اگر به دنبال آخر هفتهای آرام و شاد هستید و قصد دارید تا با تماشای فیلمی بر تعطیلات خوش و خرم خود خاتمه دهید، مَندی (Mandy)، محصول سال ۲۰۱۸ میلادی و با بازی نیکولاس کیج کَبیر (Nicholas Cage) نه تنها باعث بهتر شدن حالتان نمیشود، بلکه خاطرات آخر هفته خوشتان را با اکشن مسخکننده و قصهگویی دیوانهوارش زهر مارتان میکند! شاید نظرات ضد و نقیضی از سوی مردم درباره تازهترین ساخته پانوس کسماتوس (Panos Cosmatos) مطرح شده باشد اما یک چیز کاملا مشخص است؛ مَندی بدون تردید تجربهای جنونآمیز است که تماشایش سبب به هم ریختن تمامی فایلهای مغزتان میشود! در سینماگیمفا بخوانید.
نیکولاس کیج، بلک اسکالز (Black Skulls)، بنفش، قرمز؛ این کلمات شاید برای هرکه مَندی را تماشا نکرده و یا به خوبی با آنان ارتباط برقرار نکرده منتقلکننده پیام چندان ارزشمند و مهمی نباشند، اما اوضاع برای امثال بنده که غرق در فانتزی اعجاببرانگیز این ساخته فاخر شدند بسی متفاوت است، چرا که همین چهار عبارت کافی است تا که دنبالکنندگان شاخص سینما معترف عظمت این اثر شوند. در واقع هریک از این عبارات خود توضیحدهنده بخشهای مختلفی از این محصول هستند که چندین پاراگراف جداگانه برای موشکافی و بررسی میطلبند.
مَندی قطعا ساختهای بخصوص است و به همین خاطر جاذبه تمامی مخاطبان سینما نخواهد بود، زیرا مخصوص دنبالکنندگان خاصی سینماست که به هیچ وجه از تماشای اینگونه آثار سر باز نمیزنند و از تماشایش نهایت لذت را میبرند. البته که سینما برای همه سلایق ساخته شده و قرار نیست که هر فیلمی برای هرکسی به تجربهای دلپذیر بدل شود و پسندیدهتر است، که در سینما هر کس به دنبال تماشای آثاری باشد که گنجایش حضور در لیست موارد مورد علاقهاش را داشته باشند. مَندی نیز از این قاعده مستثنی نیست و متاسفانه یا خوشبختانه نمیتوان افراد فراوانی را یافت که در این باره با شخصی مانند بنده همعقیده باشند، چراکه اکثریت آراء دنبالکنندگان آثار سینمایی بر ضد این فیلم است. البته همه اینها دلیل بر بود بودن فیلم نیست، بلکه همانطور که متذکر شدیم مَندی فقط برای دسته خاصی از تماشاچیان سینما جذاب به نظر خواهد رسید و این اثر به همین دلیل در گروه آثار بلاتکلیفی قرار میگیرد که تا به تماشای آن نپردازید نمیتوان از خوب و یا بد بودنش اطمینان حاصل کنید. اینکه شخصی از تماشای این فیلم لذت نمیبرد دلیل بر این نیست که فیلم فاکتور های کافی برای ایجاد هیجان و سرگرمکنندگی را نداشته باشد، بلکه این اثر را نمیتوان به عنوان یک تفریح آخر هفته و یا اکشنی پاپ کورنی همانند جان ویک (John Wick) و یا ماموریت غیرممکن (Mission Impossible) از نظر گذارند. در حقیقت بستگی دارد به آنکه مقصود مخاطب از سرگرمکننده بودن چه باشد و به عبارتی، چه چیزی وی را سرگرم میکند. شاید شخصی از تماشای دوئل لوک اسکایواکر (Luke Skywalker) و دارث ویدر (Darth Vader) در سری جنگ ستارگان (Star Wars) به هیجان بیاید و شاید شخص دیگری از دیدن لحظات مرموز و دلهرهآور بیمارستان در فیلم پدرخوانده (The Godfather) لذت تمام و کمال را ببرد. به همین خاطر نمی توان این مورد را از نقاط ضعف این اثر محسوب کرد.
بدون تردید برای نیکولاس کیج، بازیگر ارزشمندی که مدت زمانی نسبتا طولانی در خواب زمستانی فرو رفته بود و به طرز ناگهانی از روی پرده سینما محو شدهبود، در این فیلم نقشی عالی در نظر گرفته شده و او نیز در ایفای نقش مورد نظر سنگ تمام گذاشته است و میتوان آنرا بازگشت شکوهمند این هنرمند به دوران اوج خود، حداقل در میان دنبالکنندگان ویژه سینما و طرفداران وی دانست. از لحاظ تئوری شخصیتپردازی به معنای مورد پردازش قرار دادن شخصیتهای قصه طوری که عقاید و تصمیمات وی برای بیننده قابل درک باشند و بیننده قابلیت همزادپنداری با او را داشته باشد که اصولا به وسیله دیالوگها، حرکات و صحنههای فلشبکی از گذشته وی صورت میگیرند. اما مَندی در کنار مورد استفاده قرار دادن ویژگی های لازمه، تنها با بهرهگیری از یکی از آن فاکتور ها بخش شخصیتپردازی را به یکی از برگ های برنده خود تبدیل میکند. شاید جملات که بر زبان کاراکتر های داستان جاری میشوند خود سازنده بخشی از تصویر ذهنی تماشاچی نسبت به اشخاص حاضر در داستان باشند اما سنگینی بار شخصیت پردازی بر روی حرکات، کنش و واکنشهای آنان است. این وضعیت تا حدی در این بخش موثر است که مخاطب توانایی شناخت کاراکتری که در طول فیلم بیش از دو کلمه هم بر زبان نیاورده است را بخاطر احساسات موجود در چهره و نگاهش بدست میآورد؛ شاید کاراکتر نیکولاس کیج در طی لحظات فیلم حتی یکبار هم به همسرش عبارت “دوستت دارم” را نگفته باشد، اما غم سنگینی که هنگام مرگ او در چشمان و صدایش پیدا بود و عطش سوزانی که هنگام به خاک و خون کشیدن قاتلان همسرش در او نمایان میشد این مفهوم را صریحا با مخاطب خود به اشتراک میگذارد. به همین سبب مَندی از این حیث ابدا دچار مشکلی نخواهد شد.
ایده اساسی و بنیادین اثر شاید تکراری به نظر برسد ولی کارگردان آنقدر به دستمایه قرار دادن دیگر مشخصه های مربوط به اثر پرداخته که مخاطب ابدا احساس روبرویی با تجربهای کلیشهزده را نمیکند. مَندی مسائلی همچون تعصب، تنوع عقاید، خشونت، عشق و تاثیرات خشونت و کینه بر روی شخص را زیر ذره بین و مورد موشکافی قرار میدهد و چه مستقیم و چه غیرمستقیم، آنان را دستخوش بررسی قرار میدهد. مَندی درباره مردی است که همسر خود را بخاطر عقاید و باور های افراطی عدهای از دست میدهد؛ اما سوآلی در طول فیلم مطرح میشود که نمی توان پاسخی دارای ثبات کامل برای آن یافت؛ آیا تمامی عقاید آنها واقعا افراطی است؟ شخصیت نیکولاس کیج، آنقدر پی انتقام از جمجمه سیاهان و یا همان بلکاسکالز است که حاضر است هرچه که راهش را سد میکند از میان بردارد و به همین واسطه معنای انسانیت درون این کاراکتر، رو به نابودی میرود؛ حتی در لحظات پایانی نوع گویش، جملات و حتی رفتار وی نیز به چیزی مشابه رفتار جمجمه سیاهان بدل میشود و آنگاه برای بار نخست هم که شده سخنان جِرِمایا (Jeremiah)، سردسته آن فرقه نسبت به گذشته از مطابقت بیشتری با منطق برخوردارند و آنگاه است که ابهامات ذهن بیننده را فرا میگیرند. اثر به وسیله این وقایع جنس خاصی از ترس را که در تمایز با نگاه ابتدایی یک بیننده سینما نسبت به وحشت و انواع آن در سینماست را متصور میشود که نوید از شدت تاثیرگذاری بالای اثر بر روی مخاطب را میدهند؛ وحشت از اینکه نکند سرانجام کاراکتر کیج، شبیه به سرنوشت جمجمهسیاهان باشد و همانند آنان، تبدیل به هیولایی بیرحم و خون سرد بشود. اما در یک سکانس فیلم به بیننده می فهماند که علاقه حقیقی وی به همسرش ایجاب کرده تا او در ذهنش ماندگار شود و از تبدیل شدن وی به موجودی روانپریش جلوگیری کند؛ نتیجه تمامی این موضوعات، آن است که این احساسات انسان است که باعث ایجاد اختلاف بین وی و جانوران درّنده و بیرحم میشود، نه تواناییهای ظاهری آنان.
هر چقدر مَندی از حیث شخصیتپردازی قوی ظاهر شده، اما در زمینه روایت داستانش دارای اشکالات اجتنابناپذیری است. روند پیشروی داستان در موارد بسیاری کند ظاهر میشود و رخدادی که شاید در مدت زمانی کمتر از حد مشخصه به اتمام برسد دوبرابر زمان موعود صرف توضیح آن واقعه میشود؛ همچون سکانسهای مرتبط با متحدان بلک اسکالز. اما خوشبختانه روند پیش گرفته شده در نیمه دوم این اثر تقریبا رو به محو شدن پیش میرود و لحظات آرامی که با انوار قرمز و بنفش تزیین شدهاند جای خود را به صحنههای خشن و فانتزی های عجیب و غریب میدهد. این فیلم از آن دسته آثار خاصی است که در عین تخیلی و خشن بودن، دست از داستانگویی پیچیده و مفهومی نمیکشند و نهایت تلاششان را برای ارایه داستان مفهومی میکنند. سوای از لحظات بیش از حد وابسته به فلسفه که به داستان فیلم مجال روایت شدند را نمیدادند، فیلم میداند که کجا بایستی مخاطبش را با صحنه های مبارزات سرگرم کند و چه زمانی به مطرح کردن دیالوگ هایی که مفاهیم گستردهای پشت آنان پنهان است، بپردازد. از طرفی فیلم بار روانشناسانه و عقیدهشناسانه را به صفر نمیرساند و با توجه به ظرفیت و گنجایش آن، از دوز آن میکاهد و یا آنرا افزایش میدهد که نشاندهنده زیرکی کارگردان است.
مَندی از ابعاد فنی در دسته آثار اکشن قرار میگیرد اما ابدا در دیگر بخش های ارزشمند آن زمین نمیخورد و اینها منجر به افزایش یافتن ارزش آن شدهاند. مَندی به عنوان ساختهای اکشن بدون شک خارقالعلاده است و هیچ کم و کاستی در این مورد به چشم نمی خورد. فرمول اکشن فیلم با وجود عناصر کلیشهای به کار رفته در آن، به طرز اعجاببرانگیزی تازه به نظر میرسند و دلیل آن نیز بهرهگیری بجا و به نحو احسنت از کلیشههای مرسوم میان آثار اکشن و طبیعتا، خلاقیتی است که کارگردان در آن به خرج داده. مَندی برای شخص من به نوعی یادآور قسمت دوم جان ویک (John Wick) است، شاید از دید کلی نتوان نقاط مشترک چندانی بین فانتزی هنری جنونآوری مانند مَندی و فیلمی با محوریت ماشین کشتار جمعی بی کلهای مثل جان ویک پیدا کرد؛ اما قرار نیست که فرمول های موجود در این دو اثر نسبت به یکدیگر بیشباهت ظاهر شوند. به یاد دارم که پس از تایید شدن قسمت سوم سری جان ویک اقدام به تماشای آن کردم؛ با این وجود هنگام تماشای آن، در لحظات مبارزه این ابهام و ترس در منِ بیننده ایجاد میشد که نکند او صدمه ببیند؟ تم دلهرهآور و استرسزایی که جان ویک را به یکی از بهترین اکشن های تاریخ سینما بدل کرد، کم و بیش در مَندی نیز به چشم میخورد که قطعا از نقاط قوت تاثیرگذار این فیلم است.
اما چیزی که مَندی از دیگر آثار همسبک متمایز میکند، پسزمینه هنری عجیب و مجذوبکننده آن است. تِم هنری فانتزی و اساطیری فیلم نه تنها به خودی خود ارزش بازبینی و نگاه دقیق را دارد، بلکه بر شدت تاثیرگذاری مفاهیم سنگین آن نیز میافزاید. انوار قرمز و بنفش که از لحظات نخست نیز حضور خود را اعمال میکنند، جُدای از افزودن به سطح زیبایی سکانسهای فیلم، به مرور برای مخاطب به مسئلهای معنادار بدل میشوند، که مخاطب هرگاه با تم رنگی مشابهی روبرو میشود به یاد مَندی و لحظات به یاد ماندنی آن میافتد. خلاقیتی که در صحنههای هنری این اثر به کار رفته است آرام آرام از حالت مُدرنیته و نرم، شکل و شمایل فانتزی، اساطیری و خشونتواری به خود میگیرد که از دلایل بنیادین شایستگی مَندی در بخش هنری و فضاسازی است.
موسیقی متن مَندی به لطف موزیسین بااستعداد و زندهیاد یوهَن یوهَنسِن (Johann Johannson)، به واسطه سنجیدگی و انسجام موجود در تک تک نتهایش و هماهنگی ترکهایش با سکانس های اثر مشخصه، به طرز غیرقابل انکاری لایق ستایش است. به کارگیری به موقع و بجای ترکها و ضربهای آهنگین ایجاب کرده تا برخی از آنان با نهایت سادگیشان همچنان اثرگذار باشند. از طرفی با توجه به بودجه محدود فیلم، میتوان از سطوح جلوههای ویژه، بصری و نکات فنی و ساختاری موجود در آن ابراز رضایت کرد.
مَندی (Mandy) به کارگردانی پانوس کسماتوس (Panoa Cosmatos) با بهرهگیری از المان های فانتزی و اساطیری و ترکیب آنان با جنس خاص و نوینی از اکشن و قرار دادن آنان تحتالشعاع انوار قرمز و بنفش، یک شاهکار کمنقص را تقدیم مخاطبان و علاقهمندانش میکند که شاید این روزها و با وجود تعداد فراوان آثار بلاک باستری، کمتر کسی به سراغ آن بیاید و یا انتظاراتش با تماشای آن برآورده شود؛ اما اینها به هیچوجه نمیتوانند از ارزش ساخته هنرمندانه و زیرکانهای مانند مَندی بکاهند. این فیلم بدون تردید از نامزدان و یا حتی برندگان احتمالی اسکار در بخش های هنری و یکی از برترین اکشن های چندسال اخیر است که بایستی بیش از اینها مورد توجه قرار میگرفت، نیکوکلاس کیج نیز از ابعاد معنوی توانسته به دوران درخشان و طلایی خود بازگردد و جایگاه خود را برای بار دوم هم که شده در بین دوستداران خود حفظ کند.
شما چه فکر میکنید؟ آیا از تماشای این فیلم لذت بردید؟ کدام یک از ویژگیهای آن برای شما از دیگری جذابتر بوده است؟
نظرات