استفن هاوکینگ، همان پروفسور فیزیکدان و ستارهشناس مشهور که یک عمر ذهنش را مشغول x و y و سیاهچاله و کرمچاله و فضای بیکران کرده و ادی ردمین(Eddie Redmayne) با بازی در نقش او مجسمهی اسکار را به خانه برده، در یکی از جملات قصار باحال و جالبش( که البته من آن را نقل به مضمون میکنم) گفته که: ” آهای، برادران و خواهران دانشمند بنده، برای چی اینهمه دنبال موجودات فضایی می گردید. فکر میکنید وقتی آنها را ببینید این دوستان فضایی شروع به روبوسی و احوالپرسی با شما میکنند؟ نه داداش! از این حرفها در کار نیست، ممکن است آنها یک لبخند ملیح بزنند و یکهو شما را یک لقمهی راست کنن و بعد از شما هم بیایند سراغ بقیهی انسانهای روی کرهی زمین. بدانید و آگاه باشید که … ”
فیلم Life یک جورهایی برداشت آزاد و شاخ و برگ داده شدهی همین جمله است ولی مشکلش این است که به هیچ وجه نمیتواند حتی به اندازهی جملهی هاوکینگ جذاب باشد و یا ماندگار و به یادماندنی شود. آپارتمان فیلمهای فضامحور یا موجود فضایی محور پر است از نقش و نگار و تصاویری «جاذبه»طوری که با چشمهای آدم بازی میکند، از هر در و پنجرهاش موجودات عجیب و غریب خارج میشوند که گاها منحصر به فردند و دوست دارند انسانها را به یک تف اسیدی مهمان کنند! در هر طبقهاش میتوان مجموعهای از فیلمهای فلسفیطور، مستندطور و ترسناک باحالی را پیدا کرد که لنگه ندارند. حالا Life کجای این آپارتمان قرار میگیرد؟ خب، در حال حاضر خیلی خوششانس باشد همان طبقات پایین میماند ولی اگر واقع بین باشیم Life هم پس از مدتی به زیرزمین فراموششدگان این آپارتمان نقل مکان خواهد کرد و آنجا خاک خواهد خورد و احتمالا افراد زیادی از آن یاد نخواهند کرد. زیرا Life مثل بچهای میماند که دهانش از دیدن پنتهاوسنشینان پر جذبهی این آپارتمان باز مانده و گاها ادای آنها را درمیآورد؛ لحظهای میخواهد Gravity باشد، یک جا Alien ، ولی فقط ادا درآوردن را بلد است و هنر زیادی از خودش ندارد تا تماشاگر را مهمان آن کند. اما این مشکل تازه شروع مشکلات زندگی «Life» است. با سینماگیمفا در ادامه همراه باشید.
سینمای دنیا پر شده از انواع و اقسام موجودات غیرزمینی با شکل و طرحهای مختلف و تواناییهای گوناگون؛ یکی برای برخورد نزدیک و دوستانه و از نوع سومش به زمین میآید و آن یکی اعصاب ندارد و بدون سلام و احوالپرسی حمله را شروع میکند، یکی آبی رنگ است و دم دارد و سوار پرندهای مثل اژدها میشود و آن یکی سه تا پا دارد و چشمانش اندازهی پیشدستی است. آنقدر از این موجودات در سینما دیدهایم که اگر همین الان در اخبار، یک موجود فرازمینی واقعی را ببینیم شاید خیلی هم تعجب نکنیم. برای همین، کار فیلمهایی که بر پایهی فضا و موجودات فضایی ساخته میشود خیلی راحت نیست، کلیشه شدن و به فراموشی سپرده شدن در بین این جور فیلمها خیلی ساده است و تبدیل شدن به یک فیلم منحصر به فرد و به یادماندنی خیلی سخت. حالا همیشه هم لازم نیست که فیلم یک موجود فضایی خفن داشته باشد، کافی است تا مثل Gravity داستان گیر افتادن چند تا فضانورد را، آنهم نه خیلی دور، همین بالای جو، آنقدر تمیز و خوشگل تحویل نگاه ما دهد تا به اثری به یادماندنی تبدیل شود. اما Life با وجود داشتن موجودی منحصر به فرد( فقط در دیالوگ و تئوری، نه خیلی در تصویر) باز هم نمیتواند خود را نجات دهد و معمولی و فراموششدنی بودن از سر و رویش میبارد. گاهی چشمههای امیدوار کننده از خود نشان میدهد ولی با چند سکانس اعصابخوردکن تأثیر آنها را هم از بین میبرد، حتی این معمولی بودنش را خیلی زود و در همان اوایل ماجرا لو میدهد. اما کلیت ماجرا هم از این قرار است که گروهی دانشمند در ایستگاه فضایی بینالمللی مستقر هستند و قرار است بر روی محمولهای ارزشمند از خاک مریخ تحقیق کنن، آنها همان ابتدا موجودی به ظاهر تک سلولی پیدا میکنند و کلی هم حال میکنند ولی آن موجود تک سلولی که ظاهری آرام دارد، نه تک سلولی بوده و نه خیلی آرام. و از این جا به بعد فیلم هم تبدیل به پاسکاری بین بدلهای Alien ، Gravity و رفقایشان.
دیده شدن اولین جاندار (هر چند تک سلولی) از آن سوی مرزهای کرهزمین؛ تصور کنید اگر واقعا چنین اتفاقی بیفتد چه بمبی(از نوع خبریاش) در جهان منفجر میشود. مطمئنا اولین نفراتی هم که با این موجود روبرو خواهند شد، نفسشان بالا نخواهد آمد. خب حالا در فیلم چه میبینیم؟ لحظاتی معمولی(خیلی معمولی) از معرفی کالوین(همان موجود مثلا تک سلولی در فیلم). بالاتر گفتم که در دورانی زندگی میکنیم که از در و دیوارش موجودات فضایی خیالی وارد میشوند، پس یک فیلمساز اگر میخواهد اولین جاندار زندهی فرازمینی را نشانم دهد باید معجونی از موسیقی و تصویر و بازی و … را به خوردم دهد تا من هم باورم شود که با اولین موجود فضایی طرفم یا حداقل کمی به وجد بیایم. ولی در Life خیلی از این خبرها نیست و برخورد من با لحظات کشف و معرفی کالوین و نامگذاری او قیافهای شبیه پوکرفیس بود! نه اینکه فیلم در این لحظات خیلی بد باشد، ولی اصلا و ابدا تاثیرگذار نیست و حس دیدهشدن یک موجود زندهی مریخی( آنهم اولینش) را منتقل نمیکند. حالا این را مقایسه کنید با فیلم Europa Report . آنجا هدف تمام سفر طولانی سرنشینان سفینه به قمر اروپای سیارهی مشتری برای پیدا کردن جاندار زنده در زیر یخهای آن است و در کنار کل سفر (که فیلم اکثرا در داخل سفینه میگذرد و استعداد خستهکننده شدن را داشته، اما باز هم به زیبایی و زنده به تصویر کشیده میشود)، لحظات پیدا شدن یا نشدن جانداری در اروپا در اواخر فیلم نشان میدهد که نشستن پای فیلم تا اینجا ارزشش را داشته و این لحظات پایانی از تماشاییترین و کوبندهترین لحظات فیلم است، آنقدر کوبنده که هنگام تماشای فیلم، دیگر تمام موجودات فضایی که تا به حال دیده بودم فراموشم شد و منتظر بودم تا ببینم آیا موجودی زیر آن یخها وجود دارد یا نه. اینجاهاست که تفاوت فیلمها در کارگردانی و نویسندگی مشخص میشود، یکی میتواند تأثیر بگذارد و آن یکی نه. البته خود کالوین و خصوصیاتش در Life ابتدا وضعیت بهتری دارد؛ موجودی که تمام بدنش جدا فکر میکند، جدا کار میکند ولی یک جاندار واحد است. خیلی زود یاد میگیرد و باهوش است و خود را با هر وضعیتی تطبیق میدهد، سگ جان است و … . خیلی موجود باحالی برای یک فیلم اینچنینی به نظر میرسد، نه؟ ولی همانطور که قبلا گفتم اینها همهاش در تئوری است. در عمل کالوین تبدیل میشود به یکی دیگر از موجودات مثلا باهوش فضایی که از هوش فقط راه انداختن قصابی از گوشت انسان را بلد است، آنهم ار نوع خیلی معمولیاش و با آن طراحی معمولیاش. نمیدانم چرا خیلی وقتها که میخواهند موجودات عجیب و غریبی طراحی کنن سراغ چند بازو و دست و پای اضافه میروند و موجود را شبیه هشتپا میکنند. دیگر بهتر است وارد جزئیات این نشویم که چرا مثلا زینومورف به یک موجود خاص در عالم سینما تبدیل میشود و کالوینِ فیلم Life خیلی در آن حد و اندازه نیست.
اما هرچه تا اینجا گفتم تازه مشکلات خیلی محو و تحملپذیر فیلم بود و به نوعی اینها استارت مشکلات اسفناکتر فیلم در ادامه است.
زندگی Life پس از معرفی کالوین و شروع دردسرها به دو بخش اساسی تقسیم میشود: ۱- بخشهای حادثهای و مثلا ترسناک فیلم ۲- دردودلها و حرفهای خستهکنندهی بازماندگان بین سکانسهای بخش اول. حالا این وسط کل فیلم هم تبدیل میشود به موجود زندهای که در نزدیکی سطح آب برای غرق نشدن دست و پا میزند، گاهی به سبب سکانس های اکشن و ترسناک نسبتا خوب، یک نفس میگیرد ولی سوراخهای داستانی و بخصوص سکانسهای بعضا اعصابخوردکنِ حرف زدنها و دردودل بازماندگان مثل یک اختاپوس پای فیلم را میگیرد و دوباره آن را پایین میکشد. بیایید از همین اختاپوس شروع کنیم؛ اما قبل از هر چیز یکی به من بگوید رایان رینولدز(Ryan Reynolds) و جیک جیلنهال(Jake Gyllenhaal) در این فیلم چه کار میکنند؟! نه، منظورم این نیست که بازی بدی دارند، بلکه منظورم این است که انگار اشتباهی وارد این فیلم شدهاند. شاید در هنگام خواندن فیلمنامه تصور Alien دیگری را داشتهاند. یکی الان باید حالشان را بپرسد. آخر فیلم به آنها فرصت تبدیل شدن به یک آدم متمایز را نمیدهد که ما مثلا پیش خود بگوییم: ” خیلی خوبه که رینولدز برای این نقش انتخاب شده، خیلی بازیش بر روی این شخصیت نشسته ” . این حرفها اصلا به گروه بازیگران این فیلم (علیالخصوص رینولدز و جیلنهال) نمیخورد. مثلا همان روری(رینولدز)، یک چیزی در مایههای کوالسکی(جرج کلونی) در جاذبه«Gravity» است ولی کوالسکی کجا و روری کجا. شوخیهای ریز کوالسکی کاملا به خورد Gravity رفته بودند ولی اینجا با اینکه رایان رینولدز کارش در ادای دیالوگ خوب است اما فیلم به او اجازهی بزرگتر شدن نمیدهد. او فقط هست تا طرف شوخ و ددپولی آدمهای قصه هم جور شود. اصلا همین آدمهای داستان را با کوالسکی و دکتر رایان( ساندرا بولاک) در Gravity مقایسه کنید، چطور دیالوگهای بهجا در طول فیلم از کوالسکی یک فرد شوخ و سرحال و بامزه میسازد و چطور یاد کردن دکتر رایان از دختر فوت شدهاش، به زیبایی روی شخصیت و فیلم مینشیند، ولی اینجا در Life وقتی آدمهای داستان از چیزی غیر از روند کلی فیلم( یعنی کالوین و دردسرهایش) حرف میزنند انگار دارند دربارهی یک موضوع نامفهوم حرف میزنند. مثلا اوایل فیلم که دیوید(جیک جیلنهال) در مورد گذشتهاش و سوریه و … صحبت میکند یا بدترش اواخر فیلم که میگوید: “من به این بالا تعلق دارم”، انگار دارد شعار به هم میبافد، نه حسی منتقل میکند و نه چیزی به شخصیت او اضافه میکند. کل این مواقع فیلم فقط با ادای شخصیتپردازی وقت تلف میکند به طوری که من یکی میخواستم زودتر داستان تعریف کردنشان تمام شود و ادامهی ماجرا را ببینم، در حالی که مثلا در Gravity همین خاطرات و داستان تعریفکردن و وقتهایی که آدمها از خودشان حرف میزنند خود فیلم است. در واقع پاشنهی آشیل اصلی Life هم این است که این لحظات در فیلم حل نمی شوند و بقول معروف لحظات احساسی با سکانسهای حادثهای روی هم ننشستهاند و مچ نیستند. لحظات دردودل و حرفهای مثلا احساسی بازماندگان برای خود ول میچرخند و هر از گاهی بین سکانسها یک چند لحظهای ابراز وجود میکنند و میروند، آنهم بدون هیچ تاثیری. حالا بدترش این است که هر دفعه که سرو کلهی این لحظات پیدا میشود اعصابخوردکنتر از دفعهی قبل هستند. فقط هستند و میآیند تا فیلم و آدمهایش وجه دیگری پیدا کنند که هیچگاه هم پیدا نمیکنند. اگر بخواهم یک مورد از این لحظات و سکانسها را که خوب اجرا شده مثال بزنم میتوانم به سکانسی اشاره کنم که اعضای ایستگاه دور هم نشستهاند و غذا میخورند و با هم حرف میزنند و «شو موراکامی»(عضو جاپنی ایستگاه) بچهی تازه به دنیا آمدهاش را به آنها معرفی میکند. اینجا فضای صحنه و بخصوص تیکهای که روری(رینولدز) نثار شو میکند خیلی باحال از آب درآمده، ولی متاسفانه این سکانس فقط یک استثنا در بین بقیه سکانسهای معمولا بیاثر و اعصابخوردکن دیگر است.
در طرف دیگر ماجرا بعضی سکانس های اکشن و تنشزای فیلم قرارمیگیرند که رنگ را به رخسار Life برمیگردانند و در واقع نقش همان نفس کشیدنهای اضطراری را برای فیلم در حال غرق بازی میکنند. مثلا یکی از بهترینهایشان همان سکانسی است که کالوین آن وجه خطرناکش را بروز میدهد، آنجا از همان لحظات لت و پار شدن دست نگونبخت دکتر دِری استرس صحنه آغاز میشود و وقتی روری (رینولدز) با کالوین در اتاق تنها میماند، استرس باز هم بیشتر میشود و وقتی او هر کاری میکند تا کالوین را بکشد اما موفق نمیشود، این تنش و استرس به اوج میرسد. همانجای سکانس بود که من هم در دلم میگفتم: ” ای بابا، بمیر دیگه، عجب جونورِ … ” . دیگر لحظات حادثهای فیلم هم گاها میتوانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند و تاثیر بگذارند، اما چیزی که اینجا هم قدرت این سکانس ها را میگیرد، از طرفی سوراخهای داستانی و مهمتر از آن همان سکانسهای اضافه و مثلا احساسی بینابین آنهاست. خیلی جاها پیش میآمد که هنوز سکانس اکشن تمام نشده و در واقع استرس آن فروکش نکرده، آدمهای سفینه شروع به تعریف قصه برای هم میکردند! آخر یکی نیست بگوید، برادر من، خواهر من، مگر کالوین در اطراف شما نیست و هر لحظه ممکن نیست روی یکی از شماها بپرد و ناکارتان کند؟ الان وقت داستان تعریف کردن است؟ میدانید چرا این مسئله پیش میآید؟ چون سکانسهای اکشن ابتر باقی میمانند و با لحظات قصهگویی بیارزش(همان خاطره گفتنها و احساساتی حرف زدنهای) کاراکترها ادامه مییابند. و یکی از دلایلی که این مسئله را پیش میآورد این است که فیلم ایستگاه فضایی و سوراخ سنبههای آن را خیلی جذاب و دلپذیر و لمسشدنی برای ما به تصویر نمیکشد. منظورم این نیست که فیلم باید نقشهی آن را برای ما شرح میداد، بلکه باید با این تصویرسازیها خیال ما را بابت کالوین در پایان لحظات اکشن راحت میکرد و بعد سراغ شخصیتپردازی(مثلا) میرفت. در مقایسه، در فیلم Aliens(ساخته جیمز کمرون) وقتی ریپلی و دوستانش در راهروهای منتهی به اتاقشان تیربار کار میگذارند و در ورودی را مهرو موم میکنند و تعدادی از زینومورفها را هم میترکانند، حالا ما خیالمان راحت میشود که آنها برای مدتی جایشان امن است و با خیال راحت همراه ریپلی و لالایی گفتنش برای ربکا( دختر بچه کوچولوی داستان) میشویم. یا در Gravity وقتی کوالسکی و رایان عازم سفینهی روسها میشوند میدانیم که تا نود دقیقهی دیگر به ضایعات فضایی برخورد نخواهند کرد و باز هم خیالمان اندکی راحت میشود و در این سفر کوتاه بین سفینهای بر فراز تصاویر چشمنواز کرهی زمین، همراه خاطرهبازی کوالسکی و رایان میشویم. اما در Life هنوز خیالمان از بابت کالوین راحت نشده که اعضای سفینه شروع میکنند راحت برای خودشان شعر گفتن! ولی این تمام ماجرا نیست و باز هم چیزهایی در فیلم Life هستند که یکجایشان لنگ بزند، مثلا شروع همهی دردسرها. ناسلامتی یک بچه هم میداند که با غریبه نباید خیلی صمیمی شد. ولی اینجا در Life با اینکه میراندا(Rebecca Ferguson) بعنوان عنصرامنیتی تیم میگوید که من همیشه به اتفاق بد و خیلی بد و بدتر بعد از آن فکر میکنم، اما اتفاق دردسرساز خیلی ساده رخ میدهد. در alien وقتی حوادث شروع میشوند اطلاعات زیادی از موجودات بیگانه و تواناییهای آنها در دست نیست ولی در این فیلم دوستان دانشمند دارند روی موجود تحقیق میکنند و میدانند که خیلی باهوش است و کلی توانایی خارقالعاده دارد و میتواند خطرناک باشد ولی باز هم با کالوین دست میدهند! دوستان دانشمند مگر فیلم Alien را ندیدهاید! اصلا این را بگذاریم به حساب روند فیلمنامه که حتما باید اینجوری میشده! ولی باز هم چیز دیگری که در فیلم کمی غیر عادی میزند، ترتیب وقوع اتفاقات بد پشت سر هم است. این مورد در اکثر فیلمهای اینچنینی وجود دارد اما تفاوت فیلمهای خوب با فیلمی مثل Life در این است که در آنها همه چیز روی روال و علت و دلیل است و همهی چرخدندههایشان منظم کار میکنند ولی در Life آنقدر این اتفاقات دردسراز برای اعضای ایستگاه و سفینهها با بعضی اوقات باهوش بودن غیر منطقی و فراواقعی کالوین ترکیب میشود که از یکجایی به بعد دیگر خیلی تابلو و تقلبی میزند.
این یکی دو موردی که گفتم نمونهای از سوراخ سمبههایی است که Life را همچنان رو دست انداز نگه میدارد، گاهی بالا میرود و گاهی هم در چاله است. پس اگر در جایی یا جاهایی از فیلم چشمانتان را ریز کردید و لبهایتان را گرد و سکانس برایتان غیر قابل قبول آمد، خیلی تعجب نکنید چون تقصیر شما نیست، تقصیر نویسنده و کارگردان است که کاری انجام نداده تا شما را متقاعد کند.
فیلمهای فضامحور آنهم با موجودات فضایی معمولا زبان نفهم( یا زبان فهم، فرقی ندارد) از فیلمهای پر طرفدار هستند، یکی از طرفدارانش هم من. ماجراجویی در ناشناختهها در سرشت همهی انسانهاست و این جور فیلمها بخشی از آن اشتیاق درونی ما را سیراب میکند. ولی فیلم Life خیلی در زمرهی آثار به یادماندنی قرار نمیگیرد و مانند کف آبی میماند که خیلی زود با آمدن فیلم بهتر همخانوادهاش محو خواهد شد. Life نه جادوی دوربین لوبزکی و کارگردانی آلفوسنو کوارون در «جاذبه» را دارد ، نه یک ریپلی مثل Alien و نه حتی مثل Europa Report میتواند واقعی به نظر بیاید، دیگر بقیهی کله گندههای فضامحور را وارد گود نکنیم بهتر است.
حالا یک چیز دیگر، وقتی فیلم تمام شد، تازه من پیش خودم فکر میکردم که چه خوب میشد اگر ادامه پیدا میکرد! نه اینکه خیلی جذاب باشد، بلکه ماجرا بعد ازآخر فیلم به نظر باحالتر میشد. شاید این هم نشان میدهد که Life نتوانسته مرا سیراب کند. شما را نمیدانم ولی اگر من بعدها به آرشیوم سر زدم احتمالا ترجیح میدهم برای بار nام Alien یا Aliens یا یکی از فیلمهای محشر دیگر آپارتمان فضاییها را دوباره ببینم تا Life.
نظرات