ملاقات میکند. در همان ملاقات اول نیز، پسرانش را به سفری پُرمخاطره دعوت میکند و پسران نیز همراه با پدر ناشناخته و مرموز خود، همراه میشوند. فیلم نمادین و متمایل به استفاده از تکنیکهای سمبلیک و قصهگویی از دریچهی نماد را سرلوحهی خود قرار داده است. موسیقی و وسواسهای فیلمبرداری در سرتاسر فیلم، جذابیت این اثر را افزایش میدهند و کاتالیزگری برای سرعت کُند فیلمنامه بدل میگردند.
خلاصهی داستان: «ایوان» (دوبرونراووف) و برادر بزرگترش، «آندری» (گارین)، به اتفاق مادرشان (ودووینا) در آبادی کوچکی در شمال روسیه زندگی میکنند. پدرشان (لاوروننکو) که آنان چندان خاطرهای از او ندارند، بیخبر به خانه باز میگردد و برادرها را به سفری میبرد و …
نظر شما چیست؟ آیا فیلمهای معرفی شده را دیدهاید؟ قطعا فیلمهای بیشتری برای جای گرفتن در لیست وجود دارند ولی با احتساب محدودیت ۵ فیلم برتر مواجه بودیم و مجبور به فیلتر تعدادی از بهترینها شدیم.
این سری از مقالات با موضوعات بسیار متنوع ادامه دارد …
نظرات
مقاله رو خوندم فیلمهایی که توسط نویسنده انتخاب شدن و دلایلشو خیلی دوست دارم
من یک نظر شخصی دارم که حس میکنم این فیلمها هم واسه من همون مفهوم و حسی رو دارند که از خوندن مطلب بدست آوردم
ولی با قرار دادن لیست فیلمهایی که دیدم یجوری نظرم رو میگم
Martyrs 2008
All About E (2015)
Atomic Blonde 2017
Kill for Me 2013
I Care a Lot 2020
Bound 1996
ممنون از نظرت.
با فیلمهایی که معرفی کردین موافقم ولی با توجه به شرایط خاصی از پارت دوم بازی The Last of us گزینش شده که امکان گفتن و معرفی کردنشون بنابه دلایلی که خودتون هم حتما میدونید، وجود نداره.