سال ۲۰۱۱ شبکه «شو تایم» یکی از بهترین سریالهای هزاره سوم را به نمایش گذاشت. در این متن به پنج فصل ابتدایی این سریال میپردازیم. «بی شرم» برچسب مشخص بر سردر خود ندارد. توالی رویدادهای دسته بندی شده که هرکدام برای شخصیتهای ثابت و شناسنامهدار است، در فرد فرد صحنههای سریال دستمایه است برای پیشبردن روایت. زیست این دستمایه همچون اکسیژنی است، برای تم هیجانی و ماجراجویی سریال. این هیجان همچون موتور کمکیای است که این اثر را بر نمونه بریتانیاییاش فایق میکند. سرچشمه این هیجان کجاست؟ مولفهای که فعلا در قالب یک جمله به آن بسنده میکنیم تا در دل بحث آن را مستندوار بیان کنیم. هیجان در این سریال ریشه در اتفاقات غیرمترقبه دارد. این اتفاقات موقعیتهای ملزم به هیجان را تقویت میکنند. حالا چه چیز پشتوانهی این رویداد های غیر منتظره است.
مولفه دیگری که در خرده پی رنگهای مدنظر برای هر شخصیت دیده میشود سیر اتفاقات کمیک و همینطور واقعگرا است. تمامی این برچسبها خورده شده به این سریال ممزوج است فضایی مشوش و پر هرج و مرج. «سوث ساید» محلهای که خانوادهی گلِگر در آن زندگی میکند پایین شهری است نا امن و خطرناک. همین ویژگیهای سوثساید بستر ساز ساختار شکنی، کمدی، درام و تهییج سختی است. سختی در گذراندن زندگی. آنچه تمامی این مولفهها را قابل باور میکند و در چارچوب عمقدار زندگی قرار میدهد، شخصیت است.
در این بخش با معرفی یک به یک کاراکترها فضا را برای وارد شدن به دل سوثساید آماده میکنیم. کاری که در ابتدای قسمت اول این سریال با آن مواجه میشویم. صدای سوبژکتیو «ویلیام اچ میسی» بازیگر فرانک گلگر (پدر خانواده) شخصیت ها را یک به یک تیپ سازی میکند.
فرانک:
احترام عبارت پدری همچون تکیهگاه به سمت فرانک نشانهگیری نمیرود. او برای فرزندان خود جز دردسر ندارد. اما همین درد سرسازی او شخصیت محبوب و کمیک را برای او به ارمغان آورده است. فرانک که همیشه مطالبه گر احترام و جایگاه والای نداشته اش نزد فرزندان و همسایه هایش است، گاهی به صورت قطره چکان ذات مهربانیاش را بی شیله پیله رو میکند.
تعهد فرانک به الکل از هر مقوله دیگری بیشتر است. او الکل را میپرستد و به قول خودش دائم الخمری خوب است و الکل برای او حکم لبخند زدن و ادامه زندگی را دارد. الکل برای فرانک پردهای است که تمام امیال اون را نسبت به هرچیز به مُحاق میبرد. عطش او برای الکل جنب و جوش روایت را در ساحت زندگی فرانک به دنبال دارد. فرانک با برچسب دائم الخمری مخاطب را به جاهایی میبرد که فکر اش را نمیتواند بکند. گذشته ی جالب و شنیدنی او مهر تاییدی است بر کاراکتر امروزیاش. ما در دل روایت برجستگی تمام این خصوصیات را در او احساس میکنیم.
فیونا:
«امی رسوم» فرزند ارشد خانوادهی گلگر که میتوان او را حداقل در پنج فصل ابتدایی با اهمیت ترین شخصیت دانست. فیونا ناخواسته دارای مرکزیتی است. او که سعی دارد خانواده را از لحاظ مالی تامین کند، گاهی خون گلگر در رگ هایش تب و تاب ساختار شکنی را در دامن اش میاندازد و او را به ورطه دردسر میبرد. حضور فیبونا در سریال بی شرم ثمرات زیادی به همراه دارد. از جمله حضور متنوع شخصیتها که نقش عاشق پیشههای او را بازی میکنند. در نیمه اول این سریال «استیو یا جیمی» حضور پررنگی دارد. مایه های هنجار شکنی استیو با شیطنتهای فیونا چفت میشود به قول معروف آنها تیر و تخته ای میشوند که در طول این پنج فصل زنجیره اتصالشان به هم ملموس است. استیو یک بعد نجات دهندهای دارد، که به واسطه آن در زمانهای بحران زده به داده گلگر ها میرسد. همین جنبه ی او درصدی به محبوبیتاش در میان مخاطبان را بالا میبرد. اما عمق ذات او به صورت تدریجی خود را نمایان میکند که در داستان به آن نیز میرسیم. اگر نگاه دیگری به فیونا بیاندازیم مقوله ای در او میبینم که در فرانک نیز قابل مشاهده اما این بار پررنگ تر. فیونا ذات با لطافتی دارد که با سخت کوشی و مسئولیت پذیری ممزوج است. این آمیزش شاید ذات خالص مهربانی او را به ما ندهد، اما شخصیت تکمیلی را میسازد.
لیپ و ایان:
فرزند های دوم و سوم خانواده گلگر نیز با ویژگی های کاملا متمایز خود نسبت به سایرین داستان خود را با مشکلاتشان بیان میکنند.
لیپ جوان باهوشی است که استعداد سرشاری در زمینه فیزیک و ریاضیات دارد. دوران دبیرستان برایش همچون آب خوردن است. همین استعداد و سادگی دبیرستان او را به سمت سوی ناهمواریها میکشد. اما آنچه در فصل های ابتدایی روشن است، معجونی روحیات او را در اختیار ما میگذارد. شور و حال جوانی، سوث ساید و ژن گلگر همچون محرکه هایی هستند برای پرداخت به کاراکتر او. هم راه شدن با لیپ چندان هم مشکل نیست. او سوار بر داستان خود با رابطه علت و معلولی ساده که برایش قائل شده اند، عاشق میشود، خشمگین میشود و غصه میخورد.
ایان نیز با امیال و عقاید خود را در مدیوم کوچک جامعه یعنی همان سوث ساید به چالش میکشد. چالشی که ایان در فصل های ابتدایی دارد شخصیت او را همچون مسیری پر پیچ و تاب عرضه میکند. به این صورت که ایان تا فصل سوم و چهارم برای ما همچنان در حال شناخته شدن است. ایان به تنهایی با خرده پی رنگ های راکداش در فصول ابتدایی سریال شاید در میان مخاطبانی که معتقد به هیجان هستند محبوب نباشد اما همان خرده پی رنگ ها که داستان او را میسازند از لحاظ محتوایی حضور غنی و کارآمد در اثر دارند. منظور از به کار بردن کلمه «به تنهایی» در جمله قبل این است که ایان در گره های داستانی مشترک اش با لیپ یا سایر شخصیت ها قلم هیجان را در دست دارد.
کارل و دبی:
این دو شخصیت همراه با لیام «آخرین فرزند گلگر ها» هر سه اهرمی هستند برای چرخاندن چرخ سیستم مشوش و هیجان زده زندگی این خانواده. همچنان میتوان از این کاراکتر ها به عنوان عنصری یاد کرد که رنگ و بوی «کمدی» و «غیر قابل انتظار بودن» را در سریال بیشتر میکند. جایگاه دبی و کارل در دیدگاه مخاطب و همینطور در ارتباط با سایر شخصیت های سریال کاملا تثبیت شده و مشخص است. این ویژگی میتواند برای مخاطب در فصول ابتدایی سریال پیش بینی های محتمل را به بار بیاورد. اما با پیش روی پلکانی روایت در دل تحول شخصیت ها پیش بینی ها سخت تر میشود. این دو کاراکتر همواره مانند سایر اعضای خانواده داستانی برای خود دارند که شنیدی است و حکایت خانواده گلگر را همواره پیچیدهتر میکند.
اما داستان گلگرها را میتوان به سختی از شخصیتها تفکیک کرد و در دریای کنکاشِ محتوایی و فرمی رها کرد.
شروع طوفانی و بی دغدغه سریال خبر از یک شلوغ کاری و هیجان ممتد بی حد و حصر میدهد. زد و خورد ها هنجار شکنی های غیر قابل باور در ساحت های کوچک جمعیتی بی شرم را در فصل به یک بمب ساعتی خراب تبدیل میکند، که هر لحظه انفجارش ممکن است. اما با شروع فصل دوم کم کم دغدغه ها آغاز میشود. معلولهای پی در پی کاراکتر ها نسبت به علت های مبرم خبر از اعتراض ها و نقطه نظر های تند سریال نسبت به جامعه دارد. اما این دیدگاه به ریتم سریال آسیب نمیزند در واقع با خود کوله باری از موقعیت های کمیک و هیجان انگیز به همراه میآورد.
اگر بخواهیم الگوریتم ثابتای برای موقعیت های کم و بیش ریشه دار بی شرم رسم کنیم. باید بگوییم گلگرها اجتماعی کوچک هستند که در هزار توی موقعیت های مختلف پخش میشوند. گاهی به هم میرسند. گاهی از هم دور میشوند اما در آخر با پشت سر گذاشتن تمام سختی ها و گرفتاری همیشه به هم میرسند، تا کلمه خانواده را پشت اسمشان نگه دارند.
بی شرم به طور قابل ملاحظهای تداعیگر یکی از فیلم های فیلمساز ایتالیایی «اتوره اسکولا» است. فیلم «زشت، کثیف و بد» قصهی خانواده متلاشیای است که در حومه شهر رم زندگی میکنند.
جایگاه پدر و همینطور داستان سایر کاراکترهای آن فیلم کاملا مخاطب را به قیاس با گلگر ها وا میدارد. پدری که با وجود تمام بدجنسی هایش خود را مالک و صاحب همه چیز میداند. گاهی به فرزندانش ظلم میکند. برای آنها اهمیت قائل نیست و تماماً امیال خود را در جایگاه همه مفروضات اجتماعی و زیستی مهم در خانواده قرار میدهد.
همینطور جغرافیایی که اسکولا برای برداشت هایش انتخاب کرده است با سریال بیشرم از نظر انتقال معانیای همچون عدم امنیت و امکان زندگی کاملا مقاربت دارد. تمام این مولفه های شبیه به هم در سریال همگی در عرصه برهم کنش اجزای تشکیل دهنده محتوایی نتیجه نسبتا یکسان را به بار میآورد.
با گذشت از این قیاس به یک ویژگی بیشرم میرسیم که بسیار قابل توجه است و مخاطب از دیدن آن به وجد میآید. تکنیک های کارگردان در موقعیتهای زد و خورد که مایه های کمیک نیز دارند. دکوپاژ مناسب. جایگاه ثابت دوربین. گاهی اوقات نیز کمک گرفتن از استدی کم در راستای پلان های کوتاه یا سوییچ پن فضایی کاملا جذاب و گیرا ساخته میشود که تماشاگر را تا مرز خنده های بی امان میکشاند.
با رسیدن به فصل سه در تقابل معنایی ذات شخصیتها به انسدادی کوچک میرسیم. آمدن و رفتن «مونیکا» مادر گلگر ها این گره در دامن ابتدای فصل سه میافتد که در خط داستانی دو یا سه قسمت اول این فصل برطرف میشود.
مونیکا:
با رجوعی در پرونده شخصیتها با خانواده گلگر بیشتر آشنا میشویم. مونیکا همسر و عاشق پیشه فرانک با حضورش در فصل دو در ترسیم گذشتهاش از مرز های دیالوگ عبور نمیکند. تنها در چارچوب رابطه علت و معلولی خط داستانی جداگانه خود را در موازات قصه سایر شخصیتها میسازد. مونیکا بیمار دو قطبی است که مخاطب عشق او را نسبت به فرزنداناش باور میکند اما در ترسیم تحقق این باور دچار شک میشود.
با گذشت از مونیکا به نقطه تضاد او میرسیم. پرداخت به فیونا در سه ساحت قابل بررسی است.
این کاراکتر در نیمه اول سریال بار ها در لاگ شاتهایی پر از جمعیت در حال خوشگذرانی دیدهایم که زاییده خون گلگرها است. در کنار آن سکانسهایی بوده است که فیونا در برابر نوسانات و مشکلات پیش رو سر خم کرده است. کلوز آپ اشک ها و فریادهای او را به ما نشان میدهد. اما در بخش متضاد با مونیکا فیونا به نحوی فرشته نجات خواهر و برادرهایش است. وی با تمام وجود از دل شکستهای حتمی سایر اعضای خانوادهاش خیلی آسوده بیرون آورده است. به نحوی سرپرست بودن فیونا امری است که در سریال باید ثابت شود و میشود.
در طی فصل سه همان مسیر خستگی ناپذیر هیجان و مقابله با مشکلات طی میشود تا رسیدن به فصل چهار که سریال بُعد دیگری از خود را در زمینه محتوا به رخ میکشد. تا به اینجا کمدی، هیجان های مختلف و اجتماعی بودن این سریال برای مخاطب واضح بوده است. حالا باید تراژدی و بار احساسات مغموم را باید به این لیست اضافه کنیم.
باید گفت روند این بار تراژدی در سریال قطره چکانی است اما پر رنگ شدن آن با گذشتن هر قسمت احساس میشود. القای این غم در سریال که از بیماری فرانک آمده است به نوبه خود دارای پیچیدگی و گره هایی است. فرانک در سه فصل قبل از بعد کمدی برای مخاطب دلنشین، اما از دید خانواده گلگر و هنجار های اجتماعی پست و فرومایه بوده است. حال به تصویر کشیدن بیماری وی که او را به کام مرگ میبرد و حزین نشان دادن آن کار مشکلی است. باید به روند این مقوله نگاهای انداخت. تضعیف شدن فرانک و از دست دادن طراوتای که در فصل هایی ابتدایی داشت. عاجز شدناش. چفت شدن این عجز با جایگاه ثابت کارل و دبی خودش روند این مقوله به سمت «غم» متمایل میکند.
با الصاق برچسب حزن در پایان فصل آخر موجی از احساسات به بار میآید. مخصوصاً در قسمت یکی مانده به آخر فرانک دیگر توان رفتن به پاتوق خود را ندارد به همین خاطر دوستان اش خانه او را برایش تداعی گر آن محل میکنند. این تداعی کردن با پشتوانه تعلیق و نما های کوتاه به بهترین شکل ممکن انجام میشود.
فرانک از آن مهلکه جان سالم به در میبرد. زیرا از دست دادن او که سنگینی بار محتوایی سریال را بر دوش میکشد برای سریال حکم مرگ را دارد.
برای شناخت غافلگیریِ فصل پنج باید به فصل سه فلش بک بزنیم. استیو نامزد فیونا که در فصل سه مسیر فعل و انفعالیِ شخصیتاش به سمت انحطاط میرود، با گیر افتادن در قضیهای هولناک و ناخواسته ناپیدا میشود. حال پیدا شدن او در فصل پنج، غافلگیر کردن مخاطب و فیونا نقطه عطفای میشود برای شروع تهییجات فصل پنج.
شاید بازوی های قدرت فصل پنج را بتوان همین انسداد های ارتباطی میان فیونا همسر جدیدش و استیو دانست. استیو یا جیمی با تمام لطمات عاطفی که به فیونا وارد کرده است همچنان تصویری گیرا و دوست داشتنی را در دل فیونا و حتی مخاطب برای خود ساخته است. همین شناسنامه از او دیدار برنامهریزی شده وی با فیونا را که در قاب های کلوزآپ با نماهای کوتاه به سکانسی مهم در کل سریال تبدیل میکند. اما در ادامه فیونا از او میگذرد و در واقع وارد فصل تازه ای از زندگی اش میشود.
با گذشت این سه-چهار فصل تحولات زیادی در سایر شخصیتهای سریال رخ میدهد که همگی در عرصه هیجان، بی بند و باری، شلوغ کاری و عاطفی جولانگاهای قابل توجه دارند.
لیپ، ایان، دبی و کارل همگی در چارت های حساس زندگی به محتوای سریال اکسیر معلول های غیر منتظره را هدیه میدهند.
تا قسمت دوم با رسیدگی به سایر شخصیت ها و بررسی سریال «بی شرم» با سینما فارس همراه باشید..
[poll id=”62″]
نظرات
جالب بود این متن… تا حالا هیچ شکل بررسی از برای shameless ندیده بودم… ممنون.
خواهش میکنم. ممنون از شما که مطالعه کردید.
* دوستان توجه کنید: حاوی اسپویل فراوان *
خب امروز سریال شیملس رو تموم کردم. باید بگم این اولین سریالی بود که بعد از ۳۱ سال زندگی همراه با خانواده و کوچ به شهر دیگه ای و در غربت میدیدم. یادمه روزی که میخواستم سریال رو تو خونه جدید و شهر جدیدم ببینم دوست داشتم بخندم! تا حالا سریال کمدی ندیده بودم و دوست داشتم یه چیزی ببینم تا دلم شاد بشه! و تو نظرات نمیدونم کدوم سایت بود که دیدم یکی نوشته اگه میخوای بخندی حتما شیملس رو ببین… خب روزای اول چند قسمت با هم میدیدم، از همون اول داستان، بازیگران، محیط، و … همه چیزش منو غافلگیر کرد. چون یه درونگرا هستم و آروم و ساکت و کلا یه سبک زندگی نشونم داد که کاملا با زندگی من متفاوت بود، تک تک افراد این سریال عالی بودن، نمیدونم چطور بعضیا نوشتن از لیپ متنفریم! منم آره یه جاهایی لیپ حرصمو در میاورد و زیر فحشش میکردم ولی دوست داشتم برادری مث لیپ داشتم! نوشتن از فیونا متنفریم! آره منم از سبک زندگی فیونا و اینکه فقط جذب مردای بد میشد و به بخت خودش پشت پا میزد حرصمو در میاورد و ازش متنفر میشدم ولی دوست داشتم خواهری مث فیونا داشتم! اسپویل—-اونجا که گذاشت رفت من گریه کردم… آره، منه مرد گنده ۳۱ ساله گریه کردم، چون روزی که از خانوادم جدا شدم از عزیزانم جدا شدم تا دنیا و سبک زندگی دیگه ای رو تجربه کنم، عزیزانی که همه چیز من بودن و من همه چیزشون… اشکمو در آورد … ولی با رفتن فیونا حتی یه ذره این سریال افت نکرد! ده فصل کم نیست… ده فصل بدون ذره ای افت!!! نوشتن کاش تو فصل ۵ تموم میشد سریال!!! بابا شما دیگه چقدر قدرنشناس هستین… پس چطور پدر شدن لیپ و زندان رفتن ایان و بزرگ شدن لیام و تلاش های کارل رو میدیدیم؟! خدای من چطور قصه های ورونیکا و کوین بال رو دوست نداشتین و بهش نمیخندیدین؟؟؟ این زوج دوست داشتتنی با یه بار که توش پر از قصه های جالب رقم میخورد… حتی برای من مشتریان اون بار جذاب و جالب بودن… دب … دب … دب … امان از دست تو دختر! منم یه برهه ای ازش متنفر شدم ولی بعد عاشقش شدم… دختری که جوشکار میشه و انگشتاش رو از دست میده، خدای من اونجا که روی تخت با یکی دیگه هست و دوربین میاد روی انگشتای پاش…. چطور قهقهه نزدین؟؟؟ بخوام از شیملس بنویسم روزها باید بنویسم و امروز یه غم عجیبی احساس میکنم. کاش فصل یازده آخرش نباشه و ادامه بدن… واسه ما که با سریال و آدماش زندگی میکنیم و حتی سبک زندگی مون کمی تغییر میکنه بعد از دیدنشون … چرا پنهان کنم من به ترنس ها احترام میذارم ولی از ه.م.ج.ن.س گرایی خصوصا واسه جنس مذکر متنفرم. ولی با ذوق داستان های ایان و میکی رو میدیدم. پسر اونجا که ایان زندان افتاد و میکی پشت سرش بود …. وای که این فیلمنامه نویس یه نابغه بود! منه متنفر از ه.م.ج.ن.س گرایی جیغ زدم اونجا D: اونجا که لیپ کم آورد و بخاطر زن و بچه مشروب رو خورد… اونجا که تعمیرکار ماشین ایرانی حرف زد … اونجا که لیپ گفت خلیج فارس … همه اینها پر از لذت بود و دوست نداشتم تموم بشه چه برسه به اینکه بخوان زود تمومش کنن و خلاصش کنن و … خیلی ناراحتم خیلی … (فک کنم فهمیدین هر وقت ناراحتم زیاد مینویسم…) من حتی عکس های بازیگران فصل اول این سریال رو با عکس های فصل های بعدی مقایسه کردم و اشک ریختم! چجوری بزرگ شدن… خنده های شیرین کارل تو فصل های اول وقتی هنوز یه بچه شیطون بود… خب کم کم تمومش کنم این سوگنامه رو ! بله … میدونم… اسمی از فرانک نیاوردم! من عاشق این پدر بی شرم و بی حیا بودم! حتی یک ثانیه در طول این سریال از فرانک متنفر نشدم! ستون این سریال بود… با نقش و بازی فوق العاده خودش غوغایی بپا کرد… خدای من… الان که میگم میخواد اشکام سرازیر شه… چجوری دلتنگ این مرد نمیشید؟!!! اون لحظه که فیونا داشت واسه همیشه میرفت و فرانک نگاش نمیکرد و اشک تو چشمای فرانک جمع شده بود… اون لحظه ؛ لحظه ی خداحافظی من از مادرم بود که روشو کرده بود اونور و نخواست من اشکاشو ببینم……… یاسین قاسمی
😂خیلی با ذوق داشتم میخوندم انگار یه برگ از کتاب بود نویسنده خیلی خوبی هستی بهت تبریک میگم عالی
سلام
اگه سریالی ب خوبی شیملس میشناسید ک همه چی توش باشه..و اجتماعی هم باشه معرفی کنید لطفن
یه سریال تو سبک و مدل شیملس اگه میشه معرفی کنید
عالی بود واقعا ✨