شوکه کننده! خانه پوشالی از همان سکانسهای آغازین شوکهکننده است. چرا اینقدر سریع و البته پوستکنده با چنین واژهای شروع میکنم؟ چون زمانی که صحنههای مختلف سریال را به صورت متفرقه از صدا و سیما تماشا میکنید، یا تیزرها و پوسترهای سریال را دید میزنید و در مورد سریال کنجکاوید، نهایت چیزی که میبینید، رنگ سبز است! حداقل من که اینطوری دیدم. یک دنیا پلان و سکانس و دکور و دفتر و در و دیوار با رنگ سبز. آنقدر هم این رنگ در سریال به شکلی ظریف کار گذاشته شده است که حتی من با شک درحال نوشتنم. جز این، کوین اسپیسی که هر از چندگاهی با دوربین صحبت میکند و غرغر میکند را داریم و یک دنیای خشک و بیروح و بدون انعطاف که یک لحظه هم تحمل دیدنش را نداریم. روراست باشیم، خانه پوشالی بعید میدانم از آن دست سریالهایی باشد که با تبلیغات و حتی با چسبیدن نام گردن کلفتی مثل «نتفلیکس» به پیشانیاش، به جایی رسیده باشد. شاید مهمترین دلیل شهرتش، همان تبلیغات دهان به دهان باشد و بازاریابی ویروسی. اگرنه اصلا ظاهر جالب و تر و تمیزی «از بیرون» ندارد. صحنههای متفرقه جذاب زیاد دارد. پر است از سکانسهایی که پر هستند از دیالوگهای به قول دوستان «ماندگار». اما هیچکدام این دیالوگها، شما را به کل سریال نمیکشند. انگیزه برای تماشای یک سریال (فعلا) پنج فصلی که هر اپیزودش یک ساعت طول میکشد و برای بسیاری از نظر زمانی شکنجه به شمار میرود، ایجاد نمیکند. انگیزه بهتری برای تماشای سریال نیاز است. دلیل محکمتر و قانعکنندهتری برای این همه زمان جدا کردن در زندگیتان برای چنین سریالی لازم دارید. خب من یک دلیل روی میز شما میگذارم. اولین اپیزود سریال را باز کنید و تماشا کنید! افتتاحیه سریال بیشتر از اینکه لذتبخش باشد، جوگیرتان میکند که: «نه بابا! پس اینم میتونه سریال خوبی باشه. بریم ببینیم ادامهش چیه.» خانه پوشالی سریالی است که از همان ابتدا باید با آن همراه شوید تا ازش لذت ببرید. باید تکتک لحظات و شاتها و شخصیتها و شور و شعف سریال را همراهی کنید تا متوجه شوید خانه پوشالی سریال فوق العادهای است. درست است که یک پوئن منفی از نظر ساختار کلی برایش به شمار میرود و هرکس وسط سریال پای آن بنشیند، کلا از همه چیز حالش به هم میخورد. اما اگر جور دیگر ببینیم، متوجه میشویم تکتک اجزای سریال در خدمت یکدیگر به سر میبرند. جدای از شگفتانگیز بودن افتتاحیه، به این خاطر افتتاحیه خوبی است که هم خودش خوب است و هم در خدمت کل اپیزود و سریال است و به کل سریال کمک میکند. مانند دیگر سکانسها و دیگر پلانهای آن.
تکامل. بگذارید با فرانک آندروود ادامه دهیم. اگر آغازگر مسیر موفق دوستداشتنیترین و ماندگارترین شخصیتهای تاریخ تلویزیون، جک باور با سریال «۲۴» بود و مایکل اسکافیلد در «فرار از زندان» آن را ادامه داد و پس از آن به «والتر وایت» و سریال افسار گسیخته ختم شد، قطعا، بدون شک و یقینا نفر بعد لیست فرانک آندروود است. فرانک نمایی الهامبخش از تکامل شخصیتپردازی و خلاقیت در تلویزیون آمریکا است. چگونه؟ برگردیم سراغ جک باور. یک مامور فدرال میهنپرست سرسخت که اگر سرش میرفت، اجازه نمیداد کشورش برود. تعارف نداشته باشیم، کلیشه است. همه ما از اینجور چیزها دوست داریم، و ۲۴ سریال موفقی هم بوده و هست و احتمالا خواهد بود. اما اگر فقط بحث شخصیت جک مطرح باشد، جدای از تمام خصلتهای خوبی که همین شخصیت دارد (اعم از سماجت و سرسختی و توانایی قانع کردن و…)، میهنپرستیاش یک ذره روی اعصاب است. نه که میهنپرستی چیز بدی باشد. اما در سینما و تلویزیون دیگر کارایی خود را از دست داده است و مانند سابق خریدار ندارد. اما پس از آن مایکل را داریم. انسانی باهوش، ولی با زندگی ساده در گوشهای از جامعه، که مجبور میشود به خاطر پاپوشی که برای برادرش دوختهاند خود را به دردسر بیندازد و علنا حماسه خلق کند. قطعا و بدون شک مایکل یک رشد و پیشرفت فوق العاده است. زندگیاش ساده است اما پایش به یک داستان طولانی باز میشود. البته که باهوش است و همیشه یک قدم جلوتر بودنش همه را عاشق خود میکند. اما نحوهای که با داستان درگیر شد، تازه تبدیل به یک شکل و شمایل کلاسیک سینمایی (و نه تلویزیونی) شده است. برویم سراغ والتر وایت. پدر و همسر خوب و مهربان و وظیفهشناسی که از فرط وظیفهشناسی، همگان نسبت به او حس ترحم دارند و دیگر درحال الکی الکی عشق ورزیدناند. افسار گسیخته تازه به ما نشان میدهد سریال باید چه داستانی داشته باشد. داستانی که باید مانند شمع بسوزد، نه که مانند بمب منفجر شود. و شما در تمام مدت به شمع درحال سوختن خیره میشوید، زمانی که شمع کامل میسوزد، تعجب میکنید. آن شمع بلند بالا طوری تمام میشود که هیچکس متوجه تمام شدنش نمیشود. افسار گسیخته نیز همین رسالت را به سرانجام میرساند و در کنارش شخصیتی ارائه میدهد که با پای خودش درگیر داستان میشود و ذره ذره به منجلاب سیاهی و کثافت و پلیدی فرو میرود. اما فرانک، جدای از اینکه داستانش شمعوار میسوزد و او نیز مانند والتر خودش با پای خودش وارد زمین بازی میشود، از همان اول سیاه و کثیف است. دیالوگ «من خود خطرم.» والتر وایت، برای فرانک آندروود جزو بدیهیات به شمار میرود. از همان مهمانی پیروزی اپیزود اول رو به دوربین میگوید: «داد و ستد، به واشنگتن خوش آمدید.» و با انواع و اقسام نقشههای تمیزی که مو لای درزشان نمیرود، هر کس و نا کسی را به عرش و فرش میرساند و میکشاند. فرانک دیگر درحال تبدیل شدن به غول نیست، بلکه غول آخر است و شکست هم حالیش نمیشود. و سریال کاری میکند تا شما عاشق همین سیاهیها و پلیدیهای هوشمندانه شوید. آنها را جذاب نشان میدهد و از دیدگاه خودش ثابت میکند فرانک با همین بدیها همیشه پیشتاز است.
تیم. این پیشتازی به دست نمیآید، مگر به کمک چندین و چند نفر دیگر. «داگ استمپر» رییس دفتر اوست و به همراه فرانک کثافتکاری میکند و این کثافتکاریها را جمع میکند. «سث گریسون»، که بعدها تبدیل به دبیر رسانهای فرانک میشود و پاسخگوی مردم است و گندهایی که از زیر فرانک و داگ در میروند و در نشریات منتشر میشوند را با چند سخنرانی ماست مالی میکند. «جکی شارپ» که یکی از نمایندگان مجلس نمایندگان است، به کمک فرانک تبدیل به یکی از رهبران حزب دموکرات میشود و در تصمیمگیریهای مهم با او مشارکت میکند. «رمی دانتون»، که قبلتر برای کمپینهای انتخاباتی فرانک کار میکرد و حال برای یک شرکت صنعتی گاز کار میکند، رابطی فوق العاده است و میتواند مدیران شرکت را برای تامین بودجه برای دولت راضی کند. «باب برچ» که پس از فرانک تبدیل به رهبر حزب اکثریت (فعلا دموکراتها اکثریتاند) میشود و در مجلس برای پیش بردن یا عقب بردن لایحههای گوناگون چشم و گوش فرانک است. و در راس تمام این افراد، «کلیر آندروود»، همسرش قرار دارد که رابطه این دو متحیرکننده و شگفتانگیز است. یک شرکت مربوط به فعالیتهای زیستمحیطی را اداره میکند و در پرستیژ و البته ترسناک بودن، دست کمی از فرانک ندارد. بعدها متوجه میشویم که در اولین انتخابات فرانک، پدر کلیر که پولدار و مرفه بوده است هزینههای تبلیغات فرانک را میپردازد و اولین سکوی پرتاب فرانک بوده است. درست است که شخصیت اصلی و اول سریال را فرانک میدانیم، اما در بطن ماجرا، چندین و چند شخصیت و روایت با همدیگر پیش میروند، و نکته مهم اینجاست که داستانشان در هم گره خورده است و با هم پیش میروند. اهمیت داشتن یک تیم خوب اینجا مشخص میشود. تاثیر تکتک شخصیتها بر داستان نیز مشخص و مفهوم است. این مسئله از فرانک یک شخصیت همهفنحریف/معمولی میسازد. چرا که در عین باحال بودن و اَبَر رهبر بودن و شخصیتی کامل داشتن، با نبودن داگ استمپر، یا با طغیان کردن رمی دانتون به چالشی جدی برمیخورد و مجبور میشود تمام نقشههایش را از اول طراحی کند، یا مانع را از سر راهش بردارد، و یا مجبور شود مانع را دور بزند. برای مطالعهای کاملتر در مورد اهمیت تیم و تاثیر افراد یک تیم بر یکدیگر، میتوانید این مطلب را از سینماگیمفا مطالعه فرمایید.
مرز. خانه پوشالی یک مرز مهم و البته جالب را محو میکند. مرز میان دیالوگهای تئاترگونهای که به انسان و دنیا و زمین و زمان میپردازند، و دیالوگهایی عامپسند و مخاطبگیر که سخیف و مسخره به شمار نمیروند و در عین حال داستان جذاب و خوبی را پیش میبرند. تکتک گفتگوهای فرانک خطاب به دوربین مثالهای خوبی هستند. زمانهایی که فرانک ترسناک ظاهر میشود و تهدید کردن و شستن و رُفتن اشخاص مخالفش را شروع میکند نیز مثالهای مناسبی هستند. زمانی که او نیز با شخصیتهای کلاس بالای سریال نظیر کلیر یا داگ صحبتهای جدی درباره خودشان یا دیگران میکند نیز اینگونه است. دیالوگها به درستی جایگذاری میشوند و حسی بر بیربط بودن دیالوگها و پرت و بیمعنی بودن آنها در جایگاه مورد استفاده وجود ندارد. روغن داغ دیالوگها کم و زیاد نمیشود و به همان اندازهای که نیاز است و لازم است، غلیظ و رقیق تنظیم میشوند. گویی سریال دیالوگها را مانند موم در دستانش نرم کرده است و هرجایی که بخواهد و نیاز ببیند، از هر جنس دیالوگی که بخواهد استفاده میکند. ابایی هم از این کار ندارد. نمیترسد که کارش شعاری و مسخره شود، چرا که چینش مناسبی میان دیالوگها وجود دارد و این چینش، با بازی حرفهای بازیگران، موسیقی، صحنه و دیگر عوامل تصویر هماهنگ میشود تا دیالوگ را در اعماق ذهن مخاطب بکارد و با لذت، رشد و محصول دادن آن را در مخاطب ببیند. اگر «جهان غرب» یا «مظنون» آنقدر مشخص و روپوستی دیالوگهای پردازنده به جهان را بیان میکنند و از همان اول ادعایشان همین مسئله است، خانه پوشالی این دیالوگها را کاملا بیادعا و هوشمندانه، در جای جای سریال کار میگذارد و به راحتی نیز نتیجه میگیرد.
متفاوت. اولین کلمهای که در مورد موسیقی متن سریال به ذهنتان میرسد. موسیقی پیش از آنکه خوب و سرحالکننده باشد، متفاوت است. استفادهای زیاد از موسیقی نظامی با تنظیم سازهای بادی که حس تاریخ و سیاست و حماسه میدهند؛ گویی در حال مشاهده تصاویری کامل و ناگفته از ورقههای مهم تاریخی هستیم که البته آن را تجربه نکردهایم. این مسئله از همان تیتراژ آغازین خود را نمایان میکند و بسیاری اوقات در تیتراژ پایانی خودش را نشان میدهد. ترومپت و ترومبون که گویی با صدای کلفت آروغ میزنند، ساکسیفون که با صدایی زیر جیغ میکشد، با سازهایی دیگر نظیر ویلن که این روزها پای ثابت هر موسیقی متنی هستند، همه طوری تصاویر را جادو میکنند تا بیش از چندین داستان و شخصیت و کشمکش و درگیری، حس سریال تاریخی به ما دست دهد. آن را مانند مناظرات واقعی ریاستجمهوری و اخبار مربوط به اتفاقات سیاسی به ذهن بسپاریم و برای آن ارزش و اهمیتی واقعی قائل شویم. البته سایهها و رگههایی از دیگر سبکهای موسیقی نظیر الکترونیک یا راک نیز به گوش میرسد که به طور پراکنده و بنا به شرایط و اتمسفرهای مختلف سریال ساخته شدهاند. با اینحال موسیقی زمانی که رسالت متفاوت بودن را به اتمام میرساند، انرژیبخش تماشاگر است و آغازگر ترشح آدرنالین و هرچه هورمون پر از هیجان و انرژی و استرس و اضطراب. چیزی که مسلم است، به عنوان یک موسیقی متن برای یک سریال سیاسی پیشگام، الهامبخش و روشنساز نسلهای پس از خودش است و از هزاران در مهم صنعت تلویزیون و سینما، قفل یک در مهم را میشکند و در را باز میکند.
ریزبین. تیتراژ ابتدایی سریال خلاق، ریزبین، تماشایی و دلنشین است. تمام تصاویر مذکور از واشنگتن هستند. پایتخت سیاسی آمریکا. جایی که بدنه اصلی داستان، اسکلت و پایه و ستون داستان است و ماهیچههای داستان بر آن سوار میشوند. از اتوبانهای شلوغ و پر تردد، تا پلها و پارکها و برجها و ساختمانهای مهم شهر. از یک صبح دلانگیز واشنگتونی، تا یک غروب دلچسب در پایتخت به ظاهر آرام، اما پر از کشمکش و درگیری در ساختمان کنگره و کاخ سفیدش. از روزمرگیهای همیشگی دیسی، تا کنگره و کاخ سفیدی که شغلشان شامل روزمرگی و تکرار نمیشود. از چمنهای خوشبو و خوشرنگ تا فوارههای پر انرژی و همیشه فعال. از مجسمههای سنگی باوقار یا سرافکنده، تا خانههای ویلایی ردیف شده در کوچهها. از همین خانههای ویلایی نهایتا دوطبقه مسکونی گرفته، تا بلندترین برجهای تجاری و اداری شهر. در قلب همین شهر است که فرانک یک سگ را نوازش میکند (شاید هم خفه میکند)، نماینده روسو را به عرش و فرش میکشاند، به زویی بارنز خط و خبر میدهد و او را مطرح میکند، با کلیر نقشهها برای به قدرت رسیدن میریزد. در همین شهر است که گرت واکر قولی را که به او داده بود میشکند؛ در همین شهر است که فرانک انتقام کار گرت واکر را در مرحله اول میگیرد؛ در همین شهر است که فرانک یک محافظ شخصی سرویس مخفی را به خود مدیون میکند؛ در همین شهر است که فرانک سوار بر ماشین شیک و مجلل خود به کاخ سفید میرود، به ساختمان کنگره میرود، به کبابی فردی میرود، با هزار و یک کس و ناکس دیگر قرار میگذارد، و سپس به خانه برمیگردد؛ در همین شهر است که او و کلیر شبها با یکدیگر کنار پنجره سیگار میکشند و سپس گرمکن به تن میکنند و در پارک بیرون خانهشان میدوند؛ در همین شهر است که فرانک در زیرزمین خانهاش با خود خلوت میکند و با وسیله ورزشیای که کلیر برایش سفارش داده است، ورزش میکند و به فکر سلامتیاش است. تکتک این اتفاقات، درون همان تصاویری رخ میدهد که تیتراژ آغازین سریال نمایش میدهد و موسیقی جف بیل بر رویش شروع به حرکت میکند.
غلیظ. بازی بازیگران سریال، غلیظ است. به همین علت همه را مات و مبهوت میکند. بگذارید سلیقهام را با شما مشخص کنم. بازیگر غلظت بازیگریاش باید بالا باشد. باید تندیاش دلمان را بزند (که این تندی آنقدر خوب است که هیچگاه نمیزند). باید کارهای عجیب و غریب انجام دهد. باید به سرش بزند و مست و دیوانه شود. باید با شگفتی خلق کردن، همه را شوکه کند. باید جوکری شود که هیث لجر خلق کرد. باید شرلوکی شود که بندیکت کامبربچ احرا کرد. باید رابرت فوردی شود که آنتونی هاپکینز به روی تلویزیون برد. باید همین فرانک آندروودی باشد که کوین اسپیسی متولد کرد. اینجا است که بازیگر از تمام قدرت و توانش برای بازیگری استفاده میکند. از ذره ذره حرکات بدنش آگاه است و مواظب است به شکلی صحیح و درست، تند و غلیظ باقی بماند. حرکات بدن آنقدر زیاد میشوند که دقت بازیگرانشان بالا میرود، و صدا هر لحظه بلندی و آرامیاش کنترل میشود. تمام اجزای بازیگر با احساسی که باید خلق کند همجهت میگردد و در مورد کسی مثل اسپیسی، حتی غبغب پر و پیمان و سنگینش هم جزو نکات درخشان بازیگریاش به شمار میروند. رابین رایت تبدیل به یک کلیر آندروود باوقار و باپرستیژ میشود که باابهت به جای راه رفتن قدم میزند. مایکل کلی تبدیل به یک داگ استمپر درونگرا میشود که آرامش صدایش از هر فریادی بیشتر ما را آزار میدهد. (چرا که ما را از ناگفتههایش میترساند.) دریک سیسیل تبدیل به یک سث گریسون درونگرا میشود، با این تفاوت که متوجهیم فکرش از مسائل روزمره و منافع شخصیاش فراتر نمیرود. نیتن دَرو را میبینیم که یک ادوارد میچم صاف و ساده تحویلمان میدهد. یک پسر خوب و شجاع و شاخ شمشاد که به حرف آقا رییسه گوش میکند و ذرهای از وفاداریاش کم نمیشود. مبادا آقای رییس ناراحت شود و گوش او را بپیچد و او را تنبیه کند؛ نه، چنین اتفاقی هرگز نباید رخ دهد.
سبز. همانطور که در مقدمه گفتم رنگ غالب سریال سبز است. در و دیوار دفترها، چمن و مزرعهها و ملات ساختمانها، سازهها و سروهای پای آنها. سر و روی خانه پوشالی سبز است. سریال باید رنگی مهم را برای واژهای تازهنفس برگزیند که قرار است رنگ و بوی تازهای به آن ببخشد. یعنی واژهی «سیاست». قرار است متوجه شویم این همه انرژی گذاشتن و تحت چالش قرار گرفتن و اعصابخردی سیاسی و انتخابات و غیره و غیره چه رنگی دارند، دنیای فرانک چه رنگی است و همچنین قراردادی جدید در حوزه تصویر بنا کند. سریال تمام این موارد را با سبز تیک میزند و چه روی کاغذ و چه روی تصویر موفق است. سبزِ خانه پوشالی، رنگ هیجان و تخلیه انرژی است. رنگ نیرنگ و از پشت خنجر زدن است. رنگ معامله کردن و حق السکوت گرفتن و دعواهای حزبی است. رنگ دعواهای کنگره و کاخ سفید است. البته سبز در سینما پیشینه درازی دارد. (به جز استثناها) نمایانگر کار دفتری است و روزمرگی و بیحوصلگی. نمادی از تکرار مکررات است و صبح تا شب یک کار را تکرار کردن. شاید خانه پوشالی میخواهد بگوید سیاست چیزی جر تکرار همان چیزهای سابق نیست. همان قدر که مرتب کردن پروندهها و تماس گرفتنها و تماس پاسخ دادنها و ناهار از رستوران کنار اداره خوردن فرمالیته و روتین است، همانقدر هم این دعواها و لایحه تصویب شدن یا نشدنها و به شهرت رسیدن سیاستمداران و به زیر کشیده شدن برخی از آنها عادی و معمول است. البته «خانه پوشالی» آنقدر زیرپوستی و هوشمندانه این رنگ را کار میگذارد که خودآگاه انسان را گیج و سردرگم میکند. همانقدر که میتوان وجود رنگ سبز در تصاویر را تایید کرد، به همان اندازه میتوان تکذیبش کرد. کنتراست رنگها آنقدر پایین و غیر معمول است که مخاطب را به شک میاندازد. حتی رنگ سبز سریال هم رنگ جیغ و پر و پیمانی نیست که جلوی چشمانتان بالبال بزند و بگویید که: «آها! اینم سبز!» بلکه با دیگر رنگها و سیاهیها و سفیدیهای سریال عجین شده است و پشت بسیاری از دیگر رنگها مخفی شده است. مانند دیگر فیلمها و سریالهای فرصتطلبی که به پتانسیلشان چنگ میزنند و حداقل تلاش میکنند از آن حداکثر استفاده را ببرند، «خانه پوشالی» سبز را تبدیل به یک نماد میکند، از آن استفادهای پیچیده و سختگیرانهای میکند و آن را به عنوان یک یادآور برای تمام اتفاقات سریال، در ناخودآگاه (یا شایدم خودآگاه) مخاطب میکارد.
جاهطلب. مانند بسیاری دیگر از سریالهای این روزهای تلویزیون آمریکا، خانه پوشالی جاهطلب است. داستان یک پسر بچه فقیر را روایت نمیکند که از دانشگاه افسری فارغ التحصیل میشود و به دنیای سیاست قدم میگذارد. بلکه دبیر حزبی را نشان میدهد که پسر بچه فقیری بوده است، پس از فارغالتحصیلی وارد سیاست شده است و حال دنبال وزارت امور خارجه است، اما به فراتر از وزارت دست مییابد. لوکیشنهای سریال گواه این موضوعاند. کاخسفید و ساختمان کنگره به شدت تمیز و البته «شبک» به تصویر درآمدهاند. خیابانهایی که در آنها فیلمبرداری صورت گرفته، با کوچکترین جزئیات در اختیار سازندگان بوده است و از «الف» تا «ی» آنها را چیدهاند. جدای از داستان و لوکیشنها، شخصیت فرانک اگر سیاستمدار نمیشد و میرفت دنبال سخنرانی انگیزشی، موفقیتهایش دستکمی از موفقیتهای سیاسیاش نداشتند. فرانک آنقدر مطمئن و باانگیزه و محکم جلو میرود که میگوییم الان کل سیستم کنگره و کاخسفید و تمام مجموعههای فدرال را با لب تر کردن عوض میکند و هروقت دلش بخواهد سرجای قبل برمیگرداند. خودش، هم پیاده (سرباز) است، هم وزیر و هم شاه. پا به پای دیگر اعضای تیمش جلو میرود و دنبال به ثمر رساندن درختهای بزرگ و غولپیکر است، نه درختهای لاغر مردنی و استخوانی. زمانی که فرانک سیاستمدران مختلفی را برای عضو جبهه خود کردن به دفترش میآورد، اولین روشی که از آن استفاده میکند، سخنرانی انگیزشی است! اگر جواب ندهد، آنوقت سراغ تهدید و حق السکوت گرفتن میرود. (مانند کلیشههای قدیمی سینمایی. اما گفتگوهای فرانک چندین پله بالاتر قرار میگیرند.) زمانی که صحبت از سریال «افسارگسیخته» میشود، پای یک ساقی پارک محل به میان نمیآید، بلکه «هایزنبرگ» بر تخت امپراطوریاش مینشیند و کامیون کامیون شیشه به اروپا قاچاق میکند. زمانی که سخن از «دنیایغرب» به میان میآید، رابرت فوردی را میبینیم که یک پارک به وسعت یک جهان را با تیمش هندل میکند. زمانی که سریال ۲۴ را تماشا میکردیم، رییسجمهور آمریکا را میدیدیم که شخصا به مامور فدرالش زنگ میزند و این مامور با شکستن قوانین ایالتی و فدرال، یک کشور را یک تنه نجات میداد. حتی مینیسریال «و سپس هیچکس نبود» شبکه بیبیسی، که اقتباس از رمانی از آگاتا کریستی به همین نام است هم داستان ده نفر را تعریف میکند که در یک مهمانی چند روزه در یک جزیره متروک، دانهدانه کشته میشوند. بالاخره داستانی است که در نوع خودش جاه طلب است. حال خانه پوشالی را داریم. برعکس آن همه فیلمی که شخصیت اولشان، یک کلانتر محلی ساده بود، خانه پوشالی، داستان یک خوره قدرت است که هرچقدر خوراک قدرت میخورد، سیر نمیشود. ابعاد داستانش روستا و شهر و ایالت و حتی کشور نیست. بلکه جهان است. و به واسطه آمریکا، یک داستان جهانی تعریف میشود که در آن، با یک تصمیم دبیر حزب اکثریت مجلس نمایندگان، سیاستهای جهانی دگرگون میشود.
جنگ. میدان زورآزماییِ «خانه پوشالی» دست کمی از صحنه نبردی عظیم نظیر جنگ جهانی ندارد. اما برعکس جنگ جهانی، بدون اسلحه پیش میرود. به تعبیری، سیاست جنگ بدون اسلحه است. اگر این تعریفی کوتاه از سیاست باشد، خانه پوشالی سرافراز از فیلترهای آن خارج میشود. زمانی که جنگ درون دولت بر سر لایحهها و آهنربا بازیهای فرانک در دفترش و تماسهای پیدرپی او و داگ برای رای جمع کردن تمام میشوند، جنگی جدید، خارج از درهای بسته کاخسفید و کنگره آغاز میشود که جنگ دولت با رسانه است. شایعات گوناگونی که از سیاستمداران درز میکند، گَندهایی که بسیاری اوقات بر سر بودجه یا برخی تصمیمگیریها بالا میآورند، دست به یکی کردن چند سیاستمدار برای منافع شخصیشان یک طرف، خبرنگارانی (اژدهایانی) که مانند کنه و کک و شپش به سیاستمداران میچسبند و حاضرند برای یک خبر دسته اول و داغ هرکاری که فکر کنید (هرکاری!) انجام دهند، طرف دیگر. خبرنگاران به حدی ترسناکاند که فرانک از یکی از آنها برای جنگش استفاده میکند تا سیاستمدارانی را که میخواهد کنار بزند و جنگ را سریعتر و راحتتر و البته هوشمندانهتر پیروز شود. اصلا حقالسکوت گرفتن به همین شکل صورت میگیرد. داگ استمپر برای کنترل یک سیاستمدار، وارد دفترش میشود و شروع به بررسی سوابق او میکند. کافی است آن سیاستمدار حرف کوچکی زده باشد یا فایل صوتی ضبط شده از او موجود باشد، یا حتی یک ویدئو از کارهای بدی که انجام داده است و صدای هیچکدام این موارد توسط رسانهها درنیامده باشد، آن زمان است که سیاستمدار یا کاری را که خواسته شده انجام میدهد، یا با روی صفحه اول رفتن عکسش در تمامی رسانههای مهم کشور، مجبور میشود استعفا دهد.
اشکال! به قول یک دوست، هیچگاه به یک فیلم نمره کامل نده، چرا که همیشه جا برای پیشرفت وجود دارد. خانه پوشالی مشکلش (یکی از مشکلاتش) سر روایت است. داستان سریال مانند شمع میسوزد، اما گویا زورکی آن را تبدیل به شمع کردهاند تا بسوزد. اتفاقات جذابی همیشه در سریال رخ میدهند، اما پتانسیل بسیار بیشتری برای رخ دادن سریعتر، تند و تیزتر و هیجانانگیزتر اتفاقات وجود دارد. گویی سریال در این مسئله با خودش کلنجار میرود که تند و تیز است، یا آرام و ساکت. سکانسهای هیجانانگیز سرتاسر سریال وجود دارند، درحالی که میان این سکانسها، سکانسهای عادیتر، ریلکستر و آرامتری وجود دارند که مانع حفظ هیجان بیوقفه و متوالی سریال میشوند. ایده کلی سریال برای فصل اول منطقی و هیجانانگیز است (نحوه رشد و طرقی فرانک)، اما «خانه پوشالی» با یک سرعت پایین و آهسته به آن میرسد. حکم داستان خرگوش و لاکپشت را دارد و نقش لاکپشت را بر عهده میگیرد. اما سینما و تلویزیون، مسابقه لاکپشت نیست که «آهسته و پیوسته» پیش رود. اگر به من باشد، پیوستگی را برمیدارم و آهستگی را دور میاندازم. سریالی برمیگزینم که تمام لحظات جذاب و پرانرژیاش با چیدمانی دقیق و پازلوار و دومینووار سوار تلویزیون شده باشند، درحالی که خانه پوشالی هم هیجانانگیز هست، و هم نیست. اگر سازندگان توانایی خود را در شلوغکاریهای بیشتر و زلم زیمبوهای (جذاب و خوب) سریال صرف کنند، حاصل، یک مخدر با خلوص بالای هایزنبرگ خواهد بود که از شرق تا غرب برای استفاده از آن سر و دست میشکنند. خانه پوشالی خوب است. خوب ظاهر شده است و طوری خوب ساخته شده است که اگر هَوَسِ درو کردن سریالهای گوناگون آمریکا و جهان به سرتان بزند، دیر یا زود برایتان تبدیل به آش و کشک خاله میشود. آنقدر نکته مثبت در سریال وجود دارد که هیچکس از نکات منفیاش به طور کاملا جدی صحبت نخواهد کرد. اما همین آش و کشک خاله، اگر در همین اتمسفر و حس و حالی که داشت از همینی که هست بهتر عمل میکرد، میشد تمام قسمتهای یک فصلش را در چند روز دید. (قطعا چنین مخاطبان خورهای نیز پیدا میشوند) اما کندی و آهستگیای که گاهی اوقات در سریال وجود دارد، خستهکننده ظاهر میشود و تماشای کل سریال در یک بازه کوتاه برایتان غیرقابل تحمل میشود.
نظرات
بهترین سریالی که دیدم! و اتفاقا من از همین آروم و باحوصله بودن سریال خوشم اومده بود! انقدر باحوصله و دقیق تمام ماجراها کنار هم چیده میشه که تو حتی متوجهش نمیشی و بعد مث یه بمب ساعتی اون اتفاقی که باید میفته و تو جلوی صفحه نمایش میخکوب میشی! و اتفاقا من فکر میکنم که سازندههای سریال دقیقا میدونستن میخوان چیکار کنن و هیچوقت قرار نبوده که سریالو تند و تیز پیش ببرن، این موضوع رو میشه حتی از اون لحن باحوصلهی کوین اسپیسی و کلا بازیِ سرحوصلش هم تا حدودی متوجه شد! عنوان کردن حُسن یا ضعف در این مورد بنظرم بیشتر سلیقهای هستش!
اما خب تقریبا با بقیهی ایرادهایی که راجب سریال مطرح کردید موافقم!
خسته نباشید واقعا! نقد خوبی بود!
اتفاقا به یکی از مواردی که میخوام تو نقد فصل بعد بهش اشاره کنم همین (آگاهی) و حواس جمعی سریال و سازندگانشه.
البته همونطور که میفرمایید سلیقه هستش. من بین دوستام دیدم کسایی که یه فصل رو یه روزه دیدن (!) و یه فصل رو آروم آروم دیدن. خودم جزو دسته دوم هستم، به خاطر همین احتمالا اشکال گرفتم ازش.
درکل مرسی که کامنت میذارین و لطف دارین.