دنزل واشنگتن، رامی مالک و جرد لتو؛ تیمی شامل سه بازیگری که هر کدام به ازای نقشهای درخشانی که در سالیان پیش ایفا کرده بودند، جوایز زیادی را از جمله جایزه بهترین بازیگر مرد اسکار را دریافت کردند و اکنون گرد هم آمدند تا فیلمی به نام «چیزهای کوچک» یا «The Little Things» را به سرانجام برسانند ولی ناکام میمانند؛ راستش را بخواهید آنها تا حدودی توانستند در نقش کاراکتر خود قابل قبول ظاهر شوند ولی اشکال اصلی در فیلمنامه و کارگردانی ضعیف فیلم میباشد که قدرتِ قابل تحمل تیم بازیگری را به سوی غیر قابل تحمل بودن آن سوق میدهد و در نتیجه «چیزهای کوچک» پدید میآید. «چیزهای کوچک» آثار ماقبل خود و کنکاش در زوایای دیگر را سر لوحه خود قرار داده و با کمی تکنیکبازی روایی، سعی در ایجاد داستانی معمایی در جدال کلیشهای قاتلان سریالی و کارآگاهان پلیس دارد و به شدت شکست میخورد به طرزی که نه بازیگرانش آن را میتوانند نجات دهند و نه روایتهای موازی گذشته و حالش. البته اشتباهات جان لی هنکاک (کارگردان فیلم) فقط در فیلمنامه خلاصه نمیشود و ترکشهایش به بدنه تیم بازیگری نیز اصابت میکند و استفاده درست از قابلیتهای بازیگران برای نقشآفرینی بهتر در کاراکتر خود را به دست فراموشی میسپارد؛ دنزل واشنگتن، در نقش یک افسر ساده پلیس که در گذشته کارآگاه بوده، کم فروغ و خنثی به تصویر کشیده میشود. جرد لتو، در جایگاه یکی از مهمترین مظنونین پرونده قتل سریالی دختران جوان، در پایینترین حد خود قرار میگیرد و آن نگاههای مرموز و مشکوکش را میدزدد و هر بار که میخواهد اوج بگیرد، کارگردان به مانند سدی به مقابلش، ایستادگی میکند و لتو از نمایش تمام و کمال خود باز میماند؛ در نتیجه تیمی که قرار بود برگ برنده فیلم باشد، معکوس شده و به فیلم ضربه مهلکی میزند. آن طور هم که معلوم است، این اثر نمیتواند در فصل جوایز کاری از پیش ببرد و به عنوان فیلمی به یاد ماندنی محسوب شود. با نقد فیلم «چیزهای کوچک» یا «The Little Things» همراه باشید.

«چیزهای کوچک» آثار ماقبل خود و کنکاش در زوایای دیگر را سر لوحه خود قرار داده و با کمی تکنیکبازی روایی، سعی در ایجاد داستانی معمایی در جدال کلیشهای قاتلان سریالی و کارآگاهان پلیس دارد و به شدت شکست میخورد، به طرزی که نه بازیگرانش آن را میتوانند نجات دهند و نه روایتهای موازی گذشته و حالاش.
نکته: اگر موفق به دیدن فیلم نشدهاید، از خواندن ادامه متن صرف نظر کنید.
بازگردیم به اصل مطلب؛ کارگردان فیلم علاقه زیادی به فیلمهای جنایی دهه ۹۰ای دارد! فیلمهایی با قاتلان سریالی شسته رُفتهای که با دستکشهای چرمی و کادیلاک و بیوکهای تیره قهوهای، به دل جاده میزنند و میکُشند و هیچ ردی از خود نمیگذارند. همه چیز در اوج سینماییترین شکل ممکن است که باید برای شخصیتپردازی قاتلِ داستان، لحاظ شوند ولی کارگردان چه میکند؟ او همانند سینهفیلان آثار جنایی معمایی عمل میکند و از شدت علاقه دو آتیشه خود نمیکاهد و کورکورانه به هر چیزی سرک میکشد و به خیال خود، هم ضد کلیشه عمل میکند هم به علایقش جوابی مثبت میدهد ولی در نهایت چیز دیگری ثابت میشود؛ یک فیلم به شدت منفعل و سخیف در قاب مدیومی به نام سینما. اشارات مستقیم و غیرمستقیم فیلمساز به «هفت» یا «Se7en» به دیوانهوارترین شکل ممکن به شکست منتهی میشود و او (کارگردان) میخواهد ضد کلیشه باشد (از این سوی بوم نیفتد) ولی بدتر از آن پیش میآید (از آن سوی بوم میافتد)؛ شناساندن قاتلی مخوف در بدو ورود دیک (دنزل واشنگتن) به شهر و رویت شدن آن (مقتول) توسط دو کارآگاه (کارآگاه سابق که دیک باشد و کارآگاه فعلی، بکستر با بازی رامی مالک)؛ هدفگذاری بر روی یک مظنون در اواسط فیلم (جرد لتو در نقش آلبرت اسپارما)؛ اتمسفر بیابانی سکانسهای پایانی فیلم و تقابل ذهنی کارآگاه و پلیس و همه و همهی نشانهها که حاکی از الگوبرداری از اثر به یاد ماندنی دیوید فینچر است. اما موارد گفته شده به عنوان ضعف فیلم به حساب نمیآیند و حتی کارگردان نیز با حربه الهامگیری از «هفت»، سعی در گمراهی مخاطب از سناریو اصلی دارد ولی اگر سناریو اصلی به خوبی ساخته و پرداخته نشده باشد، چنین گمراهیای، ارزشی در پی دارد؟ قطعا خیر.

فیلم به شدت منفعل و سخیف در قاب مدیومی به نام سینما. اشارات مستقیم و غیرمستقیم فیلمساز به «هفت» یا «Se7en» به دیوانهوارترین شکل ممکن به شکست منتهی میشود و او (کارگردان) میخواهد ضد کلیشه باشد ولی بدتر از آن پیش میآید.
اما از سناریو اصلی فیلم گفتیم که به قوام و استواری مناسب نرسیده است، چرا؟ عدم همخوانی پارامتری با پارامتری دیگر. برای بیان بهتر، از یک مثال کمک میگیرم؛ پازلی هزار تکه را در نظر بگیرید؛ اکنون آن را به دستان یک شخص ناآزموده بسپارید و از او بخواهید تا پازل را حل کند؛ بله جان لی هنکاک همان شخص ناآزمودهای است که تمام تکههای پازل را جابهجا میگذارد و در نهایت یک پازل به هم ریخته را به بینندگانش در اوج ضعف و سستی نمایش میدهد. کمی مفاهیم را سینماییتر کنیم و با بیان سینمایی جملات بالا میتوانیم به مفهوم عدم سازگاری اجزای فیلم با هم چه در قالب جز و چه کل اشاره کنم که کارگردان با تکهبرداریهای نامنظم که همانند کولاژی است که میخواهد اَدای فتوکولاژی را ایفا کند ولی فیلم در جهت معکوس به پیش میرود و شکست عظیمی میخورد. فیلمنامه به دلیل کولاژ پرانیهای کارگردان ناآزمودهاش، اصلا نمیداند کجای کار است؛ نمیداند چه میخواهد؛ یک دم از قاتل خطرناک سریالی و شخصیتپردازی به شدت ناقص او (شخصیتپردازیهای ناقص فیلم فقط به قاتل سریالی آن برنمیگردد بلکه تمامی کاراکترها یکی پس از دیگری در بد بودن شخصیتپردازیشان پیشی میگیرند) سخن میگوید و اتمسفر فیلم با حالتی کاملا سینوسی، ناگهان سیر صعودی خود را به خصوص در پرولوگ که آن هم به کلیشهایترین شکل ممکن طی میشود، قطع میکند و در ادامه با شیبی منفی بدتر و بدتر میشود.

پازلی هزار تکه را در نظر بگیرید؛ اکنون آن را به دستان یک شخص ناآزموده بسپارید و از او بخواهید تا پازل را حل کند؛ بله جان لی هنکاک همان شخص ناآزمودهای است که تمام تکههای پازل را جابهجا میگذارد و در نهایت یک پازل به هم ریخته را به بینندگانش در اوج ضعف و سستی نمایش میدهد.
پس از نمایش با شکوه قاتل سریالی (فرد ناشناس) به کارآگاهان پرونده جنایی خواهیم رسید. دنزل واشنگتن در نقش دیک که یک کارآگاه بازنشسته (استعفا داده) است، ایفای نقش میکند. با انسانهای کمی در ارتباط است و در تنهایی مادی و معنوی خود غرق میباشد. کارآگاه دوم، بکستر (با بازی یکنواخت و سطح پایین رامی مالک) به حساب میآید که شخصیت و جایگاهی کاملا برخلاف دیک (کارآگاه سابق همان اداره پلیس) دارد و دارای شخصیتی اجتماعی و برونگرا است. اکنون لازم است سیر تحول این دو شخصیت را در پیرنگ اصلی که حول محور آنان نیز میچرخد، بررسی کنیم. کارگردان اولین طرح ریزی شیمی بین دو کاراکتر اصلی خود را با پارادوکس شخصیتی شروع میکند (جذب قطبهای مثبت و منفی به یکدیگر). جیمی بکستر با دیدن جو دیک آن هم برای اولین بار، جذب مرموزی و درونگرایی او میشود و به خیال خود از او برای حل قتلهای سریالی کمک میطلبد ولی در نتیجه به چه میرسد؟ شیمی بین دو کاراکتر کارآگاه، از حل کردن پرونده جنایی قتلهای سریالی مهمتر میشود و قاتل نیز از یادها میرود و اصلا مهم نیست چه کسی قاتل است چه کسی نیست. جان لی هنکاک در هر ثانیه از فیلم، بستر «هفت» (Se7en) مانند خود را شخم میزند و به صورت رندوم، چند تا مورد را بیرون میکشد. یک بار جو دیک را به منزل جیمی بکستر دعوت میکند و یادآور دیدار کارآگاه سامرست (مورگان فریمن) و خانواده کارآگاه جوان، دیوید میلز (برد پیت)، میشود البته همسر کاملا خنثی و بیحس جیم بکستر کجا و همسر دیوید میلز کجا (با بازی گوئنیت پالترو)؛ مکالمات به اصطلاح روشنفکرانه و جزئینِگرانهی جو دیک و جیم بکستر کجا و هدفمند دیوید میلز و سامرست کجا. حتی تصمیمات غیر منطقی کارآگاهان پلیس در «چیزهای کوچک» نیز رنگ و بوی آشنایی دارد (با حمله روانی جان دو (کوین اسپیسی) به دیوید میلز مقایسه کنید) ولی دلیلش را نمیدانیم و در کل فیلم از اثبات آن طفره میرود؛ بالاخره وقتی با چند کلمه شخصیتپردازی پرسوناژها را در پایهی فیلم جاساز میکنی، باید فکری هم به حال تغییر و تحول آنی آنان کنی ولی چنین امری مهیا نمیشود.

جیمی بکستر با دیدن جو دیک آن هم برای اولین بار، جذب مرموزی و درونگرایی او میشود و به خیال خود از او برای حل قتلهای سریالی کمک میطلبد ولی در نتیجه به چه میرسد؟ شیمی بین دو کاراکتر کارآگاه، از حل کردن پرونده جنایی قتلهای سریالی مهمتر میشود و قاتل نیز از یادها میرود.
از کارآگاهان پلیس به قاتل سریالی داستان برمیگردیم. با دیدن فیلم سوالی برایتان پیش میآید؛ هدف قاتل از چنین قتلهایی چیست؟ در فیلم به دلیلی نخواهیم رسید. شاید بگویید خب تمرکز فیلمنامه بر روی قاتل نمیباشد و تمرکز اصلی در تجسس حالت روانی دو کارآگاهش است؛ برای جواب چنین سوتفاهمی باید به بستر و زیربنای جدیدترین اثر جان لی هنکاک اشاره کنم که بر پایه فیلمهای جنایی ساخته شده است؛ فیلم با شالودهای از جنس آثار جنایی به خصوص چند اثر خاص که اگر بخواهیم حرف حق را بزنیم، اولین دلیلمان برای دیدن این اثر تشابه همه جانبهاش با فیلمی چون «هفت» بود، مخاطبانش را جذب میکند ولی در ساحت محتوا و نوع ارائه آن میماند. پس با پای گذاشتن در چنین عرصهای، باید قوانین خاص آثار جنایی مِن جمله اهداف قاتل، سرنخهای موجود در فیلمنامه و پوشاندن حفرههای داستانی را در ارجعیت قرار داد. که باز هم به مفهوم عدم چفت و بست شدن کاراکترها با بدنه فیلمنامه خواهیم رسید و بار دیگر مشکلات فیلم برایمان آزاردهنده میشوند. نقشآفرینی بازیگران فیلم که به نظر بنده، تنها کورسوی امید به رنگ موفقیت را برای این اثر به ارمغان میآورد نیز با مشکلات عدیدی همراه شده است. دنزل واشنگتن با همان تیپ همیشگی پلیسی جناییاش و با همان افت قابل لمس چند سال اخیرش ظاهر میشود. زوج کارآگاهان فیلم با بازی رامی مالک در نقش جیم بکستر که قرار بود دقیقا نقش سامرست-میلز را ایفا کنند، به شدت شکست میخورد و در کنار بازی بسیار ضعیف رامی مالک، شیمی بین دو پرسوناژ نیز کاملا بیحس است. جرد لتو نیز با ایفای نقش آلبرت اسپارما، مظنون ردیف اول پرونده قتلهای سریالی، کمی بهتر از رقبای خود آن هم فقط در اجرای آن موفق ظاهر میشود و میتواند کمی بین خود با دیگر ستارگان فیلم فاصله بیندازد. سکانسهای پایانی فیلم مربوط به قتل آلبرت اسپارما میباشد که یک فرار از کلیشه به حساب میآید ولی به شکستی بزرگتر منتهی میشود. بلاتکلیفی کارگردان برای اجرای سناریوی پایانی ضعیفترین سکانسهای فیلم را میسازد، در حالی که این سکانسها باید لقب بهترین لحظات فیلم را میگرفتند. نمایی که جیم بکستر را در مرکز دوربین مشاهده میکنیم و او پشت به اسپارما ایستاده است؛ اسلحهاش بر روی کمر به حالتی آزادانه و بسیار قابل دسترس برای اسپارما، قرار گرفته است؛ اما اسپارما باید چه کاری کند؟ هیچکس نمیداند؛ تعلیق بیفکرانه کارگردان نتیجه نمیدهد و گول زدن مخاطب برای ایجاد صحنههای دلهرهآور آن هم بیدلیل و نامعلوم اذیت کننده است.

نقشآفرینی بازیگران فیلم که به نظر بنده، تنها کورسوی امید به رنگ موفقیت را برای این اثر به ارمغان میآورد نیز با مشکلات عدیدی همراه شده است. دنزل واشنگتن با همان تیپ همیشگی پلیسی جناییاش و با همان افت قابل لمس چند سال اخیرش ظاهر میشود.
در کنار پرسوناژهای فیلم، اتمسفرسازی فیلم نیز با کپی کامل از آثار نامبرده (به عنوان مثال Se7en) است که با عدم همخوانی با درونمایه فیلم، ضعفهای آن را چند برابر میکند. شهری که در آن چنین قتلهای سریالی فجیعی به وقوع میپیوندد، قطعا شبیه به آن چیزی نیست که میبینیم و آرامش و آسودهخیالی موجود در بین مردم اذیت کننده است و متناسب با فیلم رعایت نمیشود. «چیزهای کوچک» منبعی برای دیالوگپرانیهای عمیق و روشنفکرانه به حساب میآید که پشت آن دیالوگها چیزی جز قواعد تهی با قوانین خودساختهی جان لی هنکاک نخواهد بود. به دلیل راکد بودن روانِ فیلم، نمیتوان بر روی نیمچه فلسفه اضافیاش شرط بست و حتی به آن فکر کرد، چون لایق زمان گذاشتن هم نمیباشد. حرف از چیزهای کوچک میزند و در کل تایم فیلم، چندین و چند بار تاکید میکند که چیزهای کوچک مهم هستند! در نهایت باز هم فهم درستی از این “چیزهای کوچک” به ما القا نشد و اصلا معلوم نیست کارگردان چه مواردی را “چیزهای کوچک” تلقی میکند؛ قتل به اشتباه یک دختر به دستان کارآگاه جو دیک؟ لاپوشانی قتل آن دختر توسط اداره پلیس و تعدادی از همکارانش؟ یا همان افکار مخربی که جو دیک در رویای خود با آنان مواجه میشود (روح دختران مرده که پرونده جنایی آنان حل نشد در کنار دخترک کشته شده توسط خودش)؟ فیلمساز این موارد را “چیزهای کوچک” میپندارد؟! جوابش را به عهده خودتان میگذارم.

«چیزهای کوچک» یک فیلم کاملا شکست خورده و منفعل میباشد، به گونهای که فیلمساز با کولاژ گذاری از آثار بزرگ جنایی کار دست خودش میدهد و ناکامی تمام و کمال فیلم را رقم میزند. فیلم منحصرا تقلیدی منحط و یک کپی موبهمو میباشد که کارگردان کوچکترین خلاقیتی در آن لحاظ نکرده است.
«چیزهای کوچک» یک فیلم کاملا شکست خورده و منفعل میباشد به گونهای که فیلمساز با کولاژ گذاری از آثار بزرگ جنایی کار دست خودش میدهد و ناکامی تمام و کمال فیلم را رقم میزند. فیلم منحصرا تقلیدی منحط و یک کپی موبهمو میباشد که کارگردان کوچکترین خلاقیتی در آن لحاظ نکرده است. انسانی نبودن کاراکترها و فریاد زدنهای پیدرپی کارگردان برای خلق بُعد انسانی برای هر پرسوناژ، گوشهایمان را آزار میدهد و حتی اگر چنین انسانهای خاکستری سمبلیکی نباشند، وضعیت بهتر است.
[poll id=”135″]
نظرات