- هشدار اسپویل
سریال وات ایف (?…What if) اولین مجموعهی انیمیشنی مارول یا به طور دقیقتر اولین مجموعهی انیمیشنی MCU، بالاخره به پایان رسید، پس حالا نوبت آن است که به بررسی آن بپردازیم.
از مهمترین نقاط ضعف فیلمهای مارول که بیشتر منتقدها و حتی طرفداران مارول از آن گله میکنند، قابل پیش بینی و فرمولی بودن آنهاست. به شکلی که بعضی از فیلمها تقریبا کپی برابر اصل یکدیگر هستند، مثل فیلم «بلک ویدو» که عملا کپی پیست فیلم «کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان» بود (وجود شرور شستشوی مغزی شده که با قهرمان داستان در گذشته رابطهی شخصی داشته، وجود قهرمانی که توسط دولت تحت تعقیب قرار گرفته و مهمتر از همه سقوط شخصیتها از یک ناو هوایی در پردهی آخر داستان!).
تکراری بودن فیلمهای مارول در ده سال ابتدایی اکران آنها آنچنان آزار دهنده نبود چرا که همیشه یک یا دو فیلم مورد انتظار و قوی در بین آنها وجود داشت که بخاطر فیلمنامهی خوبشان میتوانستند طرفداران را حفظ کرده و سرگرم نگهشان دارند. ولی حالا بعد از پایان سری انتقام جویان (البته فعلا!) و مرگ شخصیتهای اصلی، توجه طرفداران کم کم از آثار مارول منحرف شده، چراکه مخاطب دیگر دلیلی برای دوباره دیدن یک چیز تکراری ندارد.
حال مارول در این بحران تمام تلاشش را کرده تا دوباره دل مخاطبین را به دست بیاورد، یکی از این تلاشها ساخت سریال وات ایف بود، مجموعهای انیمیشنی که برای مخاطبینی که از تکراری بودن آثار مارول خسته شده بودند، چیزی جدید در آستین دارد؛ غیرقابل پیش بینی بودن.
این مجموعه مخاطب را به داستانهای گذشته برمیگرداند و او را با پیچشی تازه دربارهي داستان غافلگیر میکند، مجموعهای که در پی پاسخ به سوالی است که در ذهن تک تک فیلم بازها، کتاب خوانها، سریال بازها و گیمرها در پایان هر فیلم، کتاب، سریال یا بازی شکل میگیرد، در پی پاسخ این سوال که چه میشد اگر…؟
حالا نوبت ماست که به سوالات خود پاسخ دهیم و ببینیم که عملکرد این مجموعه در فصل ابتداییاش چطور بوده. همچنین برای بررسی این مجموعه؛ بخاطر ساختار متفاوتش، ابتدا باید نگاهی به هر یک از اپیزودها انداخته سپس برداشتی کلی را اعلام کنیم.
- اپیزود اول
باید اعتراف کرد که هیجانها برای این سریال با انتشار اپیزود اول کمی افت کردند، اپیزود اول به این سوال که چه میشد اگر سرم ابرسرباز بجای استیو راجرز به پگی کارتر تزریق میشد پاسخ میدهد. پیچشی که این اپیزود به فیلم «کاپیتان آمریکا» داد واقعا چیزی نبود که طرفداران چندان علاقهای به دیدنش داشته باشند، سازندگان میتوانستند چندین ایدهی دیوانهوار و عجیب دیگر را در این اپیزود پیاده کنند، ولی چیزی که در آخر به آن راضی شدند نسخهی مونث کاپیتان آمریکا بود.
جدا از اینها اپیزود اول از داستان و ماجرای چندان قدرتمندی هم برخوردار نیست و به طور خلاصه تکرار فیلم اول کاپیتان آمریکا است، به همین دلیل نمیتواند شروع خوبی برای سریال باشد. همچنین این اپیزود بیشتر از اینکه به عنوان یک اپیزود مستقل عمل کند، تکهای از پازل بزرگتر سریال است، که سازندگان باید اول از همه از دستش خلاص میشدند.
- اپیزود دوم
این اپیزود کمی بهتر از اپیزود اول عمل میکند، اپیزود دوم به این سوال که چه میشد اگر تیچالا به جای پیتر کوییل استار لورد میشد پاسخ میدهد که سوال عجیبی است چرا که این دو کاراکتر در MCU چندان ارتباط شخصیتی یا داستانی با هم نداشتهاند پس جا به جایی آنها آنچنان با عقل جور در نمیآید، با این همه اپیزود دوم میتواند عواقب این تغییر عجیب را به خوبی نشان دهد و یک اپیزود نسبتا سرگرم کننده بسازد. همچنین شنیدن دوبارهی صدای چادویک بوزمن در نقش تیچالا ادای دین خوبی به این بازیگر جوان بود.
- اپیزود سوم
اپیزود سوم برای اولین بار میتواند مخاطب را با سوالی حقیقتا جذاب و هیجان انگیز رو به رو کند، اینکه چه میشد اگر تمام اعضای انتقام جویان قبل از جمع شدن به طرز مشکوکی کشته میشدند، این سوال به تنهایی میتواند شاخکهای محتوا سنج طرفداران مارول را به لرزه در بیاورد، همچنین سازندگان توانستند با موفقیت لحن راز آلودی را وارد اپیزود کرده و مخاطب را برای کشف حقیقت هیجانزده کنند. با این حال وقتی از پیچش و نقشهی شرور داستان رونمایی میشود، تمام زمینه چینیهای اپیزود فرو میریزد.
خبیث داستان یعنی هنک پیم برای انتقام از نیک فیوری بخاطر مرگ دخترش تصمیم به قتل انتقام جویان میگیرد، نقشهی خبیث داستان ذرهای با عقل جور در نمیآید و به طرز مسخرهای تنبلی نویسندهها در ایجاد یک دلیل منطقی برای قتلها را نشان میدهد، چراکه هیچ دلیلی وجود ندارد که اولا هنک پیم نیک فیوری را مقصر مرگ دخترش بداند و دوما بجای کشتن خود فیوری به انتقام جویان حمله کند. این اپیزود به طور خلاصه از کاشتها و پیش زمینههای خوبی برخوردار است ولی در پایان نمیتواند انتظارات را برآورده کند.
- اپیزود چهارم
اپیزود چهارم با فاصلهی زیاد بهترین اپیزود مجموعه و احتمالا از بهترین داستانهایی است که MCU تا به امروز در مدیوم تلوزیون و سینما خلق کرده، این اپیزود به ماجرای نسخهای از دکتر استرنج میپردازد که برای تبدیل شدن به جادوگر اعظم، بر خلاف دنیای اصلی بجای دستهایش قلبش را از دست میدهد، یا بهتر بگویم، معشوقهاش را. در این اپیزود نسخهای از استرنج را میبینیم که توانایی دل کندن از گذشته را ندارد و برای درست کردن اشتباهش دست به هرکاری میزند، این استرنج حد و مرزی برای خود قائل نیست و پایبندیای به اخلاقیات ندارد، به همین دلیل او در آخر در عوض تصحیح کردن اشتباه گذشتهاش مرتکب اشتباه بزرگتری شده و از چاله به چاهی عمیق سقوط میکند.
این اپیزود از لحنی تراژدیک، دارک و افسانهای برخوردار است که مخاطب را به یاد قصههای پریان میاندازد که با کاراکتر دکتر استرنج و ماجراهایش به خوبی هماهنگی دارد، همچنین در این قسمت به لایههای عمیقتری از شخصیت استرنج پرداخته شده و از او یک کاراکتر باورپذیر ساخته میشود، تمام اعمال استرنج در این اپیزود در راستای جلوگیری از مرگ معشوقهاش است، با این همه، ناتوانی استرنج در پذیرش این واقعیت که او توان حل همهی مشکلات را ندارد نیز بر قضاوت او بیتاثیر نیست، انگیزههای استرنج در این اپیزود علاوه بر عشق، غرور نیز هست که در آخر باعث نابودی همه چیز میشود.
اپیزودهایی مثل این، چیزهایی هستند که بالاخره پتانسیل واقعی مجموعه را به نمایش میگذارند، این اپیزود از شخصیتهای خوب، لحن مناسب، اکشنهای نفسگیر و روایت و پایان بندی جذابی برخوردار است. همچنین این اپیزود به مانند اپیزود اول و دوم تکهای از پازل بزرگتر داستان است ولی علاوه بر آن میتواند با موفقیت بر روی پای خود ایستاده و به طور مستقل اپیزود خوبی باشد.
- اپیزود پنجم
از ابتدای اعلام ساخت این سریال طرفداران بیش از همه منتظر این اپیزود بودند، یعنی اپیزود زامبیهای مارول (Marvel Zombies)، این قسمت بر اساس یکی از مشهورترین کمیکهای مارول ساخته شده که در آن ابرقهرمانها به واسطهی ویروسی که از یک جهان دیگر به دنیای آنها فرستاده شده تبدیل به زامبی میشوند. این اپیزود هم تقریبا همان داستان کمیک را دنبال میکند ولی بزرگترین تفاوتش نحوهی نمایش آن است.
این اپیزود برخلاف انتظار طرفداران که به دنبال یک اپیزود خشن، دارک و ترسناک بودند، خیلی لایت و کمدی است و به همین دلیل تا حد زیادی جذابیت داستان زامبیهای مارول را خراب میکند، البته این اپیزود دارای بخشهای دارک و احساسی هم هست ولی به طور کلی چیزی که طرفداران به دنبالش بودند را به آنها نمیدهد، احتمالا دلیل بیش از اندازه لایت بودن این اپیزود ردهی سنی سریال است، چراکه سازندگان باید بدون رد کردن درجهی سنی ۱۳ سال به یک نحوی خشونت را به داخل اپیزود بچپانند، راه حلی هم که برای این موضوع انتخاب میکنند لایت کردن لحن کلی اپیزود است تا تمام وقایع خشونت آمیز اپیزود آنقدر پراهمیت جلوه نکنند. با این همه این اپیزود به خوبی مخاطب را سرگرم کرده و تا اندازهای انتظاراتشان را برآورده میکند.
- اپیزود ششم
این اپیزود با این سوال که چه میشد اگر تونی استارک هیچوقت به مرد آهنی تبدیل نمیشد شروع شده و با این سوال که چه میشد اگر کیلمانگر پادشاه واکاندا میشد به پایان میرسد، احتمالا بهترین بخش این اپیزود کیلمانگر است که با سو استفاده از تواناییهای تونی استارک میتواند به راحتی به اهدافش دست پیدا کند، از سمت دیگر دیدن تونی استارکی که هیچوقت تلاشی برای عوض کردن خودش نکرده چیز جذابی بود و به خوبی نشان میداد که چطور کوچکترین وقایع میتوانند بزرگترین عواقب را در زندگی افراد داشته باشند. به طور کلی اپیزود ششم اپیزود مناسب و جذابی بود و چندان ایرادی نمیتوان از آن گرفت.
- اپیزود هفتم
در این اپیزود شاهد سرنوشت ثوری هستیم که هیچوقت برادری به نام لوکی نداشته. این اپیزود برخلاف لحن کل مجموعه بسیار لایت و کمدی است که بنظر من کاملا منطقی میباشد، چراکه ثور در دنیای اصلی مارول یکی از بدترین سرنوشتها را میان باقی کاراکترها داشته، پس بد نیست برای یک بار هم که شده نسخهای شاد و سرمست از او را ببینیم. این اپیزود از کمدی، مبارزات و صحنههای اکشن خوب و سرگرم کنندهای برخوردار است، همچنین در این اپیزود مارول بالاخره ثور و کاپیتان مارول را در مقابل هم قرار میدهد، البته نباید دلمان را صابون بزنیم چراکه در آخر، مبارزهی آنها برندهای نداشته و مشخص نمیشود که کدام یک از آنها قویترین انتقامجو است.
بالاتر به این نکته اشاره کردیم که این سریال به پازلی میماند که در گوشه و کنار هر اپیزود تکهای از آن را پیدا میکنید، حالا بالاخره در دو اپیزود پایانی، به نظر میآید که قطعات این پازل به آرامی دارند در کنار یک دیگر قرار میگیرند و نقش نهایی این مجموعه را به تصویر میکشند، تصویر گروهی به نام نگهبانان مولتیورس.
- اپیزود هشتم
در این اپیزود شاهد جهانی هستیم که در آن التران با دستیابی به بدن ویژن میتواند به راحتی انتقام جویان را شکست داده و با موفقیت نسل بشر را ریشه کن کند؛ البته به جز دو نفر. کلیت و ناتاشا که توانستهاند خودشان را به شکل نامعلومی از رادار التران مخفی نگهدارند حالا در پی پیدا کردن راهی برای نابودی او هستند.
این قسمت در کنار اپیزود «دکتر استرنج برتر» از بهترین اپیزودهای سریال است، یکی از دلایل آن بازگرداندن التران و نشان دادن اوج قدرت او میباشد. در این اپیزود شاهد یک عصر التران واقعی هستیم، التران در این قسمت در قدرتمندترین حالت ممکن قرار دارد و هیچ چیز حتی تانوس با پنج سنگ بینهایت جلو دار او نیست، البته صحنهی مرگ تانوس به دست التران با اینکه غیرمنطقی بود، توانست به خوبی قدرت التران جدید را نشان دهد. به طور خلاصه نسخهی تازهی التران در این اپیزود چیزی بود که طرفداران از زمان فیلم «انتقام جویان: عصر التران» مشتاق دیدنش بودند.
همچنین این اپیزود دارای پیچشها و سوپرایزهای جذابی است که اپیزودهای گذشته را به هم مرتبط میکند، از آگاه شدن التران از وجود واچر گرفته تا بازگشت کاراکتر استرنج برتر. اکشن و مبارزات این اپیزود هم چیزی است که نمیتوان از آن چشم پوشید، کاراکترها در این اپیزود به قدری قدرتمند هستند که هر مشت آنها حریفشان را به یونیورسی دیگر پرتاب میکند. همچنین باید به ماجرای ناتشا و هاکای هم اشاره کرد، این دو کاراکتر در این اپیزود از شیمی خوبی برخوردار هستند و احساسیترین صحنهها را به خود اختصاص میدهند. این اپیزود به سادگی از برترینهای این فصل است و در انتها به خوبی مخاطب را مشتاق دیدن فینال سریال میکند.
- اپیزود نهم
فینال سریال را از جهتی میتوان بسیار هیجان انگیز و پر تنش و از جهتی دیگر تو خالی و بی اهمیت دانست، در این اپیزود واچر برای شکست التران همراه با کمک دکتر استرنج تیمی متشکل از کاراکترهایی که در طول این فصل دیدیم را جمع آوری میکند.
این اپیزود به احتمال قوی دارای یکی از بهترین صحنههای اکشن در انیمیشنهای کمیک بوکی است، اکشن و مبارزات این اپیزود بسیار پرتنش و خلاقانه هستند و همواره توجه مخاطب را جلب خود میکنند. این اپیزود از لحظات بسیار جذابی برخوردار است ولی وقتی به طور کلی به اپیزود نگاه میکنید چیز زیادی دستگیرتان نمیشود. داستان این اپیزود به شکل سادهای فقط مبارزهی التران با نسخهی دیگری از انتقام جویان است، همچنین هیچ پیش زمینهای برای این مبارزه وجود ندارد بخاطر همین بعد از پایان اپیزود تمام لحظات جذاب آن بیمعنی جلوه میکنند.
در این اپیزود هیچ توضیحی برای اینکه چرا این افراد به عنوان نگهبانان کهکشان انتخاب شدهاند ارائه نمیشود، همچنین این گروه بلافاصله بعد از ملاقات با واچر بدون هیچ تمرین و پیش زمینهای وارد میدان مبارزه شده و به مانند تیمی که مدتها در کنار هم جنگیدهاند به جان التران میافتند. با این حال این اپیزود با اینکه داستان خاصی برای گفتن ندارد، اپیزودی بسیار سرگرم کننده و هیجانانگیز است و میتواند جمع بندی مناسبی باشد برای این فصل.
حالا نوبت آن رسیده که برداشت کلیمان را از این مجموعه ارائه کنیم.
چیزی که بیشتر از همه در این مجموعه توجه من را به خود جلب کرد غیرقابل پیش بینی بودن آن بود، برخلاف آثار مارولی در اینجا هیچ تضمینی مبنی بر پیروزی قهرمانها وجود ندارد، بخاطر همین تنش و هیجان بعضی اپیزودها، حتی از بعضی از آثار سینمایی مارول بیشتر است، همچنین وات ایف بستر خوبی برای نشان دادن پتانسیل واقعی ابرشرورها میباشد. البته نباید فراموش کرد که این بستر و آزادی عمل، همیشه به نفع این مجموعه عمل نمیکند.
سریال وات ایف به زمین بازی وسیعی میماند که متعلق به هیچ تیم خاص یا بازی خاصی نیست، به همین خاطر مخاطب میتواند هر دفعه شاهد یک بازی جدید با بازیکنانی جدید در آن باشد. با این حال همین آزادی که نقطهی قوت مجموعه محسوب میشد در انتها باعث شده که سازندگان نتوانند در رابطه با هویت مجموعه با خودشان روراست باشند.
سریال وات ایف نمیداند که میخواهد مجموعهای با داستانهای کوتاه بر اساس آثار مارول باشد (مثل سریال Twilight Zone)، یا یک سریال با داستانهای متصل که شروع، میانه و پایان دارد. همین مردد بودن در آخر سازندگان را مجبور میکند که به هردو مسیر پا بگذارند ولی نتوانند تا انتهای هیچکدام پیش بروند، وات ایف به اصطلاح هم خدا را میخواهد و هم خرما را. این موضوع در آخر باعث میشود که پایان بندی سریال با اینکه از جذابیت بصری بالایی برخوردار است، بیاهمیت جلوه کند چراکه هیچ زمینه چینیای در طول سریال برای آن انجام نشده.
مورد دیگری که به ذهن میآید این است که در بیشتر اپیزودها برخلاف زمان کمشان به اندازهی یک فیلم و شاید بیشتر داستان چپانده شده، این مورد باعث میشود که اپیزودها بیش از اندازه سریع پیش بروند و برای رسیدن به بخشهای اصلی، از جزئیات مهم داستان بگذرند، که در آخر باعث از دست رفتن توجه مخاطب و قرار گرفتن یک مرز بین آنها و داستان میشود. بنظرم جالب میبود اگر برخی اپیزودها بجای پرداختن به پلاتهای بزرگ مثل داستان عصر التران یا زامبیهای مارول، به موضوعات کوچکتری توجه میکردند، موضوعاتی که بهتر میشد در مدت سی دقیقه به آنها پرداخت.
باید بگویم که بزرگترین مشکل من با کل مجموعه شخصیت واچر است، بنظرم کاراکتر واچر در این مجموعه بیش از اندازه انسانی نمایش داده میشود، خودتان تصور کنید بعد از تماشای چند فیلم معمایی بالاخره کم کم به جایی میرسید که دیگر توییست فیلم در انتها برایتان چندان غافلگیر کننده نمیشود، حال خود را جای واچر بگذارید، کسی که تمام جهانها در تمام کهکشانها و در تمامی مولتیورس را تماشا کرده، آیا چیزی باقی میماند که بتواند این چنین فردی را غافلگیر کند؟
در اپیزود آخر میبینیم که ناتاشا از واچر میخواهد که جهانش را احیا کند و واچر با شرمساری پاسخ میدهد که نمیتواند، مشکل همینجاست، واچر باید قاطعانه و بدون ذرهای شک درخواست ناتاشا را رد کند، چراکه بعد از میلیاردها سال تماشای جهان، تمام عواقب کارهایش را میداند و این اولین باری نیست که کسی از او درخواست کمک میکند، به همین دلیل دیگر کوچکترین شبهای برایش باقی نمانده است. واچری که هر دفعه به خود شک میکند که آیا بهتر است مداخله کند یا خیر بیشتر از یک خدا به کارمندی تازه وارد میماند که به دلیل بیتجربگی، بر سر هر تصمیمش به دوراهی میخورد.
خلاصه اینکه وات ایف میتوانست با استفاده از کاراکتر واچر به مسائل عمیقتری بپردازد و داستانی پیچیدهتر از زبان موجودی فرا انسانی را روایت کند، موجودی که کارش تنها دیدن است، دیدن تمامی جهانها و داستانها و و عدم دخالت در آنها درست مثل خود ما مخاطبین.
نکتهی پایانی که باید به آن اشاره کرد آرت استایل بشدت چشم نواز این مجموعه است، آرت این مجموعه درست مثل صفحات کمیک بوکی پر از رنگ و احساس و حرکت میباشد. میتوان آرت استایل وات ایف را با آرت استایل سریال «کلون وارز» و همچنین «انیمشین مرد عنکوبتی در دنیای عنکبوتی» مقایسه کرد، به طور کلی میتوان گفت که تنها چیزی که این مجموعه هیچوقت در آن شکست نمیخورد عوامل بصری و تصویریاش است.
حرف آخر
پتانسیل داستانهایی که مجموعهی وات ایف میتواند به آن بپردازد تقریبا بی پایان است، چرا که مولتی ورس پر است از احتمالات و امکانهای بی شمار، حال تنها چالشی که برای نویسندان این مجموعه باقی میماند انتخاب احتمالاتی است که ارزش دیدن را داشته باشند. البته اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم تنها چالش باقی مانده تخیل خود نویسندهها است، چراکه شاید مولتی ورس بینهایت باشد ولی تخیل انسان اینطور نیست.
نظرات
نمیخوام سخت گیری کنم
برای من سرگرم کننده بود