بهترین آثاری را که در عمرتان دیدهاید به خاطر بیاورید. (این کار را انجام دادید؟) چه انیمه باشند، چه فیلم و چه سریال و حتی چه کتاب و کمیک برای خواندن، حتما در بسیاری از آنان چند شخصیت اصلی وجود دارند که یکی از آنها قهرمان است. یکی از آنها را بشکافیم. نظرتان در مورد بتمن چیست؟ کمیکهای بتمن را تصور کنید. بدون شک خفاش گاتهام قهرمان بیرقیبی محسوب میشود که خلافکاران گاتهام را شکار میکند و ارزش و انسانیتش بیشتر از آن است که آنها را بکشد. اما این خفاش دوست داشتنی تنها نیست. آلفرد را در خانه و پایگاهش دارد. رابین را هنگام کتککاریهایش دارد. زن گربهای برخی اوقات از خطرات مرگبار نجاتش میدهد. کمیسر گوردون برایش جاده میبندد و شهر خالی میکند و کارهای دم دستی انجام میدهد. مگر بروس وین میتواند به تنهایی قهرمان بیرقیب گاتهامی شود که سیاهی و تاریکی آن شهر، هر شخصی را به درون سیاهترین منجلابهای تا خرخره پر از لجن و کثافت میکشاند و اجازه نفس کشیدن به انسانها را به عنوان اشخاص خوب نمیدهد؟ نه! پس نیاز به شخصیتهای مکمل دارد. شخصیتهایی که هیچگاه به اندازه خود بتمن به آنها توجه نمیشود. هیچگاه به اندازه خود او دیده نمیشوند. اما عرق پیشانیشان به همان اندازهای است که بتمن میریزد، به همان اندازه تاثیرگذار است و به همان اندازهای که بتمن قهرمان است، آنها هم قهرماناند. این داستان فقط در مورد بتمن نیست. بلکه در مورد دهها و صدها و هزاران اثر خوب نیز صدق میکند. یک قهرمان، یک تیم. یک عنصر خفن و هیجانانگیز برای آثار گوناگون.
قهرمانان به صورت تیمی کار میکنند. به صورت تیمی فعالیت میکنند. به صورت تیمی میمیرند یا زنده میمانند. در واقع یک تیم پشت تمام کتک زدنها و کتک خوردنهای یک قهرمان وجود دارد. پشت تمام دنیا نجات دادنها و دسته گل به آب دادنها. پشت تمام شبیخون زدنهای یک قهرمان و پشت تمام خرابکاریهای یک قهرمان. حتی آنتاگونیستها نیز اینگونه رفتار میکنند. دور همدیگر مهمانی تشکیل میدهند تا قهرمان را ناگهان غافلگیر کنند و با نیرویی چند برابر نسبت به حالت عادی، قهرمان را از دور خارج کنند. یکی از مشهورترین نمونه این اتحادها «شش خبیث» (Sinister Six) است که در آن همیشه شش دشمن دیوانه و مرگبار مرد عنکبوتی به نشانه اتحاد دست روی دست همدیگر میگذارند تا تلاش کنند دمار از روزگار پیتر پارکر نوجوان دربیاورند. مسئله این است که همکاری آنتاگونیستها همیشه بیشتر دیده میشود و بیشتر به چشم میآید تا همکاری قهرمان با همتیمیهایش. چرا که در این صورت ترس از شکست قهرمان درون ما تقویت میشود و بیشتر خدا خدا میکنیم قهرمانمان زنده و پیروز از میدان نبرد خارج شود. اما اگر یک قهرمان، رفیقی دیگر در این پهنه خاکی داشته باشد، «معمولا» توجهی به آن نمیکنیم. برای ما مهمتر این است که قهرمانمان چه دم و دستگاه یا اسلحههایی دارد، چه تواناییهایی دارد یا چه کارهایی میتواند به عنوان یک قهرمان انجام دهد. پس این مقاله برای این است تا در مواقعی که تیم قهرمان به چشم نمیآید هم بتوانیم آن را به خوبی درک کنیم.
قهرمانان اکثر اوقات تیم یا گروه دارند. در تیمهای قهرمانان، همیشه تقسیم کار انجام میشود. میتوان گفت قهرمان کاری را انجام میدهد که بیشتر به چشم میآید یا به قول معروف «اصل کاری» است. کلیشهایترین صحنهای که همه ما از یک فیلم به خاطر داریم، صحنهای است که قهرمان دارد در میدان نبرد به دنبال مقر خلافکاران و دشمنان جور واجورش میگردد و یک هکر همهچیزدان که بلد است تمام کامپیوترها و دوربینهای دنیا را هک کند و تمام ایمیلها را رمزگشایی کند، در بیسیم یا تلفن به او میگوید چه کند و چه نکند. (درست میگویم؟) این چیزی است که در تقسیم وظیفه انجام میشود. قهرمان آچار فرانسه نیست و نمیتواند باشد. پس به کمک یک تیم نیاز دارد. اسلحههایش را برمیدارد و به میدان میرود، تا افراد تیمش کارهای غیر میدانی انجام دهند. حتی قهرمان اصلی میتواند یک شخص غیرمیدانی باشد و بر و بچههای میدان، شخصیت مکمل باشند. اما مسئله این است که همیشه کار تقسیم میشود. اگر گروههای گوناگون در داستانهای مختلف را بررسی کنید، در حالات کلیشهای، یک نفر مخالف ریسک کردن و خود را به خطر انداختن است. یک نفر هم حاضر است سرش را بدهد برای ریسک و خطر کردن. بعضی افراد که وجهه قانونمدارتری دارند، دوستانشان را به بالا دستیها لو میدهند تا اتفاقات بدتر رخ ندهند؛ جالب است بسیاری اوقات هم برای مدت کوتاهی طرد میشوند. بعضی اوقات هم یک شخص بیادب و بیپروا در گروه اصلی داستان وجود دارد. پس تیمی کار کردن مسئله بسیار مهمی است. در دنیای امروز هیچکس نمیتواند آچار فرانسه قهار و درجه یکی باشد. حتی اصولا آچار فرانسه هم آچاری نیست که جاهای زیادی کاربرد داشته باشد. یک شخص اما میتواند یک آچار خاص و متفاوت باشد که یک کار مخصوص را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد. مجموع انواع و اقسام آچارهای متفاوت و خاص، جعبه ابزار را تشکیل میدهند. این جعبه ابزار، همان گروه اصلی داستان است که تمام مهره و پیچ گوشتی و ابزارهای آن، به کمک یکدیگر میآیند تا به بهترین نحو ممکن کار خود را انجام دهند.
کلیشهای دیگر (که بسیاری اوقات برگرفته از واقعیت نیز هست) را با هم مرور کنیم و به آن بیشتر فکر کنیم: قرار دادن نفوذی توسط یک گروه در گروهی دیگر. نمونه واقعی آن فیلم «لارنس عربستان» است. یک مثال آشنا از آن، اولین فصل سریال ۲۴ است. زمانی که متوجه میشویم در «واحد ضد تروریستی» (CTU) یک نفوذی وجود دارد، (چه ماجرای آشنایی!) بالاخره شوکی به ما وارد میشود که اعصاب را تحریک میکند و موجب خشم مخاطب از آن شخصیت میشود. میتوان گفت با وجود این خشم، مخاطب از داستان لذت برده است و آن را میپسندد. اما اگر این نفوذی در قلب ماموران فدرال وجود نداشت، تروریستها میتوانستند به ترور خود نزدیکتر شوند؟ قطعا نه. بنابراین قدرت کار تیمی را دست کم نگیریم. تمام افراد یک تیم هستند که حتی یک پازل چند هزار قطعهای را هم سرهم میکنند. تمام افراد یک گروه هستند که میتوانند در عین موثر بودن برای فعالیت تیم (یا گروه)، زهری باشند کشنده برای همان تیم. پازلی که قرار است ساخته شود، باید تمام قطعاتش دنباله یکدیگر باشند، اگر یکی از این قطعات پازل از تصویری دیگر باشد، میتواند پازل را خراب کند. چرا که تمام قطعات پازل مهماند. زمانی این را درک میکنیم که حتی فقط یک قطعه از پازل را گم کنیم یا از دست بدهیم، یا مانند مثال بالا، متوجه شویم نفوذی و از جنس و شکل و شمایل دیگری است.
بنابراین بحث در مورد شخصیتهایی که در مقابل یکدیگر قرار میگیرند تکراری است. ساعتها میتوانیم از رویارویی خشن بتمن و جوکر در فیلم شوالیه تاریکی صحبت کنیم، اینکه این دو شخصیت یکدیگر را میجوند، اما در گلوی هم گیر میکنند و پایین نمیروند، چرا که نابودسازی هرکدامشان توسط دیگری طاقت فرساست. صحبت در مورد تقابل جان دو و دیوید میلز (برد پیت) در فیلم «هفت» تکراری است. صحبت در مورد تقابل نفسگیر ابرقهرمانان مارول در مقابل تانوس، تکراری است. نه که بد باشد. تا سینما هست باید از این تفابل و نحوه تاثیر شخصیتهای و خوب و بد (و حتی خاکستری) بر روی یکدیگر صحبت کنیم، صحبت کنیم تا مسیرهای جدید برای خلاقیت باز شوند. اما اکنون، باید در مورد یک مسئله جدید صحبت کنیم. بهتر است از تاثیر متقابل شخصیتهایی صحبت کنیم که در مقابل یکدیگر قرار نگرفتهاند، بلکه کنار یکدیگرند. دست به دست هم تلاش میکنند تا یک فاجعه را حل کنند و برای حل آن، مجبورند با یکدیگر کار تیمی داشته باشند. ما همیشه تعامل و ارتباط این شخصیتها را نقد کردهایم. شیمی شخصیتها برای ما ارزش بالایی دارد. اینکه دوستان یک قهرمان چگونه با او ارتباط میگیرند برای ما مهم است. اما تاثیری که بر یکدیگر میگذارند را «معمولا» ندیدهایم، و الان قصد پرداخت به آن را داریم. اینکه حتی اگر باهوشترین کارآگاه یا دانشمند جهان هم باشید، نیاز به تاثیر گرفتن از دیگر شخصیتهای خودی دارید تا رشد و پیشرفت کنید.
فکر میکنم تیتر موضوع توجه شما را جلب کرده باشد. نگاهی به خودتان و صمیمیترین دوستتان (یا دوستانتان) بیندازید. خب این جمله تیتر لزوما در مورد همه صدق نمیکند. اما شک ندارم که در مورد اکثریت اینگونه است. ما انسانها «معمولا» دوست نداریم شخصی شبیه به خود را ببینیم. با اشخاصی که شبیه به ما هستند به شکلی طولانی مدت رفاقت نمیکنیم. خب ما خودمان را در دسترس داریم، چرا باید یک شخص تکراری را وارد زندگیمان کنیم؟ ما اکثر اوقات به دنبال کسی هستیم که دقیقا نطقه مقابل ما است، حفرههایی که در وجودمان وجود دارد را پر میکند و به ما میآموزد چگونه این حفرهها را پر کنیم. ما نیز اینگونهایم و حفرههایی که شخص مقابل ندارد را میتوانیم پر کنیم. کافی است برای اثبات این مسئله به خودتان، به اشخاصی که با هم صمیمی هستند دقت کنید. درست است که در آنها افرادی شبیه به هم یافت میشود. اما در کمال تعجب، بسیاری از آنها برعکس یکدیگرند. اگر هنوز به این مسئله باور ندارید، باور دارید که سینما و هنر برگرفته از حقیقت است؟ در واقع بسیاری از اشخاصی که فیلم، سریال، انیمیشن، انیمه یا حتی کتاب ارائه میکند، از بسیاری از واقعیات زندگی است که الهام گرفتهاند و به آنها چاشنی خلاقیت را هم افزودهاند. این مسئله نیز همیشگی نیست اما بسیاری اوقات وجود دارد. اگر به این مسئله باور دارید، با تحلیل شخصیتهای سینمایی و تلویزیونی، شما را قانع میکنیم.
در بسیاری از شخصیتهای تلویزیونی و سینمایی نیز این مسئله وجود دارد، به خصوص و به خصوص زمانی که تیم تشکیل شده، از دو یا سه نفر باشند. این دو-سه نفر جذابیتی که به همراه دارند، همان مخالف همدیگر بودنشان است. نه که با یکدیگر دشمنی داشته باشند یا از هم بدشان بیاید. بلکه زمان تصمیمگیری، معمولا یک نفر مخالف است، یک نفر قانونمدار است و یک نفر بیپروا از قانون. (به سومین بند مقاله مراجعه شود.) در نتیجهی این تفاوتها، شخصیتها رشد مییابند و تجربههای جدید به دست میآورند. آن کشمکش و درگیری اعتقادی که میان شخصیتها وجود دارد، یکی از شیرینترین بخشهای یک اثر میتواند باشد. پس به سراغ مشهورترین نمونههای «تکامل» برویم. مشهورترین نمونههایی که لازم نیست خیلی فیلمباز باشید. بلکه حتی اگر اخبار و خلاصه داستانها را هم بدانید، برایتان کافی است.
با گروههای دوتایی شروع کنیم. نظرتان در مورد شرلوک و جان واتسون چیست؟ (سریال شرلوک ۲۰۱۰) در این سریال، شرلوک باهوشترین کارآگاه جهان است که از یک لکه روغن، میفهمد شما در کدام خیابانهای شهر پیادهروی میکنید. یا دیدن رنگ لباسهایتان، دانشگاهی را که میروید هم حدس میزند. اما شرلوک آنقدر ماشینی فکر میکند که نمیتواند مسائل عاطفی و انسانیتر را ببیند. او آنقدر بالا است که نمیتواند مسائل پیش پا افتادهتر را حل کند. درضمن اون یک کارآگاه است، نه یک مامور میدانی. جان واتسون تمام تواناییهایی را که شرلوک نمیخواهد یا نمیتواند آنها را داشته باشد، دارد. دید عاطفیتری به مسئله دارد، چیزهایی که شرلوک نمیبیند را میبیند، و زمانی که شرلوک با کسی دست به یقه شده است، جان است که میتواند او را نجات دهد. درست است که در جنگ پزشک بوده است، اما بالاخره دورههای نظامی قابل قبولی برای همکاری با یک کارآگاه دیده است.
برویم سراغ ریک و مورتی، یکی از محبوبترین انیمیشنهای آمریکایی نزد ایرانیها. ریک یک دانشمند پیر و خرفت بیکله است که حرف هیچکس برایش مهم نیست و کار خودش را میکند. رک و بیپروا صحبت میکند و عاشق ماجراجوییهای متفاوت است، واقع گرایانه صحبت میکند و بسیاری از رفتارهای یک انسانها را حاصل ترشح هورمونهای مختلف و احساسات احمقانه میداند، از زندگی عادی خوشش نمیآید و مهمتر از همه، هر خرابکاریای که بکند اهمیتی به آن نمیدهد. تبدیل معلم مدرسه مورتی به یک مجسمه یخی، یا تبدیل شدن خودش به خیارشور هیچ اهمیتی ندارد. او فقط درحال خوشگذرانی است و یک علم جذاب برایش مهمتر است تا هرچیز دیگری مانند پول یا حتی انسانیت. از همه مهمتر، بمب خنده انیمیشن است و یکی از به قول خومان باحالترین شخصیتهایی است که یک انیمیشن سریالی میتواند داشته باشد. اما مورتی که نوه او از فرزند دخترش است، یک پسر نوجوان دبیرستانی است که زندگی عادی را بیشتر میپسندد و به روابط و قوانین انسانگونه اهمیت میدهد (برعکس ریک). از ماجراجوییهای بیپروا میترسد و دوست دارد در خانه به سر ببرد تا اینکه با ریک بیرون برود. این دو شخصیت یکدیگر را خیلی خوب کامل میکنند. هرجا که لازم باشد، مورتی، ریک را از کار غیرانسانیاش آگاه میکند و هرجا که لازم باشد، ریک، مورتی را از کارهای احمقانه و غیرواقعیاش آگاه میکند. اساس رفاقت این دو نیز تکامل است.
والتر وایت و جسی پینکمن را فراموش نکنیم. بله منظورم سریال برکینگ بد یا «افسار گسیخته» است. والتر یک دبیر شیمی است که تمام زندگیاش را به سالمترین شکل ممکن زندگی کرده است و آزارش به یک مورچه هم نرسیده است. برعکس او جسی، از همان شاگردان مدرسهای بود که پس از مدرسه، نشئه میکردند و شل و ول به خانه برمیگشتند. از آن افرادی که زندگی خود را نابود کرده بودند و حیران و ویران در خیابانها پرسه میزدند. حال همان استاد شیمی خوب و سالم، مجبور میشود تا نزد شاگرد معتادش برود تا به کمک او، درآمدزایی مناسبی داشته باشند و برای خانواده والتر و البته برای جسی بتوانند پول مناسبی به ارث بگذارند. جسی (با وجود معتاد بودن) از انجام کارهای خلاف میترسید و حکم بازدارنده داشت، درحالی که والتر او را تشویق میکرد برای ریسک و دست به خطر زدن (با وجود زندگی سالم داشتن). این ترکیب جالب و عجیب و غریب، زوج دوستداشتنیای برایمان ساخت که تاثیر شگرفی بر روی یکدیگر و همچنین بر روی ما گذاشتند و تبدیل به خاطره چندین نسل (چه بزرگترها و چه کوچکترها) شدند.
یک مثال پیشپا افتادهتر بزنیم. کاپیتان آمریکا و مرد آهنی. دو شخصیتی که در فیلم «جنگ داخلی» به اوج اختلافات خود رسیده بودند و این اختلاف را از همان فیلم «انتقامجویان» هم حس کرده بودیم. کاپیتان یک شخص قانونمدار با زندگی برنامهریزی شده است که خود را سربازی میپندارد که باید برای کشورش خود را فدا کند. قوانین شخصی او برایش اهمیت بسیاری دارند و در جنگ داخلی متوجه میشویم که حریم شخصی خودش و قهرمانان هم برایش مهم است. اما مرد آهنی، یک انسان خوشگذران و به نسبت خودخواهتر است که وظیفه خود را سرباز بودن نمیداند و ارزش خود را از یک سرباز بالاتر میداند. به شدت شوخ و بذلهگوتر از کاپیتان آمریکاست و دنبال دردسر هم نمیگردد. تفکرش همجهت با دولت آمریکاست و مانند آنها فکر میکند قهرمانان نباید حریم شخصی داشته باشند و باید تحت نظارت باشند. این دو شخصیت با یکدیگر به صورت خشنی مشکل دارند، اما نمیتوان منکر تاثیری شد که بر روی یکدیگر گذاشتند. مرد آهنی فداکاری را بیشتر و بهتر آموخت و کاپیتان آمریکا هم خود را ذره ذره از دردسرهای مختلف دورتر کرد.
کمی برگردیم عقبتر، نزد فیلمی قدیمی از دیوید فینچر یعنی «هفت» که دو کارآگاه به نام ویلیام سامرست (مورگان فریمن) و دیوید میلز (برد پیت) را در خود جای داده است. ویلیام کارآگاهی مسن است که هیجانش برای حل پروندههای مختلف فروکش کرده است و به آن فقط از منظر کار کردن نگاه میکند. شخصیت خود را بهتر حفظ میکند و بهتر خودش را نگه میدارد. معمولا اگر به پاسخی برسد، مطمئن میشود که پاسخش درست است، سپس با خیال راحت آن را مطرح میکند. اما دیوید، کارآگاه جوان و بیباکی است که خیلی راحت هیجانزده، ناراحت یا خشمگین میشود و خودش را راحت بیرون میریزد، از حل کردن پروندههای مختلف هیجانزده میشود و برعکس ویلیام بیادب است. گمان میکند اگر به پاسخی برسد، آن پاسخ حتما درست است و احتمالا از آن کارآگاههایی است که بالاخره با مشت میرود تو صورت رییس خود و از کار بیکار میشود. نمیتوان گفت حتما این دو شخصیت بر یکدیگر تاثیر میگذارند، اما اعمال آنها، یکدیگر را کامل میکند و حفرههای یکدیگر را پر میکنند. تعقیب و گریزها مال دیوید است و تحقیقات باحوصله مال ویلیام. عصبانی شدن و تو صورت خلافکار مشت زدن مال دیوید است و یک مذاکره نرم و ملایم با خلافکار مال ویلیام. اعمالی که این دو انجام میدهند، به کمک یکدیگر آمده و حل پرونده را بسیار آسانتر میکنند.
پنج مثال از گروههای دوتایی زدیم. حال میتوانیم از گروههای سهتایی مثال بزنیم. این مورد در انیمهها و آثار فانتزی و ماجراجویی بیشتر و بهتر یافت میشود. برای مثال انیمه اشتاین گیت (Steins;Gate) در ابتدا شامل دو پسر و دو دختر است که در «آزمایشگاه وسایل آینده» کار میکنند و به دنبال کشف اسرار زماناند و دنبال چگونگی سفر در زمان. «شینا مایوری» که شخصیت دختر گروه است، وظیفه خرید خرده وسایل مختلف مانند خوراکیها و آوردن آنها به آزمایشگاه را بر عهده دارد. «اوکابه رینتارو» دانشمند و مغز متفکر دیوانه گروه است که معماها و مسائل را حل میکند و نقشههای گوناگون را برنامهریزی میکند. «دارو هاشیدا» که هکر و مسئول پشت کامپیوتری گروه است، به اوکابه در اجرای نقشههایش کمک میکند و راه گروه را برای رسیدن به اهدافش هموارتر میکند. به مرور زمان اشخاص دیگری نیز به گروه اضافه میشوند که هرکدام وظیفه خود را بر عهده دارند. پس در این انیمه، شخصیتها برای انجام دادن وظایف گوناگون، متنوعاند و هرکس در این گروه، کار خودش را انجام میدهد تا به کمک یکدیگر کارهای بسیاری بتوانند انجام دهند.
در یکی از روابطی که میان شخصیتهای مختلف برقرار میشود، میتوان رابطه استاد و شاگرد را مورد بررسی قرار داد. برای این مورد مثال فراوان است. میتوان فیلمی مانند تلقین را مثال زد. تلقین اثری است که در آن، یک دختر جوان از یک معمار به نام کاب (لئوناردو دیکاپریو) درسهای معماری مختلفی را میآموزد تا در انتها، با تلقین یک مسئله به یک سهامدار گردنکلفت اما جوان، کاری کنند که او شرکت را (که از پدرش به او به ارث رسیده است) تعطیل و نابود کند. حتی در فیلم مرد عنکبوتی، دیالوگ معروف عمو بن یعنی «قدرت زیاد، مسئولیت زیادی به همراه دارد.» نیز عمو بن را تبدیل به یک استاد میکند.
در نتیجه با توجه به تمام گفتهها، شخصیتها گاهی اوقات ممکن است بر یکدیگر تاثیر بسیاری داشته باشند، و برخی اوقات ممکن است تکامل آنها به گونهای باشد که اعمال و کارهایشان، به یکدیگر کمک کند. اما در هر صورت، مطمئن باشید هیچ نویسندهای دو شخصیت کاملا شبیه به یکدیگر را خلق نمیکند. اگر اینگونه باشد، حتما شخصیتهای متفاوتی را در کنارشان نیز خلق میکند تا با کمک یکدیگر، به ماجراجویی بپردازند و از کشمکشهایی که بینشان به وجود میآید لذت ببرند. نظر شما در مورد این مقاله چیست؟ آیا واقعا از نظر شما، اساس رفاقت، تکامل است یا تشابه؟ اگر نظر متفاوت دیگری هم دارید، با ما به اشتراک بگذارید.
نظرات
مقاله بسیار جالبی بود. خسته نباشید.
واقن خوب بود
ممنون