*هشدار اسپویل*
دیزنی و پیکسار، این دو غول تولید انیمیشن را به صراحت میتوان کمپانی خلق رویاها خواند. همهی ما انسانها هزاران آرزو و رویای دست نیافتنی داریم و در ذهن خود، جهان رویایی و بدون محدودیت خود را میسازیم. جهانی که از ترس سختیهای زندگی واقعی به آن پناه میبریم. انیمیشنهای دیزنی را میتوان گفت که برای بسیاری به مثابهی چنین پناهگاهی عمل میکنند. دنیای انیمیشنها، جایی است که رویاهای غیرممکن انسانها و علیالخصوص کودکان، تجسم مادی خود را در قالب شخصیتهای دوست داشتنی و خاطرهانگیز مییابد. از پینوکیو و بامبی و وودی و تارزان و السا بگیرید تا سیندرلا و سفید برفی و سالیوان و آناستازیا و …، همگی شخصیتهایی هستند که رویاهای ما را زندگی کردند و با فراز و نشیبهای عاطفیشان، همذات پنداری کردهایم و از خلال ماجرایی که از سر گذراندند، پندهای اخلاقی گرفتهایم.
هر انسانی با دیدن تجسم مادی رویاهای خود در قالب یک تجربهی سینمایی، گویی آنها را زندگی کرده است، زیرا توهمی که تجربهی سینما برای مخاطبین به وجود میآورد شبیه به تجربهی زندگی کردن است. برانگیخته شدن عواطف آدمی و همذات پنداری کردن با شخصیتها، نوعی تجربهی «اینهمانی» را برای مخاطب نسبت به شخصیتهای اصلی داستان به وجود میآورد که باعث میشود بیننده از لحاظ عاطفی تمامی ماجراهای رویایی داستان را تجربه کند. همین تجربه کردن رویاها به وسیلهی انیمیشن است که این مدیوم را بدل به یکی از محبوبترین رسانههای دنیا کرده است و کودکان به این مدیوم علاقهی بیشتری نشان میدهند زیرا که برای آنها جهان رویاهایشان همچنان ارزش والای خود را حفظ کرده.
«luca» جدیدترین اثر کمپانی دیزنی و پیکسار، اثری است چشمنواز، مفرح و شیرین برای همهی مخاطبین از تمامی گروههای سنی. هرچقدر هم که منتقد تیزبین و سختگیری باشید، نمیتوانید که از کیفیت زیبایی بصری این انیمیشن لذت نبرید! انیمیشنهای دیزنی هر چیزی که نداشته باشند، به خوبی میتوانند شما را مسخ کیفیت سمعی-بصری دائما در حال پیشرفت خود کنند. اما Luca میتواند پا را فراتر بگذارد و برای مخاطبین اصلیِ خود، یعنی گروه سنی نونهالان، علاوه بر تصویر کردن رویاهایی زیبا، اثری تاثیرگذار و آموزنده باشد. این اثر با روایت کردن ماجرای کودکی جسور و رویاباف که به سوی تجربهی ناشناختهها قدم برمیدارد، داستانی مفرح و آموزنده را برای مخاطبین خود میگوید.
شخصیت اصلی داستان یعنی «لوکا»، کسی است که بیننده تمامی داستان را از خلال تجربیات او دنبال میکند و انیمیشن راویِ سیر تغییر و رشد درونی او است. این انیمیشن با دو کهنالگوی پیرنگ رشد و ماجراجویی، روایت خود را در قالب ژانر اصلیِ ماجراجویی و دو زیر ژانر کمدی و فانتزی دنبال میکند. ماجرای این اثر، همان شخصیت آن است. لوکا یک هیولای دریایی است که از طرف خانواده محدود شده است به اینکه جهان بیرون از آب را به هیچ عنوان نباید تجربه کند و به هیچ عنوان به انسانها نزدیک نشود. همذات پنداری بیننده با لوکا زمانی آغاز میشود که او شروع میکند به رویاپردازی دربارهی جهان بیرون و اینکه چگونه میتواند باشد. همین رویاپردازیها است که ماجرا را آغاز میکند. زیرا هر انسانی میخواهد رویاهایش تحقق پیدا کنند و همواره در جهت آنها قدم برمیدارد.
تمهای اصلیِ داستان به مرور از اینجا به بعد خود را نشان میدهند. در ابتدا با ستایش شدن رویاپردازی به وسیلهی موسیقی زیبا و صحنههای چشمنواز رویاها، از اهمیت انجام دادن چنین کاری برای مخاطبین نونهال سخن به عمل میآید و به نوعی آنها را به سمت چنین عملی تشویق میکند. نترسیدن از محدودیتها و فکر کردن به ورای آنها، پندی است که این انیمیشن از همان ابتدا میخواهد به بینندگان نونهال خود بدهد. اما ترس لوکا و سوپر ایگویی که خانوادهی او در ذهنش ساختهاند، مرتبا مانعی ذهنی برای او به وجود میآورد که «جهان جدید» یا همان جهان بیرون از آب را تجربه کند. اینجای داستان است که شخصیت آلبرتو، به موقع وارد روایت داستان میشود و به مثابهی یک کاتالیزور برای آمال و آرزوهای شخصیت لوکا عمل میکند. او کسی است که راهی که لوکا آرزوی قدم زدن در آن دارد را پیموده و به مدد تجربهاش، حاشیهی امنی نسبی برای لوکا تامین میکند. نکتهی قابل توجه این است که تمامی سیر رویابافی لوکا و میلش به تجربهی ناشناختههایی که از آن منع شده، در واقع سیر رشد و کنده شدن او از حاشیهی امن خانواده است. این میل به تجربهی ناشناختهها در واقع نشان دهندهی میل لوکا به رشد و کسب استقلالِ شخصیتی خود است و در این راه، آلبرتویی که از همان ابتدا خود را شخصیتی مستقل نشان میدهد به کمک لوکا میآید.
در ادامه لوکا با هر ترسی که هست، با کمک آلبرتو پا به جهان بیرون میگذارد و آن را تجربه میکند. انگیزهی لوکا برای در کنار آلبرتو بودن، کمک گرفتن و میل به تجربههای جدید از خلال یک حاشیهی امن است و انگیزهی آلبرتو نیز به درستی ترسیم شده: او کودکی است تنها که مجبور به کسب استقلال خویشتن شده و از همین جهت است که به لوکا کمک میکند، تا بتواند تنهایی خود را با او پر کند. این انگیزهها که در انیمیشن به درستی ترسیم میشوند، باعث میشوند که مخاطب به خوبی بتواند با شخصیتهای اصلی داستان ارتباط برقرار کند.
نقطه عطف اول داستان جایی رقم میخورد که خانوادهی لوکا متوجه تخطی او از قوانین میشوند و سعی دارند او را جریمه کنند. انگیزههای آنها به خوبی ترسیم شده و بیننده به خوبی میتواند آنها را درک کند، اینکه والدین همواره به دنبال این هستند که برای فرزند خود حاشیهای امن فراهم کنند کنشی است که هم در جهت نفع کودک و هم نفع شخصی والدین است. زیرا آنها نمیخواهند که با ترسها و نگرانیها برای کودکشان که در مواجهه با تجربههای جدید است دست و پنجه نرم کنند. نیمی از انگیزهی هر پدر و مادری برای محدود کردن فرزند، ترسهای شخصی خودشان است. وقتی که لوکا با چنین موقعیتی مواجه میشد، کنش محوری خود را انجام داده و داستان را به حرکت میاندازد و وارد پردهی دوم میکند: او با آلبرتو به جهان بالای آب کوچ میکند و حاشیهی امن خانواده را بهطور کامل ترک میگوید.
همهی ما میل به استقلال داریم و میخواهیم که امیال خود را با بیپروایی محقق کنیم، زمانی که لوکا چنین عملی را انجام میدهد، به خوبی میتوانیم با او همذات پنداری کنیم، زیرا درواقع او در حال زندگی کردن رویای همهی ما است!
در ادامه، باز هم این رویابافیِ لوکا و آلبرتو است که روایت داستان را به حرکت میاندازد. آنها برای به واقعیت رساندن رویای خود که داشتن یک موتورسیکلت وسپا است، پا به سرزمین مملو از خطر انسانها میگذارند. البته اینکه یک موتور سیکلت بشود دلیل اصلیِ تمامیِ کنشهای قهرمان داستان، شاید در وهلهی اول در نگاه شما احمقانه به نظر بیاید و باعث بشود که کنشهای داستان چفت و بست درست و حسابی نداشته باشند. اما در جایی از انیمیشن لوکا با نگاه کردن به پوستر موتورسیکلت وسپا میگوید: «وسپا یعنی آزادی!». در واقع رویای اصلی لوکا و آلبرتو نه موتورسیکلت، بلکه داشتنِ قدرت آزادی برای سفر کردن به دل تمامی ناشناختهها است. موتورسیکلت وسپا، تجسم مادی مفهوم آزادی در ذهن این دو است و حرکت آنها به سمت موتورسیکلت درواقع حرکت به سوی آزادی و حق انتخاب و استقلال است.
این میل وافر به داشتن آزادی و استقلال و رفتن در دل ترسها، ناشی از یک واقعیت در خصوص این دو شخصیت دوست داشتنی است. لوکا و آلبرتو هیولاهایی دریایی هستند که همواره به آنها گفته شده که از ترس انسانها خود را قایم کنند و این دو کودک یاد گرفتهاند که استقلال، آزادی و رویاهای خود را فدای ترسهایشان از انسانها و جامعهی انسانی کنند. همین مسئله باعث شده که نسبت به ترسهای خود به مرور بدبین بشوند و رویاهایشان تبدیل به امری کاملا در تضاد با ترسها بشود. این یک واقعیت است که اکثر رویاهای ما در تقابل با ترسهای عمیق زندگی ما به وجود میآیند و حرکت کردن به سوی هر رویایی به قیمت رفتن به دل یک ترس بزرگ تمام میشود. پردهی دوم این داستان راوی چگونگی تقابل این دو شخصیت با ترسهایشان است. آنها پا به منطقهی خطر میگذارند زیرا که شهر پورتو روسو جایی است که مردمانش به دنبال شکارِ هیولاهای دریایی هستند. در همان منطقهی خطر است که راه رسیدن به رویایشان را پیدا میکنند: برنده شدن در مسابقهی پورتو روسو. همین لازمهی وارد شدن به اوج خطر برای رسیدن به رویاها، یکی دیگر از پندهای اخلاقی موجود در زیرمتن داستان است.
با آمدن شخصیت «جولیا» به داستان، تقابلی که در داستان وجود داشت به مرور شکل جذابتری به خود میگیرد. در طی آشنایی بیشتر لوکا با جولیا و یادگرفتن چیزهای جدید از او، آلبرتو احساس عدم امنیت کرده و نسبت به جولیا حسادت میکند. آلبرتو کسی است که برای احساس تنهایی نکردن به لوکا نیاز روانی دارد و هرچیزی که بخواهد مانع از این مسئله بشود را دوست دارد از سر راه خود بردارد. از طرفی، هر چقدر که به نقطه عطف پایانی و اوج داستان نزدیکتر میشویم، بایستی که تقابلها به اوج خود برسند. این یک قانون همیشگی است که نقطهی اوج داستان جایی است که همه چیز از تعادل خارج میشود و قهرمان داستان بایستی در این «اوج عدم تعادل»، خود را محک بزند و همه چیز را به حالت عادی بازگرداند. با تغییر داده شدن رویای لوکا از داشتن موتور وسپا به یادگیری در مدرسه، حسادت آلبرتو اوج میگیرد. در ابتدای داستان دیدیم که رویاهای آلبرتو و لوکا مهمترین انگیزهی آنها برای رقم زدن کنشهای داستان بود. حالا که رویای لوکا از داشتن آزادی با موتور وسپا، به یادگیری و آموختن در مدرسه تغییر کرده، آلبرتو این احساس خطر را به جولیایی که لوکا را با افقهایی جدید آشنا کرده نسبت میدهد. همین حسادت، تقابلی را میان آلبرتو و جولیا به وجود میآورد و باعث میشود که در نقطه اوج داستان، یعنی جایی که مسابقهی پورتو روسو در حال برگزاری است، تعادلی که میان این سه شخصیت برقرار بود به هم بخورد.
آلبرتو نشان میدهد که یک هیولای دریایی است و لوکا برای پنهان کردن هویت خود به یاری آلبرتو نمیشتابد و به قولی او را تنها میگذارد. همین باعث میشود تیم سهنفره و صمیمی جولیا، لوکا و آلبرتو به هم بخورد و رویای برنده شدن در مسابقه، به خطر بیفتد.
در اوج داستان و نقطهی اوج مسابقه، کنش محوری و اصلی دیگری از سوی قهرمان داستان یعنی لوکا، برای باری دیگر رشد درونی شخصیت او را نشان میدهد. در نقطه عطف اول داستان او حاشیهی امن خانواده را ترک گفت و نشان داد که از لحاظ استقلال شخصیتی رشد کرده است. در نقطه عطف دوم داستان، او با امتناع ورزیدن از پنهان کردن هویت واقعی خود نزد انسانها، مرحلهای دیگر از رشد خود را نشان میدهد. در طول فیلم مدام شاهد این بودهایم که هیولاهای دریایی داستان همواره حواسشان بوده که کسی از هویت واقعی و درونی آنها خبردار نشود. زیرا خطر چنین عملی مساوی است با خطر مرگ. در اوج داستان لوکا برای نجات دادن دوست خودش، مجبور میشود که خطر مرگ را به جان خریده و هویت واقعیاش را نشان بدهد. این نکته به صورت تمثیلی، یک پند اخلاقی بسیار بزرگ و مهم را برای مخاطبین نونهال در خود نهفته دارد.
همهی ما انسانها یک شخصیت درونی و باورهایی درونی را در طول زندگیمان در خود میپرورانیم و همیشه وجوه این شخصیت درونیمان را از دیگران پنهان میکنیم. ترس از سرزنش شدن و سرکوفت خوردن، یا پذیرفته نشدن توسط دیگران، از اصلیترین انگیزههایی است که باعث میشود انسان هویت اصلی خود را از دیگران پنهان کند. این مسئله اگر به شکل مداوم ادامه پیدا کند، منجر به یک انزوای روانی و درونی میشود که کنارهگیری اجتماعی و عدم اعتماد به نفس را به دنبال خود دارد. برای همین است که این انیمیشن را در ابتدا، انیمیشنی اخلاقی و آموزنده خواندم. این داستان به طور کلی راوی این است که چگونه میتوان از بروز دادن هویت واقعی خویش نترسید و آن را به دیگران نشان داد. امتناع ورزیدن از بروز دادن خود، همواره باعث میشود که گسستی درونی در انسان به وجود بیاید و دلیلی میشود بر اینکه انسان نقابهای غیرواقعی بر شخصیت خود بزند. چنین مسئلهای در سنین رشد به شکل بیشتری خود را نشان میدهد. ترسیدن از بروز دادن خودِ واقعی، آسیبی است که اختلالات روانی را در سنین بلوغ به وجود میآورد، اما این انیمیشن سعی دارد با ترسیم رویاها و رقم زدن چنین اتفاقی در نقطهی اوج داستان، به مخاطبین نونهال خود این قوت قلب را بدهد که حتی اگر یک هیولای دریایی هم باشید، در صورت مهربان بودن از طرف جوامع انسانی پذیرفته خواهید شد!
در نقطهی اوج داستان با برنده شدن لوکا در مسابقه و پذیرفته شدن هیولاهای دریایی توسط انسانها، پایان خوش همیشگی داستانهای مخاطبِ نونهال رقم میخورد. البته اینکه انسانها بلافاصله این هیولاهای دریایی را میپذیرند و با آنها هیچ کاری ندارند از لحاظ علی معلولی، یک اشکال در فیلمنامهی اثر محسوب میشود. میتوان از این بستر که میتوانست تقابلهای بیشتری را در این نقطه از داستان رقم بزند، انتظار بیشتری داشت اما چنین چیزی رخ نمیدهد. انسانها بلافاصله با دیدن هیولاهای دریایی آنها را میپذیرند، بدون هیچ فرصتی برای تفکر و تقابل!
لوکا با رقم زدن این کنش در نقطهی اوج داستان، نشان میدهد که به رشد لازم برای بروز دادن خود واقعیاش به همگان رسیده و از طرفی با فداکاریای که برای آلبرتو میکند، دوستی خود را نیز با او باز مییابد. همچنین در پردهی دوم داستان، رابطهی لوکا با خانوادهاش از تعادل خارج شده بود. اما در پردهی سوم، خانوادهی لوکا شاهد شجاعت و رشد درونی او میشوند و آنها نیز به وسیلهی کشف افقهایی جدید، به این رشد میرسند که بایستی علاوه بر مراقب بودن، فضای کافی برای رشد فرزندشان را فراهم کنند. با توجه به این مسئله میتوان گفت که این اثر پندی اخلاقی را برای والدینی که با کودکان خود به تماشای این انیمیشن نشستهاند نیز کنار گذاشته!
با برگشتن همه چیز به تعادل، وقت آن است که شاهد رشد شخصیتها باشیم. والدینی که میخواستند کودک خود را محدود کنند، حال خودشان امکانات لازم برای سفر دراز او را فراهم میکنند. آلبرتویی که میخواست رویاهای خود را به دیگری حقنه کند، یاد میگیرد که برای کسانی که دوستشان دارد، از خودگذشتگی کند و لوکایی که رویاهایش را در جدا شدن از خانواده تصور میکرد، با بازگشتن به آغوش پدر و مادر به رویاپردازیهایش ادامه میدهد. شاید هوشمندانهترین خلاقیت روایی این اثر این است که بیپرواترین رویای لوکا تبدیل میشود به مدرسه رفتن! مدرسهای که در دنیای واقعی خستهکننده به نظر میرسد، در این انیمیشن به یک رویای بسیار بزرگ تبدیل میشود. این هم یکی دیگر از آن پندهای اخلاقی هالیوودی است!
انیمیشن لوکا هرچند که در برخی نقاط داستان چفت و بستهای علیمعلولی وقایع را سست نشان میدهد، اما با طراحیِ هوشمندانهی «منحنی شخصیت» و کمک گرفتن از تکنولوژی خیره کنندهی دو کمپانی دیزنی و پیکسار، یک تجربهی رویایی، مفرح و آموزنده را برای مخاطبین خود به وجود میآورد. یکی از بزرگترین نقاط قوتی که همیشه باعث میشد انیمیشنهای این دو کمپانی ماندگار شوند، این بود که با وجود اینکه مخاطب اصلی آثارشان کودکان و نونهالان بودند، اما به حدی در ساحت فیلمنامه قوی ظاهر میشدند که بر مخاطبین بزرگسال هم تاثیر عمیقی میگذاشتند. اما در خصوص انیمیشن لوکا چنین نقطه قوتی را نمیبینیم، انیمیشن برای مخاطبین بزرگسال چنگی به دل نمیزند و تاثیر ناخودآگاه آن تنها بر مخاطبین نونهال مشهود است. البته که تاثیر بر مخاطبین بزرگسال از لازمههای یک انیمیشن آموزنده برای کودکان نیست، اما در مقایسه با دیگر آثار قدرتمند دو کمپانی دیزنی و پیکسار، انیمیشن لوکا در ردهی انیمیشنهای متوسط قرار میگیرد.
[poll id=”182″]
نظرات