گفتگوی collider با نویسنده و خالق سریال محبوب Vikings

1 February 2021 - 13:07
Vikings

طی مصاحبه‌ای که وب‌سایت collider اخیراً با سازنده‌ی اصلی و نویسنده‌ی تک تک قسمت‌های این سریال انجام داده اطلاعات جالبی درمورد این مجموعه‌ی موفق که پخش آخرین فصل آن چندی پیش از شبکه Amazon Prime انجام شد منتشر کردده است. در این گفتگو، جزئیات بسیاری از علت پایان یافتن سریال، اینکه چطور از همان ابتدا قرار بوده داستان رگنار و پسرانش روایت شود، از هشدارهای همه جانبه پس از نهایی کردن تصمیم برای کشتن رگنار، رابطه بین بودجه و نحوه‌ی روایت داستان، اینکه چرا فصل آخر فصل محبوب ایشان است و غیره صحبت شده است.

بالاخره، نتفلیکس (Netflix) درحال ساخت دنباله‌ای به نام Vikings: Valhalla است که طبقه برنامه‌ها در سال جاری منتشر خواهد شد. وظیفه نویسندگی این سریال بر عهده جب استورات (Jeb Stuart) قرار داده شده و در آن اتفاقات ۱۰۰ سال پس از سریال اصلی Vikings روایت می‌شود.

در ادامه صحبت‌های بین نویسنده collider و آقای مایکل هرست (Michael Hirst) را مشاهده می‌کنید:

Collider: من یکی از افرادی هستم که از همان ابتدا وایکینگ‌ها را تماشا می‌کردم. فقط دوست داشتم بگویم که واقعاً از کارتان لذت بردم.

مایکل هرست: ممنونم.

خب، می‌خواهم با سوالاتی بحث را شروع کنم که امیدوارم قبلاً ازتان نپرسیده باشند.  دوست دارید به عنوان نویسنده‌ی مهمان در کدام سریال همکاری داشته باشید؟

هرست: خب، من زیاد تلویزیون نمی‌بینم ولی چند قسمت از این برنامه‌ای که درمورد شطرنج بود دیدم…

منظورتان The Queen’s Gambit هست؟

فکر کنم اسمش همین بود، آره، که به نظرم واقعاً هوشمندانه ساخته شده. مطمئن نیستم از پس نویسندگی این کار بر می‌آمدم یا نه ولی در این سریال دیدیم که چطور چیزی به سادگی شطرنج را نیز می‌شود تبدیل به یک درام تلویزیونی کرد. محصول تأمل برانگیری بود. ولی از عمد تلاش کرده‌ام تا جای ممکن کمتر درام تلویزیونی تماشا کنم چون نمی‌خواهم تحت‌تأثیر آن قرار بگیرم. برای مثال هیچوقت Game of Thrones را نگاه نکردم چون هرگز دلم نمی‌خواهد از کسی بشنوم «این قسمت رو از Game of Thrones  قرض کردی» یا «این شبیه Game of Thrones  شده». نمی‌خواستم روی من اثر بگذارد. نه اینکه شباهت زیادی داشته باشند ولی خب هر دو سریال‌هایی فانتزی بودند. درهرحال، منظورم را می‌فهمی؟ حتی وقتی انتظار هم نداری همچین چیزهایی به ذهنم آدم می‌رسد.

من یک شیوه‌ی عجیب و غریبی دارم که هنوز فیلم‌های قدیمی را نگاه می‌کنم. وقتی اولین قرنطینه شروع شد عالی بود، چون یک تلویزیون بزرگ خریدیم و وقتی هم که بچه بودم بیشتر فیلم‌های موردعلاقه‌ام مثل Chinatown رو با تلویزیون می‌دیدیم. در طول سریال ارجاع‌های زیادی به فیلم‌هایی که دوست داشتم شده، پس در گوشه‌هایی از برنامه می‌توانید اثرهایی از این فیلم‌ها پیدا کنید. و در خیلی از بخش‌ها هم… اشاره‌هایی به شعرها یا جمله‌های جان لنون (John Lennon) گنجانده‌ام. پس به نوعی مواردی که تأثیر بزرگی روی زندگی و نویسندگی من داشتند در سریال قاچاق کرده‌ام.

خب، برگردیم به عقب، وقتی ایده‌ی اولیه سریال رو مطرح کردید، از اول کار می‌دانستید که چند فصل قرار است از این مجموعه داشته باشید؟

نه، نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم در صورتی که فرصتش را داشته باشم آن را جمع بندی می کنم. من واقعاً… اکثر سریال‌ها بعد از پخش فصل اول کنسل می‌شوند. پس زیاد… تقریباً واقع بین بودم. هیجان‌زده شدم که کمپانی MGM و شبکه‌ی History از این ایده خوششان آمده. یک جورایی یه منوی بزرگ توی ذهنم داشتم که باید چه کار کنم. بسیاری از این فکرها درمورد تغییر دادن کلیشه‌های وایکینگی و در کل سبک زنگی وایکینگ‌ها بود. پس، برنامه‌های زیادی برای ادامه دادن داشتنم ولی هر دفعه… آره، فکر کنم، راستش، در جریان بودم که تعداد بیننده‌ها درحال افزایش بود و کار درحال گرفتن بود. ولی در کل خیلی دو به شک بودم که تا کجا می‌توانم ادامه بدهم.

اگرچه از همان اول گفته بودم که این سریال قرار است افسانه‌ی رگنار و پسرهای او را بازگو کند، وقتی در نهایت اعلام کردم که در این فصل می‌خوام رگنار را بکشم هشدارهای زیادی دریافت کردم، مخصوصاً از سمت آمریکایی‌ها، کار خطرناکی بود. و خیلی از سریال‌ها بعد از اینکه شخصیت اصلی خودشان را از دست می‌دهند خیلی موفقیتشان ادامه پیدا نمی‌کند. در طول مسیر لحظه‌های واقعاً بزرگی ساخته بودیم ولی هیچوقت در هیچکدام از خواب‌هایم هم نمی‌توانستم ببینم که به شش فصل و ۸۹ قسمت برسیم که در نهایت این کار را هم کردیم.

تصمیم شما بود که بعد از شش فصل سریال را تمام کنید؟ یا با شبکه به توافق رسیدین که این پایان راه است؟

هرست: نه، بهشون گفته بودم کی قراره تموم بشه. می‌دانستم که آخر سریال با کشف آمریکا و یک سرزمین تازه پیدا شده تمام می‌شود. این همیشه برنامه‌ی من بوده. باید اینو بگم که واقعاً بعد از گذارندن هر روز و گاهی قسمت‌هایی از شب‌ها آن هم برای هفت سال تمام، فکر کردن و زندگی کردن در این سریال، لازم بود که آن را به نتیجه برسانم. لازم بود که داستان را تمام کنم. ولی مهم‌تر از همه، باید سریال را جمع بندی می‌کردم. باید خطوط داستانی را طوری به اتمام می‌رساندم که برای بیننده راضی کننده می‌بود. نمی‌خواستم در حق کسی کم لطفی کنم. نمی‌خواستم در حق بازیگران، شخصیت‌ها یا هواداران کم لطفی شود. چالش بزرگ این بود که مجبور شدم یک سری از محبوب‌ترین کاراکترهای سریال را به کشتن بدهم. پس نوشتن این ۱۰ قسمت نهایی واقعاً برای من تجربه‌ی احساسی‌ای بود.

خیلی کنجکاوم، بسیاری از افرادی که این مصاحبه را می‌خوانند واقعاً نمی‌دانند تولید یک سریال تلویزیونی موفق چقدر سخت است. ولی در چند سال اول کارتان فصل‌های ۱۰ قسمتی منتشر می‌کردید و بعد به ۲۰ قسمت ارتقاء پیدا کردید. کی بهتون گفته شد یا ازتون خواستن که «هی، می‌خوای فصلی ۲۰ قسمت درست کنی؟» واکنش اولیه‌تون چی بود؟ چون حجم کاری مطمئناً بیشتر از قبل می‌شود.

آره. و این رو هم گفتن که «شاید یه تیم نویسندگی برای کمک کردن لازم داشته باشی». من هیچ تجربه‌ای در کار گروهی نداشتم. ولی با بقیه‌ی نویسنده‌ها صحبت کردم، یک یا دو نویسنده دیگه که تجربه‌ی چنین کاری را داشتند. اونا گفتن؛ «خب، چیزهای خوبی هم داره. ولی وقتی با چند سری نویسنده‌ی دیگه کار میکنی در نهایت بیشتر یک روان‌شناس می‌شوی تا یک نویسنده. راحت نیست». و منم گفتم؛ «فکر نکنم بخوام همچین کاری بکنم. می‌خوام صد در صد تمرکزم را روی داستان بذارم. من یک قصه گو هستم، کارم همینه.»

من در نهایت مسخ سریال شده بودم. اطرافم پُر بود از افراد شگفت‌انگیز، آدم‌های فوق‌العاده‌ای که حامی من بودن و یک تیم که حقیقتاً همیشه پشتیبان من بوده، گروه تولید و تمام بخش‌ها همینطور بودند. همیشه‌ی خدا کارگردان‌های تازه‌ای داشتیم. هر کارگردان دو قسمت یا نهایت سه قسمت را کارگردانی می‌کرد. زمان زیادی را صرف صحبت کردن با آن‌ها می‌کردم و بعد از آن با بازیگرها حرف می‌زدم. پس توی دنیای سریال بودم. می‌کردم امتیاز بودن در چنین جهانی را دارم. تمام این آدم‌ها به من کمک کردند تا این سریال و تمام قسمت‌هایش را آماده کنم. واقعاً دوره‌ی خلاقانه و فوق‌العاده‌ای برای من بود. نمی‌توانم تصور کنم یک نویسنده دوست نداشته باشد در چنینی موقعیتی قرار بگیرد. ولی فکر کنم در اواسط ساخت فصل شش بود، همونطور که گفتی، قرار بود فصل ۲۰ قسمتی بسازیم، همسرم به من گفت که داری فرسوده میشی. یعنی روز و شب درحال نوشتن بودم. به من گفت؛ «داری خودت رو می‌کشی. دارم می‌بینم. میدونم که لذت خیلی زیادی ازش می‌بری. ولی تمام زندگیت همین شده. این سریال شده زندگیت.» که واقعاً هم همینطور بود. و همسرم به من گفت که این کار من خیلی خودخواهانه است. پس بالاخره فهمیدم که فصل شش قرار است آخرین فصل باشد ولی با اینحال لازم بود پایان مناسبی برای آن بنویسم. همچنان لازم بود که تمرکز کنم، به هر قیمتی که شده و آنطور که می‌خواستم تمامش کنم. همانطور که گفتم MGM و History کاملاً پشتیبان من بودند.

در این دوره، همه در مسیر یکسانی تلاش می‌کردند. هیچ فرسایشی وجود نداشت. فکر کنم در سریال‌های تلویزیونی درام فرسایش خیلی راحت به وجود می‌آید، در روند تولید، اگر چنین فرسایش و مقاومتی در طول فرایند ساخت داشتیم هرگز نمی‌توانستم کار را آنطور که می‌خواهم در بیاورم. فکر نکنم چنینی وضعیتی دوباره برای من پیش بیاید. شانس و بخت خوبی داشتم. دور تا دور من را افرادی گرفته بودند که کارشان را دوست داشتند و عاشق سریال بودند. پس بهتر از این نمی‌توانست باشد.

بودجه‌ی سریال چه تأثیری روی نوشتن داستان داشت؟ شده بود که فکر کنید؛ «خب، برای هر قسمت لازمه دو بخش جنگی داشته باشیم یا چهار تا صحنه‌ی کوچیک مبارزه»؟ مدیریت بودجه و نوشتن داستان را چطور انجام دادین؟

خب، جواب سوالت اینه که من مثل گرداننده‌های آمریکایی که با بودجه سر و کار دارند نبودم. من هیچ کاری به بودجه نداشتم و نمی‌خواستم هم کاری به بودجه داشته باشم. تیم تهیه کننده‌ها با بودجه سر و کله می‌زدند. اتفاقی که افتاد این بود که من هیچ نگرانی‌ای بابت هزینه نداشتم. فقط قسمت‌ها را می‌نوشتم. یک روز متوجه شدم وایکینگ‌ها، وقتی مسیر رودخانه را با کشتی‌هایشان طی می‌کردند، به شهر یا روستایی می‌رسیدند که بخواهند آن را غارت کنند یا مثلاً به بخشی از رود می‌رسیدند که مسیرش بسته شده که در این صورت کشتی‌هایشان را به خشکی می‌بردند، آن‌ها را تکه تکه می‌کردند و از کوه می‌گذرانند تا در قسمتی بعدی رودخانه که باز است دوباره وارد آب شوند. با خودم گفتم؛ «درمورد این مردم مطلب خوندم و میدونم که احتمالاً از پس هزینه‌ش بر نمی‌آییم. ولی میشه یه همچین کاری بکنیم؟ می‌تونید درستش کنید؟»و یک ماه بعد روی یک کوه ایستاده بودم و.. داشتم یک کشتی وایکینگی را نگاه می‌کردم که با طناب به بالای صخره کشیده میشد. محشر بود.

کار خودم را می‌کردم و می‌نوشتم و هر از گاهی یک سری چیزها به من یادآوری می‌شد. یک نفر می‌آمد سراغم و می‌گفت؛ «نمیشه تو این قسمت دو تا نبرد داشته باشی. میتونی یه دونه داشته باشی. میتونی یه نبرد کوچیک داشته باشی و شاید یه جنگ بزرگ‌تر یا همچین چیزی.» واقعاً یه جورایی انجام پذیر بود. برای همین گفتم؛ «باشه، خیلی‌خب، میدونم باید چی کار کنم و میدونم باید چی رو دور بزنم.» چون گاهی اوقات داشتن محدودیت به نویسندگی کمک می‌کند. می‌توانید ایده‌ها و راه‌های خوبی برای انجام کارها پیدا کنید، روش‌های جدید، یک سری شیوه‌ی خلاقانه برای انجام دادن کاری که می‌خواهید انجام دهید.

برای همین هیچوقت درباره واقعیت‌های تولید شکایتی نداشته‌ام. و در حقیقت اتفاقی که افتاد این بود که هر فصل پول بیشتری داشتیم و اواخر کار بودجه دو برابر شده بود، کم و بیش دو برابر وقتی که شروع به کار کردیم. این ماجرا در داستان هم تکرار شد، چرا که روایت را با روستایی کوچیک در نروژ آغاز کردیم و در نهایت به قلمروی پادشاه‌هان بزرگ رسیدیم. در کشورهای مختلفی بودیم. درست مثل وایکینگ‌ها، به مدیترانه سفر کردیم، به روسیه رفتیم، به فرانسه رفتیم. بنابراین بزرگ‌تر شدن بودجه مستقیماً در بزرگ‌تر شدن سریال منعکس شد. باری بر دوش من نبود. همانطور که گفتم، نمی‌خواستم که باری بر دوشم باشد. نمی‌خواستم حجم زیادی از شدنی بودن یا نبودن را تحمل کنم.

در آخر توانستید تصمیم بگیرید فصل مورد علاقه‌تان کدام است یا کدام فصل بهتر از آنی که انتظار داشتید از آب در آمد؟

هرست: خب، میتونم بگم که آخرین فصل، فصل مورد علاقه‌ی من است. نزدیک‌ترین فصلی است که ساخته‌ام و در حین تولید آن تجربه‌های احساسی و قدرتمند زیادی را گذراندم. حقیقتاً در ذهنم نقش بسته. عاشق فصل اول بودم. معرفی کردن شخصیت‌ها و جهان آن‌ها را دوست داشتم. سعی کردم بدون اینکه بخواهم زیادی آموزش دهنده یا سخن‌ورانه عمل کنم درباره جامعه‌ی وایکنیگ‌ها و ارزش‌های آن‌ها داستان تعریف کنم. ولی برای رسیدن به جایی که بتوانید این‌ها را به شکلی جذاب نشان دهید، تلاش برای ساخت اولین قسمت، واقعاً نوشتن همه این‌ها دشوار است، چون به نوعی درحال ایجاد زیر بنای مجموعه هستید. دوست ندارید زیاده روی کنید ولی از سمت دیگر هم می‌خواهید شخصیت‌ها را نمایش دهید.

حس میکنم، از بین دو سریالی که نوشته‌ام، این یکی را کاملاً درست انجام داده‌ام، از همان ابتدای کار. معرفی شخصیت‌های رگنار و رولو، واقعاً موفقیت‌آمیز بود. و بلند پروازی رگنار برای سفر کردن… تمام آن چیزها، فکر کنم، به طرز فوق‌آلعاده‌ای خوب از آب در آمدند. ولی مورادی که در فصل آخر بود… مقیاس و بزرگی فصل نهایی و قسمت‌هایش.. وقتی شروع به کار کردم هیچوقت فکر نمی‌کردم به این سطح برسم. پس باید بگویم، چیزهای زیادی در این دوره یاد گرفتم.

فصل ششم و آخرین فصل از سریال واکینیگ‌ها هم‌اکنون از شبکه‌ی Amazon Prime Video قابل دسترسی می‌باشد.

منبع: collider

برچسب‌ها: ، ،

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.