با تفکیک نقاط قوت و ضعف، قرار دادن آنها در مقابل یکدیگر و مقایسهشان با مقیاس به نمایش درآمده، باید اعتراف کرد که پس از اتمام فصل هفتم، سریال The Walking Dead کماکان برای مخاطبان خود جذاب و ارزشمند است. اما درست همانند زامبیهای پراکنده در جنگلها و فضاهای مختلف، قدم در مسیر فساد و نابودی گذاشتهاست و توانایی این را ندارد که محتوای گذشته خود را که مخاطبان را در آغاز پخشش به سمت خود جلب کرد، دوباره به درون سریال بازگرداند.
در این فصل اتفاقات پس از کلیف هنگری را مشاهده کردیم که طرفداران را خشمگین کرد، اتفاقاتی که کش دار بودن آنها ضربهای دیگر بر پیکره سریال زد، جایی که میبایست سریال مشت طلایی خود را به نمایش میگذاشت. چیزی که در این فصل مشاهده کردیم قسمتهایی نابرابر از نظر لحن و محتوا بود که به طور پیوسته بالا و پایین بسیار تجربه میکرد و تلاشی آمیخته با استیصال را برای بازگردادن امتیازات از دست رفته به نمایش میگذاشت. حال در این مقاله قصد داریم به ۱۴ دلیلی بپردازیم که فصل هفتم The Walking Dead را با مشکلات کنونی مواجه کرد. خطر اسپویلر برای کسانی وجود دارد که کماکان فصل هفتم را تا به انتها تماشا نکردهاند. با ما همراه باشید.
۱۴. تاکید بر روی شخصیتهای اشتباه
اگرچه این موضوع به صورت کامل امکان پذیر است که شخصیت محبوب شما جزو افراد مرکزی حاضر در گروه ریک نباشند اما هنوز هم باید اعتراف کرد افرادی در این گروه حضور دارند که به صورت کامل برایمان قطعی نشدهاند. چندین عضو از این گروه به قدری اهمیت یافتهاند که بخشی از سریال به آنها اختصاص یابد و داستان توسط آنها به پیش برود اما شخصیت آنها به قدری در قلب مخاطب رشد نیافتهاست که مرگشان اثری ویران کننده برای روی آنها داشتهباشد. خلاصه مطلب در مورد این شخصیتها بدین صورت است: نمیتوانیم عاشقشان شویم چون بسیار مصرف پذیرند و نمیتوانیم نادیدهشان بگیریم چون دوست داشتنیاند.
چیزی که در فصل هفتم نظارهگر آن بودیم به نمایش در آمدن و پرداخت به کاراکترهایی بود که فاصله بسیاری با نشان دادن علاقه ویژه به آنها داشتیم. پدر روحانی گابریل را دیدیم که شخصیتش از یک لبخند زنِ آرام به اسلحهکشی وفادار تبدیل میشود که این تغییر به خوبی بر روی این شخصیت نمینشیند. در یکی از بدترین قسمتهای فصل، «قسم» با شخصیت تارا همراه شدیم که تلاش داشت با تبدیل شدن به «فرد عاقل» گروه، کار درست را انجام دهد. ساشا در ابتدا به خوبی به نمایش درآمد اما در ادامه مانور بیش از حد بر روی چالشهای درونی او انجام پذیرفت. در نهایت نیز چرخش عجیب رزیتا …
۱۳. رزیتای جدید
اصلیترین تاکید ما پیرامون سرمایه گذاری بر روی شخصیت اشتباه، مربوط به داستان شخصیت رزیتا و اعمال او قرار دارد. تا نیمههای فصل ششم شخصیت او به صورت کامل در حاشیه قرار داشت و کسی به او اهمیت نشان نمیداد. اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم او به نوعی جزو دکوراسیون انسانی سریال به حساب میآمد؛ دختری خوش ظاهر که هر از چندگاهی دیالوگی کوتاه را به خود اختصاص میداد و یک زامبی را خلاص میکرد. در واقع در کتابهای مصور نیز توجه چندانی به شخصیت او نشدهاست.
وقتی فصل هفتم راه خود را از درون مغز گلن و آبراهام گذراند، سازنده سریال و نویسندگان به طرزی عجیب تلاش کردند داستانی معنادار به درون شخصیت رزیتا تزریق کرده و او را وارد بازی کنند. قابل درک بود که شخصیت او بیش از هر فرد دیگری آتش انتقام و فتنه جویی در خود داشتهباشد، به هر حال در کنار دنیایی که به نابودی کشیده شدهاست او شاهد جدایی آبرهام و عشق محکوم به نابودیاش با ساشا بود. متاسفانه در کنار این موضوعات، بازیگر این شخصیت (کریستین سراتوس) نیز نتوانست این حس را به خوبی در ظاهر رزیتا به نمایش بگذارد و حتی فحش دادن او به زبان اسپانیایی نیز کمکی به این موضوع نکرد.
۱۲. بزرگنمایی بیش از حد و سخنرانیهای غیرضروری
این موضوع به آرامی خود را وارد سریال کرد اما با تاکید گروه محبوب بازماندگان سریال بر روی آن و رشدش در هر فصل، دیگر شاهد سخنرانیها و لحظاتی بودیم که به صورت غیرضروری در آن شخصیتها شروع به نصیحت و وعظ کرده و وقت سریال را تلف میکردند. سخنرانیهای تعبیه شده برای این فصل مناسب فیلمهای سینمایی ورزشی یا حتی شجاع دل بودند نه یک سریال زامبی محور در جنوب آمریکا. این موضوع بر روی سرعت روند سریال اثری به شدت مخرب گذاشت و باعث شد به نوعی تناقض بین گفتار و عمل را در شخصیتها بیابیم.
در واقع وقتی دنیس در میان سخنرانی خود تیری را در درون چشمش دریافت کرد، گویا این ما بودیم که ماشه را کشیدیم. این طور به نظر میآمد که گویا نویسندگان گفتند «باشد متوجه اشتباهمان شدیم. شرمندهایم. اوضاع را درست خواهیم کرد». متاسفانه این اتفاق حادث نشد و در این فصل نیز شاهد سخنرانیهای طولانی مدت و خسته کننده بودیم. تنها حسی که این سخنرانیها در ما تحریک کردند، حس خواب بود.
۱۱. اکشن فوقالعاده ضعیف در قسمت پایانی
واکینگ دد در فصلهای قبلی سکانسهای اکشن را تجربه کردهاست. گستره وسیعی از نبردهای مختلف را در گذشتهی این سریال مشاهده کردیم که خوب از آب در آمدهبودند. نبردهای به نمایش در آمده در وودبری و زندان شایستگی تشویق داشتند. به همین دلیل بود که شروع نبرد در قسمت «All Out War» مابین ریک و ناجیان کاملا ناامید کننده به نظر میرسید. البته عنوان «All Out War» در کتابهای مصور برای این قسمت استفاده شدهبود.
فیلمبرداری ضعیف و بازیِ فیریکی پرنقص بازیگران عناصری تاثیرگذار بر روی ضعف اساسیِ این قسمت بودند. برای لحظهای این قضیه را فراموش کنید که تمام اعضای مرکزی گروه ریک در این نبرد زنده ماندند در حالی که گروه Scavengers بر روی سر آنها اسلحه گذاشتهبودند. مشکل، سرعت و حرکت روند قسمت بود. مشکل واکنش بازیگران به صدای اسلحه و هرج و مرج ناگهانیِ به وجود آمده بود. شاید این گفته نادر باشد اما بهتر بود برای خروجی بهتر از تکنیک دوربین لرزان برای پوشاندن ایرادهای مختلف استفاده میشد. البته سپاسگذاریم که پس از این مدت طولانی شاهد یک نبرد تمام عیار بودیم. در ادامه دوست داریم سپاسگذاریمان را پس بگیریم چون این آن نبردی نبود که انتظارش را داشتیم.
۱۰. موضوع شخصیت هیث
علاقه داریم در همین ابتدا این قضیه را روشن کنیم: ما دوست داریم به شخصیت هیث اهمیت داده و دوستش داشتهباشیم. هیث شخصیتی است که میتوان به او دل بست، بدبین و مستقل اما در نهایت خوش قلب و قابل اعتماد که میتوان با وفاداریاش مطمئن بود. بزرگترین مشکل در مورد هیث مربوط به خود سریال است و آن اینکه ما به عنوان مخاطب به حد کافی او را نمیشناسیم. این عدم شناخت به حدی است که به سختی میتوان به سرنوشت او اهمیت نشان داد.
او در قسمت «قسم» حضور داشت اما کماکان به حد کافی او را نمیشناسیم. بدتر از همه اینکه او در همان قسمت ناپدید شد و هیچ کس بدان اهمیت نشان نداد. وقتی تارا در انتهای سریال به محل جداییاش با هیث رسید، کارتی را پیدا کرد که بر روی آن «PPP» نوشته شدهبود. تارا کارت را برداشت اما به هیچکس نشان نداد. او حتی پس از بازگشتش به آلکساندریا چیزی از هیث در ادامه سریال به زبان نیاورد. حتی بقیه نیز پس از بازگشت تارا چیزی در مورد هیث نپرسیدند. آیا گروه Scavengers هیث را ربودهاند؟ ناجیان؟ اهمیتی به این موضوع نمیدهیم اما باید به این خلا داستانی در فصل هفتم اشاره داشت که حتی کوچکترین اشارهای برای پرداخت بدان در فصل هشتم نشد.
۹. جری به نمایش درآمد، نه آن طوری که باید
این موضوع کمی نادر است که شخصیتی جدید بتواند در سریالی با این سابقه، در مرکز توجهات باشد. قسمت دوم از فصل هفتم ما را با شخصیتی جدید و قابل توجه به نام جری آشنا کرد. او بادیگارد شاه ازیکیل از گروه کینگدام است که ظاهری شوخ و غیرجدی دارد، ظاهری که با فضای آخرالزمانیِ زامبی محور سریال همخوانی چندانی ندارد و این موضوع که چنین شخصیتی وظیفه حفاظت از یکی از روسای گروهی قدرتمند و بزرگ را بر عهده دارد، خود کمی عجیب و گیج کننده به نظر میرسد. به طور قطع منطقی است که چیزی عمیقتر در ماورای این ظاهر قرار داشتهباشد.
متاسفانه در این فصل علیرغم وجود بستر کافی نتوانستیم چیز خاصی را از او ببینیم. او در تمام ماموریتها تبری را در دست دارد که نشان میدهد تخصصی خاص در آن زمینه دارد. آیا مشاهده فردی قوی هیکل با تبری بزرگ در دست در حین نبرد اتفاقی جذاب است؟ قطعا بله. اما تا به اینجا او را فقط در حین مبارزه با اسلحه گرم دیدهایم. امیدواریم حداقل در فصل هشتم شاهد به وقوع پیوستن این مهم باشیم.
۸. عدم استفاده مناسب از پتانسیل سایمون
The Walking Dead در استفاده بازیگران بدون اسم و رسم در نقشهای مختلف عالی عمل کردهاست که اکثر این بازیگران با استفاده از همین سریال شناخته شدند. جفری دین مورگان در نقش نیگان و مایکل کودیتز در نقش آبراهام دو استثنای بزرگ در این مورد هستند. به احتمال فراوان سومین فرد در این لیست کوتاه استیون آگ در نقش سایمون خواهد بود که بسیاری او را بخاطر حضور در نقش ترور در بازی شناخته شدهی GTA V به یاد دارند.
با در نظر گرفتن قد و قامتِ آگ، مخصوصا طرفداران او در جامعه بازی دوستان که تاثیری مثبت بر روی تعداد بینندگان سریال داشتهاست، این موضوع مشخص بود که پس از معرفی پر سر و صدایش در فصل ششم، او نقشی پررنگتر در فصل هفتم داشتهباشد. با این وجود، متاسفانه همانند تمام موارد، در این مورد نیز انتظاراتمان برآورده نشد. قطعا در چند مورد شاهد حضوری مثبت از او در این فصل بودیم. رابطه جذاب او با کاراکتر گرگوری در این فصل غیرقابل انکار بود و به احتمال زیاد در فصل پیش رو بیشتر بدان پرداخته خواهد شد. اما جدا از سفرهای کوتاه و اذیت کنندهاش به هیلتاب و عذاب دادن افراد حاضر در آن جامعه، چیزی بیشتر از سایمون را مشاهده نکردیم. در واقع دوست داشتیم مرز دیوانگی این شخصیت را لمس کنیم.
۷. مشکل گرگوری
بازی زندر برکلی در نقش رهبر جامعه هیلتاپ، گرگوری درگیرکننده و قابل باور است. او به خوبی توانسته است نقش یک رهبر خودشیفته، منفور و بیخیال را بازی کند. تنها چیزی که برای او اهمیت دارد حفظ جان خود و فضای راحتی است که دیگران با تلاش خود برای او فراهم کردهاند.
در حالی که این کاراکتر به خوبی میتواند در دنیای به هم ریخته و آخرالزمانی سریال، ما را با یک نقش کارتونی سرگرم کند اما دقیقا مشکل موجود همین است. این موضوع غیرقابل باور است که شخصیتی مانند گرگوری بتواند کماکان یکی از رهبران جامعه بازمانده از اتفاقات آخرالزمانی باشد. اصلا غیرطبیعی است که چنین شخصیتی بتواند جان سالم به در ببرد مخصوصا که در این فصل فهمیدیم او حتی یک زامبی نیز نکشتهاست. اینکه تا به این لحظه حتی یک نفر او را برای پایین کشیدن از صندلی ریاست هیلتاپ به چالش نکشیدهاست یکی از غیرقابل باورترین اتفاقات سریالی است که موضوع اصلی آن از بین رفتن دنیا توسط مردگانی است که بیدار شده و شروع به خوردن زندهها کردهاند.
۶. داستان مسیح
این گلهای است که در مورد کتابهای مصور نیز صادق است در نتیجه اگر از مخاطبان کتابهای مصور نیستید احساس جدا افتادگی نداشتهباشید. پاول روویا معروف به «مسیح» برای ما یک معما است و این موضوع کمی اذیت کننده است که هیچ چیزی در مورد او روشن نمیشود.
درست همانند اسمش، این شخصیت پیام آور عشق، دوستی، آرامش و صلح است. اما این موضوع باعث نمیشود که در این دنیای خطرناک او را خالی از هرگونه توانایی ببینیم. او دزدی ماهر، دوستی رازدار و قابل اعتماد، مبارزی سرسخت و دیپلماتی کارکشته است. به نظر هیچ موقعیتی وجود ندارد که او نتواند از آن فرار کند. این مرد قبل از خیزش زامبیها چه کسی بود؟ او چگونه مبارزه را آموخته است؟ او چگونه به این حد از مهارت در دزدی و فرار کردن از اسارت رسیدهاست؟ در کنار تمام این موضوعات، چگونه است که او با وجود داشتن چنین مهارتهایی زیر دست گرگوری قرار دارد؟ هنوز برای نشان دادن داستان زندگی مسیح فرصت وجود دارد اما این موضوع ناامید کننده بود که سریال در این مورد راه خود را از کتابهای مصور جدا نکرد. به نحوی مشاهده این کاراکتر در سریال حتی بیشتر از کتابهای مصور دور از واقعیت به نظر میرسد.
۵. سقوط پدر گابریل
پدر گابریل شخصیتی جالب برای ما بود. مخفی شده در کلیسایش، شرمنده از بهایی که دیگران به خاطر بزدلیاش پرداختند، گابریل آزمایشی خوب برای نشان دادن میزان سقوط ریک و گروهش در گناه بود. سلاخی گرت و همراهان او از گروه آدمخوار ترمینوس در آن کلیسا توسط ریک و همراهانش یکی از جذابترین قسمتهای کل سریال به شمار میآید. حتی وقتی او تلاش کرد با لو دادن ریک و گروهش مانع ورود آنها به آلکساندریا شود، بسیاری این عمل منفور او را به خاطر محافظتش از جودیث به فراموشی سپردند.
با این وجود در فصل هفتم، تمام اتفاقاتی که باعث میشد پدر گابریل جذاب باشد توسط دنیای مملو از زامبیها پاک شد. گابریل تصمیم گرفت تمرکز خود را به جای مرد خدا بودن بر روی یادگیری مبارزه قرار دهد. نتیجه تبدیل شدن او به کاراکترِ رنگین پوست کلیشهای بود که هیچ تشابهی با گابریل سابق نداشت. او یکی از عوامل تاثیرگذار بر روی شکلگیری معامله با گروه Scavengers بود، اتفاقی که گابریل سابق به هیچ وجه آن را تایید نمیکرد. در مقابله با زنانِ اوشن ساید، او را تنها در قالب قلچماقی معمولی دیدم که اسلحه بر دست دارد. نویسندگان در تبدیل شخصیت او اشتباهی بزرگ را مرتکب شدند.
۴. نه به «بگو بله» !!!
یکی دیگر از ضعیفترین قسمتهای این فصل قسمت «Say Yes» بود. ریک و میشون برای پیدا کردن اسلحه به منظور اتحاد با Scavengers، در این قسمت با یکدگیر همراه شدند و اوقاتی خوش را گذراندند. اپیزود مزکور بدون هدف و غیرضروری بود و تقریبا هیچ پیشرفتی را به نمایش نگذاشت. اپیزودی به بلندای یک سفر جادهای که هیچ قسمتی از روند داستان را به پیش نبرد و حجم بزرگی از انتقادات را به سمت خود روانه کرد.
شاید ایده مرکزی قسمت این بود که نشان دهد ریک و میشون تا چه اندازه از نظر عاطفی به همدیگر وابسته شده و مناسب یکدیگر هستند. برای رسیدن به این هدف این دو را در حال خندیدن به اتفاقاتی دیدیم که به هیچ وجه خنده دار نبودند، رفتاری که به هیچ وجه با ویژگیهای شخصیتیشان سازگار نبود. سخت است که بتوانیم نشان دهیم که از این قسمت تا چه اندازه ناامید شدیم.
۳. بیش از حد طولانی
در گذشته وقتی میشنیدیم که قرار است اپیزودی طولانی از واکینگ دد منتشر شود بسیار هیجان زده میشدیم و انتظار اتفاقی بزرگ را داشتیم. در این فصل حتی این اتفاق نیز برایمان عادی شد. گویا سریال مابین قسمتهای آغازین و پایانیاش نفس خود را برای مدت بسیار طولانی نگه داشتهبود. بله سریال باید بستر را برای معرفی جامعهها و گروههای دیگر فراهم میکرد و سختیهای زندگیِ تحت سلطه را به نمایش میگذاشت. و بله، در این فصل نیز قسمتهایی وجود داشت که ما را به یاد فصول هیجان انگیز قبلی انداخت همانند قسمت «The Well». اما این موضوع قابل درک نبود که چرا مدت زمان قسمتها بایستی بیشتر از میزان نرمال باشد. در واقع سازندگان سریال تنها قصد داشتند استفاده تبلیغاتی بیشتر از آن داشتهباشند.
در مجموع چهار قسمت از این فصل مدت زمان بیش از یک ساعت را داشتند و مابقی قسمتهای چیزی حدود ۴۲ تا ۴۹ دقیقه به طول انجامیدند. اکثر این زمانها صرف خودنماییها و سخنرانیهایی شد که سریال به هیچ وجه بدانها نیاز نداشت. ساخت قسمتهای طولانی تنها برای آنکه این توانایی وجود داشت هیچ کمکی به سریال نکرد و در این زمان اضافی هیچ بخشی از داستان به پیش نرفت.
۲. کم بودن زامبیهای زرهی!!!
یکی از محدودههایی که در آن سریال توانست بهتر از کامیک عمل کند، تبدیل کردن واکرها به اسلحه بود. ناجیان با استفاده از آنها فنسهای خود را امن نگه میدارند، در واقع در قسمتی که ساشا و رزیتا به پایگاه نیگان حمله کردند، بهتر بود آنها را در مقابل این دیوار مشاهده کنیم. در جایی دیگر از این فصل ماجرای قایق را به خاطر داریم که اطراف آن توسط واکرهای شناور محافظت میشد. اما در کنار تمام اینها، آن زامبی زرهی با کلاه خود به نام وینسلو بود که توانست بیشتر از بقیه نظر ما را به خود جلب کند.
مبارزه بین وینسلو و ریک فوقالعاده هیجان انگیز بود مخصوصا که ریک نتوانست به راحی او را از پای درآورد. در دنیایی که گروههای مختلف موفق شدهاند زنده بمانند و دنیای موجود را درک کنند، باعث تعجب است که تعداد اندکی از آنها برای مقابله با تهدید یا حتی حمله به دیگران از روشهایی مشابه با وینسلو استفاده نمیکنند. به طور قطع دوست داریم تمرکز بیشتری از داستان پیرامون زامبیها و مانور بر روی آنها قرار گیرد. به هر حال با سریالی زامبی محور روبرو هستیم.
۱. گروه Scavengers
اتفاقات سریال واکینگ دد قرار بود چند سال پس از آغاز همه گیر شدن پدیده زامبیها به وقوع بپیوندد. در واقع زمان به قدری پیش رفتهاست که عدهای از انسانها به آدمخواری (ترمینوس) روی آوردهاند، عدهای پوچ گرا شدهاند (گرگها) و عدهای نیز تنها هدفشان زورگویی به بقیهاست (ناجیان). چیزی که نمیتوانست به وقوع بپیوندد حالت مد مکس گونهی گروه Scavengers است.
افراد حاضر در این گروه طوری حدف میزنند که گویا عقب مانده ذهنی هستند. مدل موی آنها کابوس هر آرایشگر تازه کار است و اسامی آنها نیز غیرعادی به نظر میرسد. سوال این است که هدف آنها چیست؟ آیا آنها گروههای نمایشی تئاتر هستند که به نحوی زنده مانده و حال نقشهایشان را جدی گرفتهاند؟ آیا آنها گروهی هستند که از یک بیمارستان روانی فرار کردهاند؟
مستقل از پاسخ موجود مهم این است که به هیچ وجه از آنها خوشمان نمیاید. ما به هیچ وجه دوست نداشتیم سازندگان سریال برای بازگرداندن آن به حالت عادی این تعداد از شخصیتهای اصلی سریال را بکشند و یا در این مورد این گروه نامربوط را معرفی کنند. تنها حالتی که میتوان در آن وجود چنین گروهی را از نظر منطقی قبول کرد، این است که در فصل آتی این گروه به عنوان بیماران روانیِ قبل از به وقوع پیوستن آخرالزمان معرفی شوند. تنها در این حال است که میتوان ضعف عجیب رهبر این گروه، جیدیس را در معامله توجیه کرد.
منبع: ScreenRant
نظرات