سینما بهعنوان یکی از بزرگترین مدیومهای هنری جهان و در قالب هفتمین هنر بشریت، همواره علاقهمندان زیادی را با خود همراه میکند. البته انتخاب فیلمی برای تماشا از بین هزاران هزار اثر تولیدشده از آغاز زیست سینما تا به کنون، همواره چالشی است که پیش روی همگان قرار دارد. به همین سبب، منتقدین سینما فارس بر آن شدند تا در حد توان و به سهم خود، امر کشف، انتخاب و تماشای برترین آثار سینمایی را برای شما عزیزان سهولت بخشند و با نوشتارهای نقادانه خود، فیلمهای محبوبشان را در زمینهها و مضامین گوناگون به شما معرفی کنند.
«پرونده گزینشی شماره چهار»: بهترین فیلم وسترن تاریخ سینما
ژانر «وسترن» را کهنترین ژانر سینما میدانند. ژانری که به طور خاص از سینمای آمریکا برخاسته و طرفداران بیشماری را از دوره سینمای کلاسیک تا به امروز به خود اختصاص داده است. شش لولبندها و اتمسفری که برای همیشه در سینما جاودان خواهند ماند. در این پرونده حامد حمیدی، محمدعلی مترنم، مهران زارعیان و عرشیا برجعلی به معرفی و بررسی کوتاهی از فیلمهای محبوب خود در این ژانر پرداختهاند.
هرگاه که صحبت از ژانر وسترن شود، ذهنها به سمت «فورد» و «دلیجان»ش میرود. دربارهی اهمیت و جایگاه این وسترنِ پیشرو در تاریخ سینما همواره صحبت زیاد شده است. علاوه بر این اهمیت، میتوان از کارگردانی بسیار قدرتمند فورد یا تعبیرهای درست و نادرست از فیلم گفت. اما دلیجان برای شخص بنده، ورای تمام این اهمیتهاست. از نظر من، دلیجان از بهترین وسترنهای فورد و از بهترین وسترنهای تاریخ سینماست. دلیجان، از حد یک قصهی کلاسیک دربارهی سفر چند انسان همراه با یک دلیجان فراتر میرود و به یک خیال سینماییِ مستقل و قدرتمند میرسد؛ آنقدر قدرتمند که واقعیت و قراردادهای آن را دست میاندازد و جهانی پیشنهادی برپا میسازد. در دلیجان ما با مسافرانی همراه هستیم که همگی به نوعی از اجتماع طرد شدهاند. این مطرودانِ دوستداشتنی، کنار یکدیگر به دل بیابان میزنند و در این بین به هویتی تازه میرسند. فورد، در بین این مسافران آدمهایی را خلق میکند که ما میتوانیم ضعفهای آنها را همچون ضعفهای خودمان بدانیم و البته همراه با آنها به استقبال بازیافتن خود برویم. فورد، با یک دلیجان ساده، بستری فراهم میکند که این انسانها در تعامل بسیار دقیق و انسانی با دیگران، دوباره به خود بازگردند. مثلا آن پزشک دائمالخمر و معرفیِ عالیاش را به خاطر بیاورید. یا لحظاتی را که همین پزشک، کمک میکند تا نوزاد یکی از مسافران متولد شود. رهایی و آرامش چهرهی این پزشک را بعد از موفقیت در عمل به یاد بیاورید. این چه خیالِ خالص و دقیقی است که اینگونه رهایی را به تصویر میکشد؟ چقدر یک فیلمساز باید کاربلد باشد که این صحنه را همچون تولدِ دوبارهی خود پزشک ببیند!
دلیجان پُر است از امثال این لحظات؛ لحظاتِ مربوط به طردشدگانی که در طول فیلم تبدیل به موجوداتی شبیه به عزیزان ما میشوند. نمونهی بهترش آن زنِ خطاکاری است که از شهر اخراج شده و دوربین فورد، طوری یک نوزاد را در آغوش او قاب میگیرد که یک لحظهی «شاعرانه» خلق میشود. انگار اینجا، همان جایی است که زن به هویت واقعی خودش باز میگردد. رابطهی این زنِ رانده شده از شهر با یک زندانی آواره، رابطهای است که فیلمساز به آن احترام میگذارد و ترجیح میدهد که فرصتی سخاوتمندانه بدهد و آنها را با هم به استقبال آیندهای روشن بفرستد؛ آیندهای که جهانِ دلیجان آن را بر واقعیت و قراردادهای دست و پا گیرش پیروز میسازد.
محمدعلی مترنم: مردی از لارامی ۱۹۵۵ (آنتونی مان)
مردی وارد شهر میشود به بهانهی کار و برای انتقام، در میان گاریهای متلاشی، کلاهی که بی سر مانده را بر میدارد، به اطراف نگاه میکند، دوربین در یک چرخش فضا را میسازد، زمینی در محاصره صخره و مردی تنها، غریبهای از لارامی، که به دنبال کشف حقیقت و انتقام است. تعلیق از همان ابتدا شروع میشود، با همان چشمان حیران لاکهارت (جیمز استوارت) و رفتار مردمان شهر در کنار غریب و تنها بودن قهرمان داستان. مردی که در میان گوشزدها و نصیحتهای اهالی شهر که میگویند پسر زمین دار بزرگ رهایت نمیکند، جا نمیزند و فرار نمیکند؛ او میماند در شهری که هیچ کس قابل اطمینان نیست. ورود او بینظمی و پوستهی دروغین شهر را کنار میزند و در پیچشی استادانه باطن حقیقی در مقابل ظاهر دروغین شخصیتهایش عیان میشود.
مردی از لارامی فیلمی درجه یک از یکی از بزرگترین وسترن سازان سینما، یعنی آنتونی مان کاربلد است. فیلم ریتم بسیار مناسبی دارد با قاب بندیها و روایت صحیح و شخصیت پردازیهای دقیق، که به درستی سمپاتی را با شخصیتهای مختلف ایجاد میکند و در پارادوکسی زیبا در جایی که انتظار ریختن خون توسط شخصیت اول فیلم (لاکهارت) را داریم، آنتونی مان رودستی اساسی میزند و با انتخاب صحیح او را پاک نگه میدارد. این پاکی درجواب دیالوگی است که در ابتدای فیلم، توسط یکی از شخصیتها به لاکهارت گفته میشود : تنفر و انتقام اصلا به آدمی مثل شما نمیآید. شروع و پایان فیلم درخشان است. تعلیق با چگونگی انتقام و بعد تنش با پسر زمین دار و خطری که لاکهارت را تهدید میکند تشدید میشود و تا پایان ادامه مییابد. در نمای آخر لاکهارت را میبینیم که به طرف دشتها میتازد تا جوابی باشد بر صحنههای ابتدایی و محصور شدنش در میان صخرهها، باری که از روی دوشش برداشته شده و البته زنی که برایش دست تکان میدهد و عاشقانه نگاهش میکند، این پاداش این مرد است.
مهران زارعیان: هشت نفرتانگیز ۲۰۱۵ (کوئنتین تارانتینو)
(کولاک استخوانسوز): نوای دلهرهآور انیو موریکونه، نماهای یکنواخت و آرامی از دشت برفی با آمبیانس زوزهکشان باد، عناوین زردی جیغ که تضاد خشنی با پس زمینهی آبی افسردهاش دارد، نام کوئنتین تارانتینو همگام با فراز پر تعلیق موسیقی موریکونه و در نهایت یک کلوز آپ و زوم اوت آرام از مجسمهی مسیحِ زجرکشیدهی مصلوب زیر کوله باری از برف که بیزبان فریاد ناتوانی میزند!
این آغاز پر مسمای شاهکار تارانتینو است. وسترنی که ضد وسترن است و دائما قواعد ژانر را به سیاق آثار پست مدرن فیلمساز، بر هم میزند.
«هشت نفرت انگیز» تاریکترین و جاهطلبانهترین فیلم تارانتینو است. زبان او در این فیلم نیز مثل تمام آثارش هجوآلود است، اما نه هجو شوخ و شنگ از جنس «پالپ فیکشن» بلکه هجوی گزنده و سیاه که مزهی متفاوتی در کارنامه تارانتینو دارد. نمود این هجو را در شکستن قواعد ژانر میبینیم. مثلا اینکه در «هشت نفرت انگیز» تقابل خیر و شر وجود ندارد بلکه همهی کاراکترها “نفرت انگیز” هستند، یا اینکه سبک معمایی آگاتا کریستی و تعلیق هیچکاکی به ژانر وسترن تزریق شده است یا لوکیشن محدود فیلم که بیشترش در یک اتاق میگذرد، از جمله ساختارشکنیهای تارانتینو است که بر هجو دلالت دارد.
«هشت نفرت انگیز» معجزهی میزانسن است. تارانتینو با جاهطلبی، یک فیلمنامهی طولانی با شخصیتهای متعدد را بدون آنکه قصهی پر فراز و فرودی داشته باشد، در یک لوکیشن محدود به گونهای نوشته که فقط نبوغ در کارگردانی میتواند جلوی افت ریتم و کسل کنندگی فیلم را بگیرد.
تارانتینو پیش از این نیز در «سگدانی» و سکانس رستوران آلمانی در «پست فطرتهای بیآبرو»، غنای دراماتیک را علی رغم سکانس طولانی در لوکیشن بسته و محدود، حفظ کرده بود اما اوج تسلطش بر فرم را در «هشت نفرت انگیز» بروز میدهد که چالش سختی برای سر پا ماندن داشته است.
البته ممکن است بدون توجه به چالش حفظ درام در طول سه ساعت فیلم در فضای بسته و لوکیشن محدود، گمان کنیم که «هشت نفرت انگیز» به اندازه «پالپ فیکشن» یا «جانگوی رها شده» جذابیت ندارد، اما وقتی به تسلط تارانتینو برای فائق آمدن بر این چالش عنایت کنیم، ارزش واقعی فیلم خودش را نشان میدهد.
طعم خوش سینما چیست؟ چیزی جز ضربهای لطیف از هنر که با فرم به ناخودآگاه حسی آدمی وارد شود؟ ریو براوو اثری است که میتوان برای فهم عبارت «لذتِ سینما» آن را به هر مخاطبی معرفی کرد. اثری که هنگام تماشای آن، در آن، خواهیم بود و نه جایی با اختلاف شصت سال از خلق آن. هاکس مخاطب را به مکانی میآورد که در ساحت فرم به فضا تبدیل شده. گویی همانجا ایستادهایم و از گوشهای از شهر (مثلاً جایی که خلافکاران ساختمان کلانتر را دید میزنند) نظارهگر روایت هستیم و گاه پایمان را از گلیممان درازتر کرده و به خلوت کلانتر و دخترک میرویم، خلوتی که تا پایان حسرت دیدنش را میخوریم و ذرهای به ابتذال کشیده نمیشود.
جلوه خاص فیلم بلاشک در پرسوناژهایی است که درخشاناند. کاراکترهایی با صورتی ساده و سیرتی ژرف که نمیتوان چشم از آنها برداشت. جان وین و نگاه خاصش که نقش به نقش، آنقدر تفاوت دارد که عصاره هر کاراکتر را به شکل کاملی روانه پرده سینما میکند. دین مارتین که در کنار آواز و صدای بینظیرش به عنوان یکی از شمایلهای موسیقی آمریکا، در بازیگری نیز درخشان ظاهر میشود و بهترینش را در ریو براوو ارائه میدهد و پیرمرد دوستداشتنی و فراموش ناشدنی داستان که اوج سمپاتیک بودن را تصویر میکند. اما در کنار این تیم سه نفره، «انجی دیکنسون» را داریم که به سلیقه بنده، با همین یک نقش، یکی از بهترین بازیگران زن تاریخ سینما است. چشمان، لحن و میمیک صورتی که دیکنسون ارائه میدهد به شکل ساده و درخشانی، به اندازه است.
ریو براوو را میتوان کلاس درسی برای سینما و به طور جزئیتر، برای ژانر وسترن دانست. اگر سه عامل الزامی ژانر وسترن را پروتاگونیست، آنتاگونیست و شهر بدانیم، ریو براوو تماماً تکمیل است. کلانتر با بازی درخشان جان وین و تیمش در قطب پروتاگونیستی و دار و دسته آنتاگونیستی داستان تقابلی را به نمایش میگذارند که مخاطب را تا لحظه درگیری اصلی تشنه نگاه میدارد. هرچند پیروزی کلانتر که همان قهرمان شکستناپذیر وسترنی است، قابل پیشبینی است اما اساساً هنر الزامی بر «چه» نداشته و در «چگونه» است که معنا پیدا میکند و در نهایت عنصر سوم یا شهر که پس از گذشت چند دقیقه از فیلم به ما فهمانده میشود. چه تیپاژها و چه پرسوناژهای شهر را گویی سالهاست که میشناسیم.
در نهایت میتوان گفت شاهکار «هاکس»، اثری است که تمام شدنش در ذهن ناممکن بوده و پایان زمانیاش تنها تمسکی است برای چشم بستن و شروع زیست با آن.
نظرات
به به چه انتخابهایی و چه پرونده ای
دمت گرم عرشیای عزیز
و جای خالی مردی که لیبرتی والانس رو کشت
سلام عارف عزیز ممنون از لطف همیشگیت و بله جای شاهکار فورد هم بشدت خالیه. سلامت باشی
درود
بنظر من
رود سرخ
ریو براوو
دلیجان
جویندگان
مردی که لیبرتی والانس را کشت
شین
کت بالو
کابوی نیمه شب
سه پدرخوانده
کتی گیتار
و …
همه عالی هستند و ارزش تماشا رو دارند
پیشنهاد میکنم حتما عزیزانی که این فیلم ها رو تماشا نکردند ، تماشا کنند و لذت ببرند