بررسی سریال Shadow and Bone: جادوی فانتزی

8 May 2021 - 21:00

ساخت اقتباس سینمایی یا تلویزیونی از کتاب‌هایی که پر طرفدار پر فروش بوده‌اند، کاری بسیار سخت و پر ریسک است. حتی فیلم‌ها و سریال‌هایی که در این امر، بهترین عملکرد را داشته‌اند (مانند Big Little Lies ،Gone Girl و Game of Thrones) نیز گاهی مخاطبان سرسخت کتاب‌ها را مایوس کرده‌اند. مخاطبان کتاب‌ها اغلب از این شکایت دارند که اقتباس، نمایشِ فلان صحنه‌ی محبوب و تاثیرگذار را فراموش کرده است یا آن شکوه و تاثیرگذاری فلان شخصیت یا اتفاق را از بین برده است.

یکی از موارد نادری که در اقتباس‌ها اتفاق می‌افتد این است که آن‌ها به‌نحوی ساخته شده باشند که تنها اشخاصی که کتابِ منبعِ اقتباس را خوانده‌اند قادر به درکِ کامل آن‌چه که بر روی صفحه‌ی تلویزیون یا سینما اتفاق می‌افتد باشند و متاسفانه سریالِ جدید نتفلیکس، Shadow and Bone (سایه و استخوان)، از جمله‌ی این نوع اقتباس‌ها است. این سریال از دو مجموعه‌کتابِ پرفروش، نوشته‌ی نویسنده‌ی جوانِ حوزه‌ی ادبیاتِ فانتزی، لی باردوگو (Leigh Bardugo)، اقتباس شده است.

“سایه و استخوان” جذابیتی به‌مراتب کم‌تر از مجموعه‌کتاب‌های درخشان باردوگو دارد. سازندگان سریال برای این اقتباس تلویزیونی، تنها به بخش‌های خاصی از کتاب‌های باردوگو توجه داشته‌اند و یک خط داستانی جدید را نیز خودشان یه اقتباس اضافه کرده‌اند؛ نتیجه تبدیل به سریالی پر از شخصیت و اتفاق شده شده است که خالق این سریال، اریک هایسرر (Eric Heisserer)، موفق به پرداخت زمان کافی به هرکدام از آن‌ها نشده است.

نحوه‌ی شخصیت‌پردازی هایسرر، بسیار شبیه به سریال “بازی تاج و تخت” است؛ او تلاش کرده تا شخصیت‌های مختلف داستان را به‌صورت موازی به مخاطب بشناساند و چندین داستان را به‌طور موازی روایت کند و به‌همین دلیل سریال تبدیل به سریالی شلوغ ولی لذت‌بخش برای خوانندگان کتاب‌ها (مثل من) و سریالی شلوغ ولی بسیار گیج‌کننده برای افرادی شده که به‌تازگی با دنیای داستانی آن آشنا می‌شوند؛ به‌عنوان مثال تماشاگر تازه‌وارد، از کجا باید بداند که “گریشا” یعنی چه؟ همین قضیه باعث شده تا برخی از اتفاقات موجود در ۸ قسمتِ این سریال، که برخی از آن‌ها از جذاب‌ترین بخش‌های کتاب‌ها نیز هستند، حتی با وجود بازیگران عالی و هزینه‌ی قابل توجهی که نتفلیکس به سریال اختصاص داده، هرگز به تاثیرگذاری آن‌چه در کتاب‌ها رخ می‌دهد، نباشد.

داستانِ سریال “سایه و استخوان” در دنیایی جادویی رخ می‌دهد که جادوهای موجود در آن، که گریشا نامیده می‌شود، قدرت‌هایی فراتر از آب، آتش یا مواد معدنی هستند. برخی از مردمِ این دنیا، قادرند تا تنها با اشاره‌ی انگشتشان، بیماری را درمان کرده یا بالعکس به اشخاص آسیب برسانند. دنیای داستان، مانند دنیای ما، از لحاظ جغرافیایی به مناطق مختلفی تقسیم شده و یکی از این مناطق، به‌نام راوکا، توسط چیزی که به Shadow Fold مشهور است، از بین رفته است. Shadow Fold بلاهای مختلفی را بر سر راوکا آورده است که یکی از آن‌ها جلوگیری از رسیدن نور خورشید به آن‌جا است.

قهرمان قصه‌ی ما، آلینا استارکوف با بازی جسی می لی (Jessie Mei Li) است. او که سربازی سطحِ پایین و جوان است را در بیش‌تر اوقاتِ اولیه‌ی سریال با دوستِ دوران کودکیش، مالین اورتسف با بازی آرچی ریناکس (Archie Renaux) می‌بینیم. به‌خطر افتادن زندگی این دو دوست، موجب می‌شود تا قدرتِ جادویی یا همان گریشای آلینا که قدرتِ احضار و کنترل نور خورشید است، پدیدار شود. این گریشای نادر، می‌تواند کلید نجات راوکا از شرِ Shadow Fold باشد. پس از آن است که آلینا توسط ژنرالی قدرتمند و مرموز و بسیار خوش‌‌تیپ به‌نام ژنرال کریگان با بازی بن بارنز (Ben Barnes) که رهبرِ گریشای راوکا است، تحت تعلیم قرار می‌گیرد.

در همین حال، در آن‌سوی دریا در جزیره‌ی کرچ، در شهر کتردام، گروهی از اراذل و اوباش خیابانی به‌نام دار و دسته‌ی کلاغ‌ها (Crows) شامل کاز با بازی فردی کارتر (Freddy Carter)، جسپر با بازی کیت یانگ (Kit Young) و اینج با بازی آمیتا سومان (Amita Suman)، با پیشنهادی بسیار وسوسه‌انگیز مواجه می‌شوند: ربودن آلینا به‌سفارش تاجری پولدار و قدرتمند که قصد سواستفاده از قدرت‌های آلینا را دارد.

به غیر از دو خط داستانی ذکر شده، خطوط داستانی کوچک‌تری نیز در داستان وجود دارند و همین باعث شده تا با سریالی بسیار پر بازیگر مواجه باشیم. حتی برای برای بینندگان ناآشنا با کتاب‌ها هم مشخص است که هایسرر هرکدام از این خطوط داستانی از روی یکی از کتاب‌های باردوگو برداشته است و این بی‌نظمی در روایت قصه‌ها، باعث شده که خطوط داستانی به‌خوبی با هم برخورد نکنند و دنیای داستانیِ سریال، چفت و بستِ کاملی نداشته باشد.

خط داستانی آلینا، با اختلاف، وفادارترین و جافتاده‌ترین روایت را در بین خطوط داستانی دارد، ولی خط داستانی کلاغ‌ها و خطوط داستانی فرعی سریال، به‌طرز ناشیانه‌ای به سریال وارد می‌شود و این یکی از مهم‌ترین نقاط ضعف سریال است، چرا که خط داستانی کلاغ‌ها و برخی از خطوط داستانی دیگر مانند شکارچیان گریشا، حتی از خط داستانی آلینا نیز جذاب‌تر هستند، به‌ویژه در یکی از این داستان‌ها با یک مثلث عاشقانه‌ی شدیدا جذاب مواجهیم و به‌نظر می‌رسد که هایسرر با ناشی‌گری خود، عملا بخشی از ظرفیت‌های داستانی این دنیا را نابود کرده است.

با گسترش هرچه بیش‌ترِ سریال و جلوتر رفتن قسمت‌ها تا قسمت پنجم، روایت بسیار آماتور و عجولانه و شخصیت‌پردازی غلط سریال، بیش‌تر و بیش‌تر آشکار می‌شود و لحن سریال نیز باگذشت زمان از لحن اصلی کتاب‌ها فاصله‌ای معنا دار می‌گیرد. تشخیصِ حفره‌های روایی و مشکلات عدیده‌ی شخصیت‌پردازی سریال، برای من که خواننده‌ی کتاب‌ها بودم و آشنایی کاملی با دنیای داستان داشتم، کاری بسیار ساده بود. این مشکلات تقریبا از نیمه‌ی سریال به بعد، تا حدی حل شده و روایت داستان‌ها حالتی منظم‌تر به خود می‌گیرند.

از نقاطِ اصلی قوت سریال که چشم هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کند، طراحی صحنه و لباس و جلوه‌های بصری سریال است که در یک کلام، “درخشان” است و سازندگان به‌خوبی موفق می‌شوند تا نسخه‌ای فانتزی از قرون وسطی را به صفحه‌ی تلویزیون بیاورند. قدرت موارد فنی سریال وقتی آشکارتر می‌شود که آن را با سریال‌های مشابه در سال‌های اخیر مقایسه کنیم. عملکرد بازیگران جوان سریال نیز بسیار درخشان است، به‌خصوص بازیگران دار و دسته‌ی کلاغ‌ها فوق‌العاده‌اند. از میان آن‌ها بازیگر نقش جاسپر با بازی کیت یانگ بی‌نظیر است، صحنه‌های قمار و تیزاندازیِ او در کلِ سریال برجسته‌اند و هربار دیدنِ او بر روی صفحه‌ی تلویزیون، مساوی با تزریقِ میزان زیادی انرژی و حرارت به سریال است. داستان عاشقانه‌ی او، حتی از داستان عاشقانه‌ی اصلی سریال هم موثرتر و جذاب‌تر از آب درآمده است.

همان‌طور که گفتم، از نیمه‌ی سریال به بعد، مشکلات آن کمی مرتفع می‌شوند. داستان عاشقانه‌ی یانگ و ریناکس با اطلاع یافتن از پیش‌زمینه‌ی آن، جذابیت خاصی می‌یابد و شخصیت بن بارنز نیز از آن موقعی که دست از دادن توضیحاتی کش‌دار و خسته‌کننده راجع به گریشا می‌کشد، به شخصیت بهتر و موثرتری تبدیل می‌شود. با شروع قسمت پنجم، اگرچه برخی از مشکلات یاد شده هم‌چنان دیده می‌شوند، ولی سریال تا حد زیادی راه خود را یافته، روایتش منظم‌تر شده، شخصیت‌هایش هرچه بیش‌تر شکل گرفته و گره‌های خوبی را در خود مطرح می‌کند.

تحملِ پنج قسمت برای خوب شدنِ یک سریال مدت زمان زیادی به‌نظر می‌رسد، اما به‌نظرم تحمل این زمان حتی برای کسانی که تازه با دنیای داستان آشنا شده‌اند، یعنی کتاب‌ها را نخوانده‌اند، نیز می‌ارزد؛ به‌خصوص این‌که سریال با یک قسمت پایانی هوشمندانه و هیجان‌انگیز، قطعات داستان را به‌خوبی در کنار هم چیده و مسیر هموار و گسترده‌ای را برای فصل دوم می‌سازد.

به‌عنوان یکی از عاشقانِ این دنیای داستانی غنی و جذاب، ممکن است امیدِ من به پیشرفت سریال در فصول آینده، غیرمنطقی به‌نظر برسد؛ ولی حقیقتا دست کشیدن از داستان‌هایی که با تمام وجود به آن‌ها عشق می‌ورزیم، کاری بسیار سخت است و امیدوارم که هایسرر و همکارانش نیز مانند من فکر کنند.

[poll id=”162″]

برچسب‌ها: ، ، ،

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.