احتمالا شما هم مثل من، هنگام تماشای فیلمهای رازآلود یا ترسناک( بخصوص اوایلشان) کلی ذهنتان پر میشود از سوالهایی مثل: چی شد؟ این کی بود؟ اینجا چه خبره؟ و … . البته لازم نیست این سوالات را به زبان بیاوریم. همینکه سکانس به سکانس چشمانمان را ریز و درشت میکنیم، یعنی این قبیل سوالات دارند پشت مخچهی مغزمان تلو تلو میخورند. از طرفی، گاهی این سکانسهای رازآلود-ترسناک ابتدایی، کلیپوار، عین واگنهای قطار از جلوی دیدگانمان رد میشوند( مثل «احضار ۲» که البته فیلم خوبی بود) به طوریکه انگار فیلمساز بالای سرمان ایستاده و میگوید: خب ببینم چقدر ترسیدی؟! آمادهای بریم سراغ اصل مطلب؟ این موقع است که من در دلم به فیلمساز نامرئی بالای سرم میگویم: برادر من، خیلی ترسیدم، اصلا آب روغن قاطی کردم، بیا و برو سر اصل قضیه! اما در هنگام تماشای «برو بیرون» اصلا چنین حسی به من دست نداد. با اینکه حتی بیشتر از یک سوم ابتدایی فیلم خبری از سکانسهای شوکه کننده( به جز چند تایی نبود) اما نه خسته شدم نه میخواستم از دنیایی که فیلمساز آجر به آجر در حال ساختش بود خارج شوم. «برو بیرون» با اینکه قطرهچکانی اطلاعات میداد، اما مانع بیرون رفتن من از فیلم میشد و با اینکه ( اگر فیلمباز قهاری باشید) میتوانستید از یک جایی باقی ماجرا را تا انتها بخوانید اما باز هم کارش را طوری دقیق و درست انجام میداد که مانع دلزدگی میشد، ولی چرا و چطور؟
«برو بیرون» کلی کلیشهی ژانری دارد، از آنهایی که انگار ناف خیلی از فیلمهای ترسناک با طعم رازآلود را با آن بریدهاند و خیلی وقتها چندتایی از آنها در بسیاری از فیلمهای این خانواده جایی را برای خود رزرو کردهاند. یکی سکانس پیش از تیتراژی است که نقش تابلو «خطر در کمین است» را ایفا می کند. این سکانس معمولا مثل یک کشیدهی آبدار توی گوش تماشاگر عمل میکند تا حساب کار دستش بیاید که با چه فیلمی طرف است و یک جورهایی این سکانس از همان ابتدا میخواهد شیر پمپاژ آدرنالین را درون رگهاتی تماشاچی باز کند. اما کلیشهی دیگری که در این فیلم هم وجود دارد، یک کلبه، خرابه، یا خانهای( از آن مرموزهایی که به درد این ژانر میخورند) در جایی دور از شهر و شلوغی و تمدن است. این خانه هم که همه میدانیم فرار است کجا باشد؛ محل درد و رنج و بدبختی( البته در مینیممترین حالت) از همه جا بی خبر یا از همه جا بی خبرهایی که معمولا برای یک خوشگذرانی یا دورهمی تشریف خود را آنجا میبرند ولی نمیدانند که جناب ترس کلی از دوستانش را مانند خون و شکنجه و … آنجا جمع کرده و کلی نقشه برای آنها کشیده. این دوتا و چند تایی دیگر کلیشههایی هستند که در برخی از این فیلمها مثل «برو بیرون» وجود دارند، ولی میدانید، هر وقت حرف از کلیشه شود شاید همه فکر کنیم که منظور نقطه ظعف است. ولی واقعیت اینطور نیست. کلیشه به خودی خود بد نیست، حتی بسیاری از این جزئیات به ظاهر تکراری به بخشی جدانشدنی از خیلی از فیلمها تبدیل شدهاند که بدون آنها انگار فیلم یک چیز کم دارد. اهمیت در خود این کلیشهها نیست، اهمیت در نحوهی استفاده از آنهاست. یکی بلد است و به درستی آنها را به کار میبرد و فیلمی میسازد رازآلود و ترسناک، و دیگری بلد نیست و اثری خلق میکند بدقواره و اسفناک! حالا خوشبختانه جوردن پله«Jordan Peele»(کارگردان) در دستهی اول قرار میگیرد و برای همین است که هنگام تماشای فیلمش از همان دقایق ابتدایی لبخند بر روی لبانم نشست، البته نه از روی اینکه فیلم خندهدار است، بلکه از این نظر که میدیدم کارگردان کارش درست است و حواسش به همهجا بوده و این یکی از دلیلهایی است که نمیخواستم از «برو بیرون» بیرون بروم. بیایید از همان سکانس پیشتیراژی فیلم شروع کنیم. جوان سیاهپوستی نیمهشب درخیابانی سوت و کور و در حومهی شهر به دنبال آدرسی میگردد که ناگهان ماشین مرموزی را در تعقیب خود میبیند، جوان قصه که حسابی ترس ورش داشته، بیخیال آدرس میشود و راه خود را کج میکند تا از ماشین دور شود ولی رانندهی ماشین، ناغافل او را بیهوش میکند و کشان کشان و خیلی خونسرد او را به سمت ماشین خود میبرد در حالی که ما همراه با موسیقی باحال ماشین او این صحنه را تماشا میکنیم، وقتی رانندهی مرموز قربانی را درون صندوق عقب ماشین میگذارد و سوار ماشین میشود یکدفعه آن موسیقی باحال کات میخورد و جایش را یک موسیقی مرموز که درست همجهت با علامت سوال سبز شده بالای سرمان است میگیرد. حالا در ادامهی همین سکانس، تیتراژ آغاز میشود. نمایی از داخل ماشین که به سرعت از مسیر جنگلی درحال حرکت است و ما جنگل و درختهای تودرتو و مبهمی را میبینیم که به سرعت از جلوی چشمانمان رد میشوند. همین دو بخش ابتدایی از فیلم انگار به نوعی چشمانداز یا خلاصهای است از آنچه ما باید در انتظارش باشیم. خشونت در عین آرامش و ماجرای مبهم و رازآلودی که عین تیتراژ، مثل یک هزارتوی پر پیچ و خم میخواهد ذهنمان را به بازی بگیرد. برای همین است که میگویم «جوردن پله» کارش را بلد است، اما اینها تازه شروع هنرنمایی اوست.
چیزی که از همان ابتدا در کنار مواردی که گفتم من را بیش از پیش جذب فیلم کرد، هنر کارگردان در طراحی میزانسنها و بخصوص قاببندیهای عالی و البته پر از نکتهاش بود. انگار فیلمساز یک تراز دستش بوده و هر قابی را که میخواسته را قشنگ با این تراز میزان میکرده تا تصاویری جذاب را تحویل دیدگان مخاطبش بدهد. حالا مسئله فقط گرفتن تصاویر باحال نیست، مسئلهی مهمتر این است که کارگردان میدانسته از هر تصویر چه میخواهد و پشت بسیاری از پلانهایی که میگرفته کدی مخفی را قرار داده که شاید در نگاه اول و بار اولی که فیلم را ببینیم خیلی برایمان روشن نباشد؛ مثلا به سکانس برخورد گوزن با ماشین کریس و رز( دوست دختر کریس) در همان دقایق ابتدایی فیلم دقت کنید. کریس به سمت گوزنی که هنوز زنده است ولی نمیتواند تکان بخورد، حرکت میکند، دوربین نمایی از گوزن را از زاویهی بالا نشان میدهد و سپس نمایی از صورت کریس از زاویهی پایین. وقتی بار اول فیلم را میدیدم این لحظه یکجور حس نحسی سفر را به من میداد و حس میکردم که نوعی هشدار برای کریسی است که دارد به سمت خطرگاه میرود، ولی پشت این لحظه نکتهی دیگری هم وجود دارد. این گوزن انگار استعارهای از خود کریس در اواخر فیلم است، آنجایی که کریس هم مانند گوزن فلک زده یارای دست و پا زدن ندارد و فردی از بالا به ناتوانی او زل زده، و در واقع در این لحظهی ابتدایی فیلم، کریس و ما داریم به آیندهی نزدیک خود او در فیلم مینگریم. حالا درسکانسی دیگر و در اولین دورهمی کریس با پدر و مادر رز و هنگام نوشیدنی خوردن، جوردن پله یک کلوزآپ از یک لیوان و قاشقی در دست مادر خانواده میگیرد، ما در آن لحظه که هنوز چیزی از ماجرای اصلی فیلم نمیدانیم شاید اصلا متوجه منظور این کلوزآپ نشویم ولی در ادامه میفهمیم که این کلوزآپ درشت و سنگین از یک لیوان یا فنجان در حال هم خوردن، چه بلایی بر سر کریس از همه جا بی خبر میآورد. یا در مثالی دیگر میتوانم به یکی از بهترین لحظات فیلم از نظر قاببندی و فضای سنگین سکانس اشاره کنم؛ منظورم آنجایی است که جورجینا(خدمتکار خانه) بابت معذرتخواهی با کریس حرف میزند، در این سکانس به نزدیک شدن آرام جورینا به قاب دوربین و در طرف مقابل نزدیک شدن قاب دوربین به صورت کریس دقت کنید، در اواخر سکانس انگار کلهی جورجیا میخواهد از قاب بیرون بزند. لحظهای که یادآور بعضی از قابهای هیچکاکی است، نمایی تهاجمی که در عین معمولی بودن همانقدر غیر عادی به نظر میرسد و حالت ترس و دلشورهی عجیبی را راهی دل کریس و همینطور تماشاگر میکند. از این دست لحظات در فیلم کم نیست و باز هم میتوانم یک دوجین از این سکانسها و قاببندیهای هنرمندانه فیلم را برایتان لیست کنم. از طرفی این فقط یک طرف ماجراست، همین دوربین که در اوایل فیلم ثابت و با آرامش دارد کار خود را میکند یکهو در اواخر فیلم افسار پاره میکند و شروع به لرزیدن میکند؛ مثلا به گرهگشایی پایانی ماجرا دقت کنید که چطور وقتی کریس بعد از فهمیدن ماجرا از ترس در حال قبض روح شدن است دوربین هم همراه او به آرامی شروع به لرزیدن میکند. حالا به تمام مواردی که گفتم موسیقی در خدمت فیلم را اضافه کنید تا حساب کار بیشتر دستتان بیاید. همین موسیقی را ببینید( البته بشنوید!) در خیلی از فیلمهای ترسناک، موسیقی سوار بر کار میشود و حتی بیشتر از خود تصویر استرس ایجاد میکند ولی در «برو بیرون» موسیقی کاملا در خود فیلم حل شده و حتی ممکن است ما در پایان فیلم اصلا موسیقی فیلم را یادمان نباشد. وقتی فیلمی این چنین دقیق است یعنی خالقش حواسش به همه جا بوده، یعنی کارگردان کارش درست است و همین موضوع است که فیلمی مثل برو بیرون را به فیلمی دیدنی بدل میکند.
برو بیرون از آن فیلمهایی است که ترس را در یک آرامپز قرار داده و به تدریج آن را میپزد و تحویل مخاطب میدهد، اصلا از لحظات مکرر جامپاسکری و این جور موارد در فیلم خبری نیست. ممکن است تا انتها فیلم را ببینید و تهش بگویید: خب، فیلم رازآلود خوبی بود ولی خیلی هم ترسناک نبود. میدانید چرا؟ چون «برو بیرون» با چند لحظهی وحشتناک و چند تا موجود عجیب و غریب قرار نیست شما را بترساند. این فیلم مخاطب را همراه کریس آرام آرام در موقعیتی قرار میدهد که حس کند داخل یک قفس در اعماق سیاهچالی تاریک گیر افتاده. راستش وقتی به اتفاقی که برای کریس در حال وقوع است و یا بر سر سایر قربانیان داستان آمده فکر میکنم، میبینم که شاید فیلمی با چند تا موجود دهشتناک و مور مور کننده در نگاه اول ترسناکتر به نظر بیاید، ولی گیر افتادن در اعماق تاریک ذهن آنهم برای همیشه خیلی ترسناکتر است. انگار بدنت کار کند اما این کار کردن دست خودت نباشد و تو برای همیشه در سیاهی مطلق باشی و فقط از یک سوراخ، نوری از بیرون را ببینی. این همان ترس تدریجی یا بهتر است بگویم فکر ترسناک تدریجی است که فیلم به تماشاگر منتقل میکند. جوردن پله نویسندهی فیلمنامه نیز هست و با اینکه فیلمنامه چند قدمی از کارگردانی عقبتر است اما همین موضوع به او کمک کرده تا تمام پیچ و مهرههای فیلمش را خوب سفت کند و آن ضعفها را هم پشت بسیاری از نکات مثبت پنهان کند. در واقع پله خودش قصه را نوشته و در نتیجه میدانسته که از هر لحظه و دیالوگ چه میخواهد و برای همین چرخدندههای اثرش را طوری تنظیم کرده تا در بهترین حالت ممکن روی هم قرار گیرند و بهترین نتیجه را داشته باشند.
کریس عکاس شناختهشدهای است که در آخر هفتهای همراه دوست دختر خود(رز) برای اولین دیدار با پدر و مادر رز عازم خانهی آنها میشود، در حالی که نمیداند رز و پدر و مادرش به همراه بقیهی دوستان چه دامی را برای او چیدهاند. آنها دستشان توی کار است و کلی آدم دیگر را نیز اینطوری صید کردهاند و با هیپنوتیزم و عملی عجیب و غریب به نام کوآگولا روی مغزشان، آنها را به نوعی به بردهی خودشان تبدیل کردهاند و حسابی هم حالش را میبرند. خب، همین ابتدای کار بگویم که کل داستان یک جایش میلنگد، کلا یک جا که چه عرض کنم، چند جایش می لنگد. چطور ممکن است این قدر با کلاس، خیلی از آدمها را بدزدند و رویشان عمل جراحی انجام دهند و آنها را بفروشند و … ، آب هم از آب تکان نخورد و پای پلیسی، کارآگاهی چیزی به نزدیکیهای ماجرا هم کشیده نشود. ( شاید این طعنهای بر بیتفاوتی دولتی بر وضعیت سیاهپوستان باشد یا یک چیز زیرپوستی دیگر ولی اینجا حتی با این نگاه هم فیلم مشکل دارد و دیدن فیلم از این زاویه هم خیلی منطقی نیست.) در هر حال هر جور حساب میکنی باز هم یک جای کار میلنگد. اما چیزی که هست این است که هم نویسنده و هم کارگردان فیلم بودن به «پله» کمک کرده تا طوری اثر را هدایت و طراحی کند تا به آن نتیجهی دلخواهش برسد و این نکات خیلی توی ذوق نزند. مثلا خود کریس را ببینید. او از آن شخصیتهایی نیست که خیلی با او احساس همذاتپنداری عمیقی بکینم و از هر ترس او ما را هم هول بردارد، ولی ماجرای مرگ مادرش که در جلسهی هیپونیزم بازگو میشود و در یکی از سکانس های دو نفرهی رز و کریس در اواخر فیلم، تعریف دوبارهی این ماجرا اشک کریس را در میآورد، به نوعی او را برای ما به بچهی بیگناه داستان بدل میکند که دوست داریم بلایی سرش نیاید. حالا خانوادهی رز را ببینید، بخصوص مادر خانواده که به نظرم کلیدیترین عنصر خانواده است. چطور همه دیوانههای ریلکسی به نظر میایند که خیلی خوب نقش بازی میکنند. در واقع این آرامش و ریلکس بودن نکتهی اصلی است. همان مادر خانواده را ببینید، با آن قیافهی آرام و مهربان، اصلا به او میآید که یک چنین گرگی در لباس یک بره باشد. همین موضوع است که جنبهی وحشتناک ماجرا را بیشتر میکند. وقتی یک نفری چیزی، وحشی و درنده است، خب میگوییم ذاتش همین است و دست به جنایت میزند، ولی وقتی کسی با این حد آرامش، فردی را ذره ذره به موش آزمایشگاهی خود تبدیل میکند و بالای سر او لبخند ملیخی میزند، دیگر کارش از وحشی و عصبی بودن به درجات بالاتری رسیده و در واقع او دیوانهای باکلاس و به ظاهر بیخطر اما بسیار ترسناکتر(از دیوانهای پر سروصدا و تابلو) است.
جوردن پله با همین جزئیات است که به قصهی خود جان میدهد. او ما را فریب نمیدهد، به بازی نمیگیرد، جایی از قصهاش را عمدا پنهان نمیکند تا یکهو ما را غافلگیر کند و کلی اینطوری با خودش حال کند، نه، بلکه حتی در طول مسیر هم اشاراتی به حقایقی که بعدا برملا میشوند میکند. در واقع او درست مثل تصاویر نکتهداری که گرفته، دیالوگها و سکانس های معناداری هم در قصهاش قرار داده که حتی برخی اوقات به طور مستقیم به جریان مرموزی که دارد بر سر کریس میآید اشاره میکند؛ مثلا به دیالوگ پدر خانواده برای معرفی جورجیا به کریس دقت کنید: ” مادرِ من عاشق آشپزخونهش بود، پس یه قسمتی ازش رو اینجا نگه داشتیم.” دیگر لازم که بگویم منظورش چه بود. یا آن سکانس دویدن عجیب و غریب باغبان خانه را بیاد بیاورید. او مثلا باغبان این خانواده است ولی در پلانی دیگر وقتی مهمانهای متشخص وارد میشوند شروع به روبوسی و احولپرسی با آنها میکند! چرا؟! خب جواب این سوال هم معلوم است، او هم حامل قسمتی از پدربزرگ خانواده است. در واقع همان پدربزرگ خانواده است در قالب فردی دیگر. اینها همان نونخردها و سرنخهایی هستند که کارگردان با زیرکی در طول فیلم قرار داده که ممکن است ما در بار اول دیدن فیلم اصلا متوجه خیلی از این ظرافتها نشویم. «پله» قصهاش را طوری تعریف میکند که گاهی آدم خیال میکند همه چیز و همه کس نرمال است و کریس بین این خانواده آنرمال(!) و گاهی هم بر عکس و یا حتی گاهی حس میکردم که اصلا کل ماجرا عین یک خواب است و یا حتی فکر می کردم که مادر خانواده بقیهی اعضای خاوندهاش را با آن حقهی هیپنوتیزمی به بازی گرفته و همهی تقصیرها از گور او بلند میشود. همیشه فیلمهایی پیچ در پیچ و رازآلود که البته منطق خودشان را داشتهاند دوست داشتم و همین چیزهاست که این فیلم را هم به فیلمی جذاب برایم تبدیل کرده. از طرفی، پایان ماجرای کریس و این خانواده با اینکه خیلی دل من و شاید شما را خنک میکند اما در مقابل پایانی با ترس ادامهدار فیلمهای نظیر «بابادوک» و «تعقیب میکند»، از نظر باقی ماندن اثر ترس، یک قدم عقبتر است. زیرا مثلا در «بابادوک» ماجرا تمام میشود ولی ترس نه و باید مادر و بچه با آن کنار بیایند و در «تعقیب میکند» اصلا ماجرا هیچ وقت تمام نمیشود و برای همین ما در پایان ماجرا هی از خود میپرسیم که تمام شد؟ یا باز هم کسی دنبال این پسر و دختر است؟ ولی اینجا در این فیلم واقعا همه چیز تمام میشود و با اینکه به شخصه دوست داشتم و دلم هم خنک شد ولی حس میکنم پایان فیلمهایی که مثال زدم از لحاظ پایداری حس ترس قدرتمندتر از برو بیرون باشد. ولی با اینحال این موضوع هم نکتهی آنچنان بدی برای فیلم نیست، اینجا فیلمساز می خواسته از خجالت بخش شر ماجرا در بیاید که حسابی هم در میآید و ما هم کلی حالش را میبریم.
خب، تا یادم نرفته از شخصیت بامزهی فیلم هم یادی کنم. فردی که به نوعی نقشی کلیدی هم در فیلم دارد و آنهم کسی نیست جز «راد» رفیق بامرام کریس. قبل از هر چیز باید بگویم که: راد دمت گرم، واقعا که حق رفاقت را بجا آوردی. ولی میدانید، جدا از شوخی، راد و کرکتر او در واقع نقش هجوکنندهی سایر آثار ترسناک را بازی میکند. البته برخی از سکانسهای او در بین هجو آثار دیگر و ضعف فیلم گیر کردهاند ولی در کل کارگردان بوسیلهی او شخصیت و سکانسهای بامزهای را ایجاد کرده است. مثلا ببینید همین راد از همان اوایل مرموز شدن ماجرا، انگار علم غیب دارد و هی به کریس هشدار میدهد. یا آن سکانس جالب را بیاد بیاورید که او پیش پلیس رفته تا ماجرا را بازگو کند اما با خندهی پلیسها روبرو میشود. این سکانس اوج هجو سایر آثار اینگونه است. زیرا در اکثر فیلمهای اینچنینی همیشه یک عده وجود دارند که دستشان به جایی بند است و میتوانند کمکی کنند ولی حرفهای قربانیان حادثه را باور نمیکنند. البته همانطوری که گفتم این سکانس یکجوری بین هجو و ضعف گیر کرده، زیرا به نوعی به همان ضعف کلی داستان که پیشتر به آن اشاره کردم هم باز میگردد. اما اوج هنرنمایی راد در دیالوگی است که به کریس میگوید و در واقع طعنهای معنادار به او و شاید به ما بعنوان تماشاگر میشند. او به کریس میگوید که ” من به جزئیات و حقایق توجه میکنم “و در واقع به او میگوید که تو از این کار عاجزی! کریس خودش عکاس است و باید در تیزبینی و دقت در جزئیات استاد باشد ولی انگار دوستش دست او را از پشت بسته. بله، او به کریس و در واقع به ما گوشزد میکند که به جزئیات توجه کنیم، که کریس و شاید خیلی از ما توجه نکردیم. دیگر در مورد آن سکانس پایانی که راد یکهو سرو کلهاش پیدا میشود چیزی نمیگویم که کلی خندهام گرفته بود. برای همین موارد است که میگویم راد آدم بامزه داستان است و کارش هم مزهدار کردن کل فیلم.
«برو بیرون» از آن فیلمهای سرگرمکنندهی باحالی است که این روزها آنهم در این ژانر خیلی گیر نمیآید. از آن سواریهای رازآلودی که حسابی ذهنمان را پر از علامت سوال و تعجب میکند و کم کم ترسِ در پس زمینهاش را به خوردمان میدهد. این اواخر برخی از فیلمسازان تازهکار استعداد خود را در ژانر ترس و با ساخت فیلمهای دیدنی نشان دادهاند و «جوردن پله» هم یکی از آنهاست، امیدوارم او در فیلمهای بعدیش هم همچنان مثل «برو بیرون» قادر به هیپنوتیزم کردن ما باشد!
نظرات