سریال «واچمن» در اکثر دقایق به اقتباسی وفادارانه و همزمان جسورانه و خلاقانه از کامیکبوک مرجع تبدیل میشود. وفادارانه از این جهت که این سریال به خوبی از دیانای کامیک آلن مور آگاه است و جسورانه از این جهت که ساختهی دیمین لیندلوف، حقیقتا در میان آثار کامیکبوکی دنیای تلویزیون مانندی ندارد. در ادامه و بررسی این سریال با سینما فارس آگاه باشید.
اقتباس کامیک آلن مور توسط نویسندهای مانند دیمین لیندلوف، حقیقتا یکی از آن مواردی است که در دنیای سرگرمی بیشتر شبیه فنفیکشن میماند تا واقعیت. لیندلوف احتمالا اولین گزینه از جهت تطابق فرم داستانگویی با فرم داستانگویی «واچمن» است. اصلا خود لیندلوف گفته که با خواندن کامیکهای «واچمن» جذب داستانگویی شده و راستش را بخواهید، انگار تمام سریالهایی که تا کنون ساخته در راستای این مسیر بوده است که به اقتباس «واجمن» برسد. دو سریال پیشین او، «لاست» مشهور و «بازماندگان» که به طرز غیرمنصفانهای دیده نشده است، همگی از جنس داستانگویی آلن مور بهره میبرند. هر دوی آنها در قالب یک سری از اکستریمترین و ماوراء الطبیعهترین رخدادهای ممکن، به دقیقترین شکل دست به روانکاوی و جست و جوی ذهن کاراکترهایشان میزنند. حتی لیندلوف در اختصاص دادن یک اپیزود به یک کاراکتر خاص هم به کامیکهای «واچمن» رفته است. همینطور هم کامیک «واچمن» و هم سریالهای لیندلوف در استفاده از فلشفوروارد و فلشبک فوقالعاده هستند. کافی است سریال «لاست» را با قابلیتهای دکتر منهتن در کامیک تطبیق دهید تا به حرف من پی ببرید. همچنین هم کامیک «واچمن» و هم سریالهای لیندلوف علاقهی زیادی به ترسیم پرسپکتیوهای متفاوت در قالب شخصیتهایشان دارند. کاراکترهای «لاست» هر کدام با توجه به گذشته و جهانبینی خاص خودشان به جزیره واکنش نشان میدهند و هر شخصیت «واچمن» هم بازتابدهندهی یک طرز تفکر مشخص است. همچنین هر دو به ترکاندن کلیشههای مدیومشان علاقهی ویژهای دارند. سریال «لاست» که به هنگام عرضه مانند یک بیگانه بر سطح تلویزیون فرود آمد. «واچمن» هم که از لحاظ خرد کردن کلیشههای کامیکبوکی، به درجهی خداگونهای در میان هواداران رسیده است. از دکتر منهتن که به کل شخصیت سوپرمن را خرد میکند تا رورشاک که زندگی سختش آن را نه تنها به بتمنی خوش قلب تبدیل نکرده، بلکه یک عوضی نژادپرست که از رنده کردن جنایتکاران لذت میبرد تحویل جامعه داده است. از لوری بلیک که اساسا مخالفت آلن مور با شخصیتهای تابع (مانند رابین و سوپربوی) است گرفته تا آزیمندیاس که با جملهی “دن، من یک شخصیت منفی تلویزیونی نیستم” تمام کلیشههای آدمبدهای نارسیستی کامیک را زیر سوال میبرد.
علاوه بر اینها، مدیومی که لیندلوف در آن دست به اقتباس «واچمن» زده بسیار مناسب است. برخلاف سینما که زمان محدودی در اختیار سازنده قرار میدهد، تلویزیون قابلیت گسترش داستان تا دهها ساعت را دارد که دقیقا همان چیزی است که یک اقتباس «واچمن» به آن نیاز دارد. زک اسنایدر در حالی به خاطر اقتباس بد سینماییاش از این کامیک سرزنش میشود که حتی بهترین فیلمسازهای تاریخ هم توانایی تبدیل کردن «واچمن» به یک فیلم سینمایی موفق را نخواهند داشت. اینکه زک اسنایدر تصمیم گرفته تا فیلم را به بازسازی ترجمه نشده و پنل به پنل کامیک هم تبدیل کند که دیگر اوضاع را بدتر کرده است. این در حالی است که لیندلوف به درستی دیانای «واچمن» را گرفته و آن را مناسب با مدیوم تلویزیون، بهروزرسانی کرده است. همچنین سریال «واچمن» در زمان بسیار مناسبتری نسبت به فیلم آن از راه میرسد. در حالی که در سال ۲۰۰۹ هنوز بازار اقتباسهای کامیکبوکی در سینما چندان داغ نبود، سریال «واچمن» در حالی از راه میرسد که سال ۲۰۱۹ نزدیک به ۱۰ اقتباس کامیکبوکی مختلف داشته است و فوران فرمولزدگی در این سینما بیداد میکند. پس میتوانید بفهمید که چرا اقتباس تلویزیونی «واچمن» در سال ۲۰۱۹ توسط دیمین لیندلوف، چرا اتفاق هیجانانگیزی است. این سریال میتواند همان نقشی را برای مدیوم سینما و تلویزیون بازی کند که کامیک «واچمن» در دههی هشتاد برای کامیکبوکها انجام داد. خبر خوب این است که «واچمن» در اکثر مواقع، به همان سریال مقدسی که باید تبدیل میشود و با ساختار سه اپیزود به سه اپیزود خود، موفق میشود خیلی راحت خودش را تبدیل به بهترین اقتباس کامیکبوکی تاریخ تلویزیون کند. سریال با سه اپیزود اول، بنای داستان را میریزد، با سه اپیزود دوم چندتا از پیچیدهترین و بهترین ساعات تلویزیونی دهه را به نمایش میگذارد و سه اپیزود نهایی هم کلاف سردرگم سریال را به طرز رضایتبخشی باز میکند.

«واچمن» در اکثر مواقع، به همان سریال مقدسی که باید تبدیل میشود و با ساختار سه اپیزود به سه اپیزود خود، موفق میشود خیلی راحت خودش را تبدیل به بهترین اقتباس کامیکبوکی تاریخ تلویزیون کند.
هشدار: ادامهی متن داستان سریال را لو میدهد.
سریال «واچمن» درست به مانند کامیکبوک، در حالی آغاز میشود که انگار مخاطب را وسط یک توطئهی بزرگ رها میکند. توطئهای که در ابتدا خیلی بزرگ به نظر نمیرسد، اما هر چه بیشتر جلو میروید متوجه عمق فاجعه خواهید شد. این در حالی است که سریال علاقهای به توضیح دادن بیش از حد خودش را هم ندارد و اگر کامیکها را نخوانده باشید، حسابی ممکن است به هنگام دیدن سریال سردرگم شوید چرا که سریال، دنبالهی مستقیم کامیکبوکها است. اگر فکر میکنید تماشای فیلم زک اسنایدر برای ورود به دنیای سریال کافی است، باید شما را ناامید کنم. چرا که فیلم اسنایدر نه تنها در بد فهمیدن منبع اقتباس و بیآبرو کردن آن استاد است، بلکه پایانبندی آن را هم به طرز شرمسارانهای تغییر میدهد. اپیزودهای اول تا سوم «واچمن» هر کدام با هدف برنامهریزی پردهی دوم سریال و رساندن سریال به سطح بعدی پا پیش میگذارند و هر کدام با نمرهی الف در کارشان موفق میشوند. به خصوص اپیزود سوم که اگر تا پیش از آن به این سریال شک داشته باشید، متوجهی عمق درک لیندلوف از منبع اقتباس و تنیدگی فرم روایت او با فرم داستانگویی آلن مور خواهید شد. همانطور که اشاره شد، ترجمهی درست منبع اقتباس به مدیوم دیگر، کار دشوار اقتباس است که همه کس از پس آن بر نمیآیند. خصوصا اگر آن همه کس، فردی مانند زک اسنایدر باشد. زک اسنایدر پنل به پنل کامیک را بدون توجه به اینکه کامیکبوک با سینما فرق دارد به تصویر میکشد. با این حال، لیندلوف کاری را با «واچمن» کرده است که شاید کمتر کسی توان آن را داشته باشد. او نه تنها عصارهی یکی از سختترین منابع جهت اقتباس را بیرون کشیده است، بلکه با موفقیت جهانبینی خودش را با آن مخلوط کرده است. کامیکبوک «واچمن» در دههی هشتاد عرضه شد و طبعا، به مسائل بسیار داغ آن روز مانند جنگ سرد، جنگ ویتنام و رئیس جمهوری نیکسون پرداخت. مسئلهای که جای خود را در سریال به نژاد داده است. لیندلوف در «واچمن» با جایگزین کردن مسائل امروزیتر مانند نژادپرستی و معنای حقیقی تبعیض، توانسته به خوبی «واچمن» مناسب برای این نسل را خلق کند.
با این حال، کار لیندلوف از سه اپیزود دوم فصل واقعا تحسین برانگیز میشود. جایی که او از شخصیتها و خطوط داستانی کامیک اصلی را هم به داستان میافزاید تا کسانی که از نبودن اعضای واچمن در «واچمن» انتقاد میکردند، مجبور به سکوت شوند. لیندلوف این کار را بدون کوچکترین توجهای به فن سرویس انجام میدهد. لیندلوف شخصیتهای اصلی «واچمن» را به دنیای معروف خودش میآورد. دنیایی که در آن وحشت اگزیستانسیالیسمی از موتیفهای تکرارشونده در حین شخصیتپردازی است. بالاخره داریم در مورد فردی صحبت میکنیم که بهترین اثرش یعنی سریال «بازماندگان»، در مورد ناپدید شدن ناگهانی بخش عظیمی از جمعیت کرهی زمین و واکنش و سوالهای بازماندگان در مورد این رویداد است. خب، «واچمن» برای چنین فردی خود جنس است. چرا که شخصیتهای آن در دنیای زندگی میکنند که یک مرد آبی به نام دکتر منهتن، عملا وجود خدا را برای آنها اثبات کرده است. با این حال، همان خدا آنها را کاملا رها کرده و به سطح مریخ رفته و کوچکترین اهمیت به آنها نمیدهد. تصور کنید زندگی در چنین دنیایی چه دشواریها و تروماهایی به همراه دارذ. «واچمن» بررسی این تروماها را از دو طریق انجام میهد. یکی شخصیت کامیک اصلی یعنی لوری بلیک (سیلک اسپکتر دوم) است و دیگری، شخصیت خلق شده توسط خود سریال یعنی لوکینگ گلس است. لوری بلیک در حالی در سریال به ما معرفی میشود که رسما به شوخی زشت دنیا پی برده است. او در اپیزود سوم با ماهیت از اصالت نقشهی آدرین وایت در کامیک زندگی میکند. در مقابل، لوکینگ گلس به عنوان فردی که هنوز از ساختگی بودن تهاجم بیگانگان خبر ندارد، با وحشت و بیخوابی شبهایش را سپری میکند. «واچمن» در حالی با اپیزود سوم با یک شخصیت به پشت پردهی جهان نگاه میانداخت که با اپیزود پنجم، یک شخصیت که هنوز از بازی تلخ زندگی خبر ندارد را در دنیای «واچمن» قرار میدهد و ما را مجبور به تماشای رنج او در حالی که از واقعیت آگاه هستیم میکند. میخواهم بگویم وفاداری و درک منبع اقتباس از یک سو و تلاش لیندلوف برای تزریق جهانبینی خاص خود از سوی دیگر، بهترین ویژگی در سریال «واچمن» است.

لیندلوف شخصیتهای اصلی «واچمن» را به دنیای معروف خودش میآورد. دنیایی که در آن وحشت اگزیستانسیالیسمی از موتیفهای تکرارشونده در حین شخصیتپردازی است.
شاید اپیزود ششم، جایی باشد که سریال حقیقتا آن هویت مستقل خودش را به رخ همه میکشد. «این موجود خارقالعاده» که نام اپیزود ششم است، همزمان بهترین ویژگیهای قلم لیندلوف را با اصلیترین دغدغههای آلن مور ترکیب و آن را در قالب محصولی یکدست به مخاطب ارائه میکند. اصولا کامیکهای «واچمن» شاید در بین عموم به عنوان کامیکی که کلیشههای کامیکبوکی را قتل عام میکند شناخته میشود، اما احتمالا اصل جذابیت آن، به بیپروایی آلن مور در روبهرو کردن مخاطب با حقیقت است. آلن مور مانند اکثر کامیکبوکها از حقیقت فرار که نمیکند هیچ، بلکه آن را به صورت خواننده میکوبد. مرکز ثقل اپیزود ششم، شخصیتی به نام هودد جاستیس است. هودد جاستیس در کامیکهای واچمن، اولین فردی است که با گذاشتن نقاب بر صورت، برای مبارزه با جرم و جنایت به پا میخیزد. غاقل از اینکه سریال با پیچشی جذاب، هویت او را در کامیکها هرگز مشخص نبود، با ویل ریوز عوض میکند. ویل ریوز همانطور که در اپیزود اول دیده شد، مانند سوپرمن در جعبهای گذاشته میشود و به مقصدی نامعلوم فرستاده میشود. با این حال، از آن جایی که با «واچمن» سر و کار داریم، ویل ریوز تماما درباره در هم شکستن کلیشههای سوپرمنی است. «این موجود خارقالعاده» دربارهی کودکی است که تمام باورهایش در مورد عدالت، با کتک خوردن از همکاران پلیساش در هم میشکند. جالب است که بدانید همانطور که سوپرمن کلیدزنندهی محبوبیت کامیکهای ابرقهرمانی بود، هودد جاستیس هم در دنیای واچمن باعث آغاز جریان قهرمانان نقابدار میشود. پایهی شخصیتهای سوپرمن و هودد جاستیس با هم مو نمیزنند، اما سوپرمن در حالی به یک قهرمان آمریکایی کلیشهای تبدیل میشود که ویل ریوز به عنوان سمبل بیعدالتی و زادهی جامعهی کثیف تبدیل میشود. سوپرمن در حالی خیلی خوشتیپ و با استایل دخل آدمبدها را میآورد که هودد جاستیس در هر سکانس اکشن به نفسنفس میافتد و تا مرز شکست پیش میرود. لیندلوف با تغییر هویت هودد جاستیس به یک فرد سیاهپوست، تصمیم گرفته تا در راستای مضمونهای سریال، ویل ریوز را به نمایندهی بخش تاریک تاریخ آمریکا تبدیل کند. این موضوع حتی با طراحی لباس هودد جاستیس هم به خوبی چفت میشود. لباس هودد جاستیس در ابتدا شاید مانند لباس یک جلاد به نظر برسد، اما در واقع نمایندهی به دار آویخته شدن خودش به خاطر رنگ پوستش است.
«این موجود خارقالعاده» در حالی از یکی از شخصیتهای اصلی کامیکبوک برای روایت داستان بهره میبرد و در این جهت هویت او را با توجه به فرامتن خود تغییر میدهد، بلکه به خوبی در خط داستانی کنونی هم تاثیر دارد. آنجلا با دیدن گذشتهی پدربزرگش، دچار یک تحول شخصیتی بزرگ میشود و به این نتیجه میرسد که دنبال کردن عدالت به خاطر کینهی شخصی، نتیجهای جز تباهی در بر ندارد. او با خوردن قرصهای نوستالژی ویل ریوز و تجربهی دست اول زندگی او، به پایان راه کینهورزی میرسد و تصمیم به تغییر اهداف خود میگیرد.

«این موجود خارقالعاده» که نام اپیزود ششم است، همزمان بهترین ویژگیهای قلم لیندلوف را با اصلیترین دغدغههای آلن مور ترکیب و آن را در قالب محصولی یکدست به مخاطب ارائه میکند.
با این اوصاف، از گفتن اینکه سه اپیزود نهایی «واچمن»، ابدا به پتانسیل خود نمیرسند قلبم را به درد میآورد. «واچمن» در حالی با پردههای اول و دوم گستردهاش نشان میدهد که چقدر منبع اقتباس را خوب فهمیده و از ساخت اثری پیچیده و بحثانگیز ابایی ندارد که با فینال سریال، از هیولایی که به دست خودش خلق شده است وحشت میکند. شاید اگر «واچمن» انقدر دقیق مضمونهای کامیک را در سریال پیاده نکرده بود، از غیر «واچمن» بودن فینال آن انقدر ناراحت نمیشدم. البته بعید نمیدانم لیندلوف با آگاهی این کار را انجام داده باشد. چرا که پایانبندی «واچمن» درست در نقطهی مقابل پایان «لاست» قرار میگیرد. واقعیت این است که «لاست» هر چقدر در پایان به قوس شخصیتهایش به خوبی پایان داد، اما همانقدر هم در پاسخگویی به رمز و رازهایی که توسط لیندلوف بیان شده بودند، ناموفق بود. مسئلهای که انتقادات تندی را به همراه داشت و لیندلوف را به عنوان کسی که توانایی نوشتن پایانبندی خوب ندارد معرفی کرد. واقعیت این است که پایانبندی «لاست» را به مراتب به پایانبندی سرراست و سادهی «واچمن» ترجیح میدهم. اگر «واچمن» کامیکبوکی است که در تاریخ ماندگار شده، به خاطر پایانبندی شاهکار، شجاعانه و جاهطلبانهاش است که مصالحه نمیکند. کامیک «واچمن» علاقهآی به دادن پاسخ سرراست ندارد و نباید هم اینطور باشد. هم کامیک و هم خود سریال تا پیش از فینال، کاملا به این موضوع واقف هستند که دنیای واقعی مانند دنیای کامیکی صفر و یکی نیست. در کامیک «واچمن» در حالی به خط پایان میرسیم که قهرمانانی که در کارنک جمع شدهاند، هر کدام با جهانبینی خاص خود به آن جا رسیدهاند. اینکه در پایان شما با کدام شخصیت موافق هستید، کاملا وابسته به جهانبینی شخصیتان دارد. آدرین وایت در حالی در کامیک قصد دارد تا با کشتن سه میلیون نفر، به جنگ سرد پایان دهد که رورشاک معتقد است هدف وسیله را توجیه نمیکند. در نهایت کامیک به هیچ کدام از سوالها پاسخ قطعی نمیدهد. آدرین وایت از دکتر منهتن میپرسد که آیا در پایان کاری که انجام داده است، ارزش داشته یا نه و منهتن، با جملهی “هیچ وقت چیزی به پایان نمیرسه، آدرین”، خواننده را در خلا رها میکند.
با این حال، لیندلوف کاملا سعی کرده تا پایانبندی «واچمن» را جبههبندی کند. در سریال در حالی به ایستگاه پایانی میرسیم که واقعا هیچگونه کشمکشی بین جهانبینی شخصیتها وجود ندارد. سناتور کین یک نژادپرست و بانو ترو هم قصد سواستفاده از قدرت منهتن را دارد. این میان آنجلا هم تبدیل به شخصیتی بدون نقص شده است که قهرمان بلا منازع «واچمن» است. متاسفانه «واچمن» از جهت بسیار سرراست بودن در نقطهی مقابل «لاست» قرار میگیرد که حتی از پایان رمزآلود «لاست» هم بدتر است. شاید بشود گفت که لیندلوف سعی داشته تا با پایانبندی سریال، مسالهای کاملا متفاوت از کامیک را بررسی کند و به همان مضمون نژاد پایبند باشد، اما او در طول سریال آن قدر در چارچوب کامیک و با مضامین کامیک همراه بود که تماشای خیانت او به منبع اقتباس، مانند آجر در گلو گیر میکند.

«واچمن» در حالی با پردههای اول و دوم گستردهاش نشان میدهد که چقدر منبع اقتباس را خوب فهمیده و از ساخت اثری پیچیده و بحثانگیز ابایی ندارد که با فینال سریال، از هیولایی که به دست خودش خلق شده است وحشت میکند.
«واچمن» با فینال سریال، مخاطب را در جایگاه بحثانگیزی رها میکند. از طرفی ۸ اپیزود پیشین آن قدر بینقص و لذتبخش هستند که «واچمن» همچنان با اختلاف و بدون رقیب بهترین اقتباس کامیکبوکی تاریخ تلویزیون باشد. همچنین اپیزودهای «واچمن» مانند جلدهای مختلف کامیک، مستقل از هم روایت میشوند و پایان ناامیدکنندهی سریال، احتمالا تاثیر منفی روی آنها نخواهد گذاشت. در پایان دیدن خیانت سریالی که تا این حد به منبع اقتباس وفادار بود،
نظرات