نقد فصل پنجم سریال خانه پوشالی

1 December 2018 - 13:00

اگر قرار باشد از فصل سوم خانه پوشالی به خاطر متفاوت بودن و پوشش دادن مسائل دیگر در دنیای سریال حرص بخوریم و از تمام نشدن داستان به عجیب‌ترین شکل ممکن گیج باشیم؛ و اگر قرار باشد پایان فصل چهار را دلیلی بر بخشیدن سریال بدانیم و بفهمیم با یک تیم سریال‌ساز آگاه سر و کار داریم، همان قدر باید از فصل پنجم و شگفتی‌هایش هیجان‌زده شویم و از خوشحالی فریاد بکشیم و رنگ صورت عوض کنیم. به همان اندازه باید سوت بزنیم و شاد و شنگول، پس از تماشای هر اپیزود سریال، آن اپیزود را ببندیم و اپیزود بعدی را باز کنیم. به همان اندازه باید ذوق کنیم و به دیگران پز دهیم که عجب سریال خوبی تماشا کرده‌ایم و البته به همان اندازه هم به آن‌ها توصیه کنیم تا این سریال خوب را تماشا کنند. بگذارید روراست باشیم. خانه پوشالی خوب است. خوب بوده است و حتی نمی‌توان گفت در فصل سوم بد شده است. اما مشکلی که همیشه در چهار فصل اولش داشته است (و با تماشای فصل پنجم آن را متوجه شده‌ایم) را می‌توان این دانست که سریال به اندازه کافی به قدرت‌ها و توانایی‌های خود نرسیده بود. سریال شگفت‌انگیز بوده و تاکنون آن را حفظ کرده است، اما در فصل پنجم، تازه متوجه می‌شویم تخلیه درست و حسابی پتانسیل‌های سریال در قالب دیوانگی‌های فرانک و انواع و اقسام شوک‌های ماندگار در ذهن تماشاگر و نقشه‌های رنگارنگ دوست‌داشتنی یعنی چه. فصل پنجم از فصل اول و دوم هم بیشتر خلاقیت به خرج می‌دهد و خودش را بهتر اجرا می‌کند و مخاطب را مات و مبهوت پای کارهای فرانک رها می‌کند. همیشه همان یک قدم جلوتر بودن، همیشه همان جان‌سخت بودن و روحیه‌ای مانند فولاد و بتن داشتن. همیشه «هرکاری» انجام دادن برای بالاتر رفتن و حفظ مقام و قدرتی که وجود داشته و قرار است بیشتر هم بشود. همیشه نپذیرفتن شکست و با تمام توان جنگیدن. همیشه آب‌زیر‌کاه بودن و همیشه نقشه‌های پیچیده و بزرگ طراحی کردن. فصل پنجم خانه پوشالی همان کاری را می‌کند که پس از چهار فصل پر فراز و نشیب و پس از کلی انتظار برای یک فصل عالی (که البته انتظار این همه عالی بودن را هم نداشتیم)، می‌گوییم: «بالاخره! حالا شد!»

اولین سکانس اولین فصل سریال یادتان است؟ یکی از ماندگارترین سکانس‌های تاریخ تلویزیون که دیالوگ ماندگارش، در مورد تحلیل دردهای گوناگون، در فضای مجازی، ویروس مانند به اشتراک گذاشته می‌شده و می‌شود. اما اولین صحنه فصل پنجم (البته پس از بیانیه‌ی کلیر)، یعنی زمانی که فرانک تک و تنها با آستین بالا زده و سینه‌ی سپر کرده، با گام‌های محکم به مجلس می‌رود و  مجلس را به هم می‌ریزد، از بسیاری از دیالوگ‌های ماندگار سریال لذت‌بخش‌تر است. سماجت و کنه‌بازی‌های فرانک اجازه نمی‌دهد که متوجه گذر زمان شویم. هماهنگی‌اش با برچ، و کلکی که به نماینده فلوریدا می‌زند و زمانی را که برای صحبت کردن ازش می‌دزدد خنده به لبتان می‌آورد و بازی کوین اسپیسی برای سخنرانی تاریخی‌اش از تمام بازی‌اش در سریال یک سر و گردن بالاتر است. سکانس مجلس در فصل پنجم این شایستگی را دارد که یک بند در این نوشته برایش کنار گذشته شود. این سکانس، به تنهایی می‌تواند حس دو فصل اول را به ما القا کند. زمانی که فرانک دیالوگ دو پهلوی «من تسلیم نمی‌شوم.» را چند بار تکرار می‌کند و دفعه آخر به دوربین زل می‌زند، متوجه می‌شویم که همان فرانک عجیب و غریب و دیوانه فصل اول و دوم را چند برابر دیوانه‌تر داریم تماشا می‌کنیم. دو سه اپیزود اول سریال به شما می‌فهماند همان فرمول دو فصل ابتدایی درحال اجرا شدن است. اما نوین‌تر شده است، قطعات اضافه آن جدا شده‌اند و تجربیات مثبت فصل سوم و چهارم جایگزین قطعات اضافه آن شده‌اند. حتی تجربیاتی جدیدتر نیز به آن افزوده شده که قبلا در هیچ‌یک از فصول قبلی آن‌ها را ندیده‌ایم و با این‌حال تجربیاتی ارزنده و دوست‌داشتنی‌اند. البته نکته‌ای که زیر تمامی نکات این سکانس مدفون می‌شود، بحث استیضاح فرانک است که به همان دلیل به مجلس رفته است. اما با مهارت و هماهنگی‌اش با برچ، استیضاح را عقب می‌اندازد تا انتخابات برگزار شود و دوره ریاست جمهوری فعلی‌اش به پایان برسد. درواقع سریال از همان ابتدا ما را به درون یک اتفاق مهم پرت می‌کند و به همان سادگی، بحث استیضاح رییس جمهور به پایان می‌رسد. این همان خانه پوشالی اصیل دو فصل ابتدایی (به علاوه چند درجه دیوانگی بیشتر) است، همان جنگندگی فرانک و کلیر با بدترین اتفاقات ممکن و البته قسر در رفتن جفتشان.

در سکانس پایانی اپیزود اول فصل پنجم نیز فرانک نزد مردم می‌رود و دانه دانه با آن‌ها دست می‌دهد. چندبار می‌گوید «دلیلی برای ترسیدن نیست.» و دفعه آخر دوباره مانند سکانس مجلس به دوربین زل می‌زند. و با ترکیبی از آرامش و شیطنت، دیالوگ را تکرار می‌کند. در واقع سریال به گفتگوهای فرانک با دوربین بیشتر از گذشته بها داده است که در فصل سوم و چهارم کاهش یافته بودند، اما از اواخر فصل چهارم میزان استفاده از آن سیر صعودی به خود گرفت و حتی در فصل پنجم، از فصل اول و دوم بیشتر شد، و استفاده از دو دیالوگ دوپهلو در اپیزود اول را می‌توان یک بروزرسانی (آپگرید) مناسب و درست و حسابی برای صحبت‌های فرانک با دوربین دانست. غرغرهای فرانک، پیش‌بینی‌های شگفت‌انگیزش و داستان‌ها و خاطره تعریف کردن‌هایش همیشه ما را سرحال می‌آوردند، اما این مسئله که همزمان با دو گروه صحبت می‌کند (انسان‌های درون سریال و ما) ما را سرحال‌تر هم می‌آورد. نمونه‌ی جذاب دیگری از این ارتباط، در اپیزود چهارم است؛ زمانی که فرانک پس از کشف بمب در ایالت تِنِسی، با فرماندار آن ایالت تماس تلفنی برقرار می‌کند و به او می‌گوید تصمیم به تعلیق در آوردن رای‌گیری برعهده خودتان است. لبخندی که فرانک پس از تماس به دوربین می‌زند، از هر لبخند دیگری باحال‌تر است و از هر مخدر و محرک دیگری، بیشتر باعث به وجود آمدن خنده بر لبان ما می‌شود. این تجربه علاوه بر فرانک، توسط کلیر نیز اتفاق می‌افتد. ایده جذابی که سریال آن را به خوبی اجرا می‌کند و مخاطب را گیج و گنگ می‌سازد. کلیر بالای پنج خط دیالوگ در سریال، خطاب به دوربین نمی‌گوید. اما همان دیالوگ‌های کم، باعث می‌شوند تا مخاطب بین فرانک و کلیر گیر کند. گویی مخاطب احساس می‌کند آن‌ها از هم جدا افتاده‌اند و اوست نقطه مشترک میان آن‌هاست. آن دو نفر نمی‌دانند در ذهن دیگری چه می‌گذرد. اما شما به عنوان مخاطب، خوب می‌دانید که در ذهن هر یک از آن‌ها، چه می‌گذرد. این یکی دوگانگی برای شما به ارمغان می‌آورد. این حس، که باید تصمیم بگیرید سمت کدام جبهه بایستید و این مسئله که باید بفهمید فرانک شخصیت بهتری است یا کلیر؟ خانه پوشالی با این طرفند، به سادگی شما را میان دو شخصیتی که این همه دوست‌شان داشته‌اید رها می‌سازد و اینجاست که شما متوجه می‌شوید علاوه بر فرانک و کلیر، خود سریال و سازندگانش هم می‌توانند شرارت‌های قابل توجهی داشته باشند!

توجه داشته باشید که سریال خودش را تکرار نکرده است. بلکه فرمول دو فصل اول را بهینه کرده است، بر شدت آن افزوده و مولفه‌های جدیدی به آن اضافه کرده است. حتی در برخی نقاط به درستی تغییر کرده است و اشتباهات خود را برطرف کرده است.. یکی از مهم‌ترین تغییرات سریال موسیقی است. تنظیم موسیقی متن در چهار فصل پیشین همانطور که گفته‌ایم اکثرا با سازهای بادی (مانند ترومپت) انجام می‌شدند که حس تاریخ و سیاست و حماسه‌های بزرگ می‌دادند. اما تنظیم بسیاری از موسیقی‌های این فصل در کنار حفظ سازهای بادی پیشین، با ویولن و سازهای الکتریک و به کمک موسیقی دیجیتال انجام شده است که بیشتر گواه هیجان و استرس و اضطراب است. حفظ پایه‌ها و ستون‌های سریال (که برای خودش کتابی از قواعد جدید و هیجان‌انگیز است.) درحالی انجام می‌شود که درکنارش نوآوری و خلاقیت وجود دارد. نوآوری بدون شناخت اصالت و ریشه هرچیزی بی‌معنا است، و سریال در فصل پنجم ثابت می‌کند که با تک تک شات‌ها و پلان‌ها و سکانس‌هایش این را متوجه شده است. ریشه‌های خودش را در هر چهار فصل پیشین می‌شناسد و حال، آن ریشه‌ها را دگرگون ساخته و میوه‌ای جدیدتر، خوش رنگ و طعم‌تر وآبدارتر از آن بیرون کشیده است. یکی دیگر از بروزرسانی‌های فصل پنجم، استفاده‌ای درخشان از سیاه لشگرهاست. با استفاده از سیاه‌لشگرها، تنش و درگیری‌های میان مردم را نشان می‌دهد، «ترس» مردم را نشان می‌دهد، شور و شوق آن‌ها را نیز نشان می‌دهد و این مسئله را با موسیقی هماهنگ کرده است. خانه پوشالی در فصل پنجم خود هرکاری که لازم بوده و لازم دیده را با سیاه لشگرها انجام داده و در این کار موفق بوده است. یک نمونه مثال‌زدنی آن، اپیزود چهارم سریال است، زمانی که خبر تعلیق رای‌گیری در ایالت‌های اوهایو و تنسی توسط فرمانداران این ایالات از تلویزیون پخش می‌شود و ناگهان یک گله خبرنگار به «ست گریسون»، دبیر رسانه‌ای کاخ سفید با گوشی‌های درحال ضبط و میکروفون وکاغذ و قلم حمله می‌کنند، درحالی که در جلسه رسمی نیستند. این سیاه‌لشگر به راحتی می‌تواند هم باعث یک شوک آرام و دوست‌داشتنی شود، هم باعث خنده شما شود. خنده از دست سماجتی که هرخبرنگار دارد و حال یک دسته از آن‌ها با این سماجت جمع شده‌اند و اعصاب سث را به هم می‌ریزند.

نکته‌ای را می‌گویم که در کل سریال وجود داشته و وجود دارد، اما فرصت بیانش الان است. خانه پوشالی سریال فرمالیستی است. منظور ما از فرم در این پارگراف، ارتباط تک‌تک اجزای سریال با یکدیگر است. برای مثال، زمانی که فرانک و کلیر در سالن سینمای کاخ سفید فیلم می‌دیدند را به یاد بیاورید. فیلمی کلاسیک بر روی پرده نمایش داده می‌شود و فرانک و کلیر با یکدیگر آن را برای چندمین بار در زندگی‌شان اجرا می‌کنند. نکته اجرایی که می‌کنند نیست. نکته خود فیلم است. در فیلم، زن پر از استرس و اضطراب است و نگران است که مبادا شکست بخورند، درحالی که مرد با اعتماد به نفس کامل به او دلداری می‌دهد و مطمئن است که در مسیر زندگی و کارشان موفق خواهند بود. این فیلم، تمثیلی ظریف و دقیق از کلیر و فرانک است که کلیر همیشه اضطراب و استرس و حتی برخی اوقات عذاب وجدان ناشی از حس گناه دارد، درحالی که فرانک حتی در بدترین لحظات با اعتماد به نفس کامل و سینه‌ی ستبر، به جلو می‌تازد و مطمئن است که موفق خواهد شد. این فقط یک مثال است. اگر به فیلمبرداری‌ها و حتی شیوه گفتگوهای فرانک دقت کنید، متوجه فرمالیست بودن سریال می‌شوید. وقتی فرانک با یک شخص مهم و بانفوذ مذاکره می‌کند، روی مبل می‌نشیند و در مقابلش، شخصیت مهم را روی مبل می‌نشاند. دوربین هم آن دو را در دو طرف تصویر نشان می‌دهد و حس تقابل آن دو را به ما القا می‌کند. درحالی که اگر فرانک با یک شخصیت نه چندان مهم قرار باشد صحبت کند، روی صندلی خود، پشت میز ریاست‌جمهوری می‌نشیند. با دم و دستگاه روی میزش بازی می‌کند و روی صندلی چرخ‌دار خود می‌چرخد. راه پله پشت کاخ‌سفید یادتان می‌آید؟ همان‌جایی که پتروف سیگار برگش را روی دیوار آن‌جا خاموش کرد. فرانک همراه با پتروف از پله‌ها پایین زیرزمین رفت. اما زمانی که قرار شد با ایدن مک‌کالن و لیان هاروی در مورد نقشه‌هایش صحبت کند، به شکلی کاملا بی‌تفاوت و مقتدرانه بالای راه‌پله ایستاده بود و آن‌ها پایین راه‌پله ایستاده بودند و با خواهش و تمنا صحبت می‌کردند. به همین سادگی می‌توان ارتباط اجزای سریال را با دقیق مشاهده کردن و گوش کردن، کشف کرد و از ارتباط میان این اجزا، لذتی تمام و کمال برد.

خانه پوشالی سریالی نیست که پایان‌بندی‌های هر فصلش، مانند پایان‌بندی‌های رمان‌های آگاتا کریستی مو بر تن هرکسی سیخ کنند. مانند وست‌ورلد یا ممنتو یا پرستیژ، پایان‌بندی‌هایش نقطه عطف جدیدی برای مخاطب به حساب نمی‌آید، دنیایی جدید به روی مخاطب توسط این پایان‌بندی‌ها باز نمی‌شود و سورپرایزی عظیم ندارد که تا چند روز و چند هفته همراه مخاطب بماند. البته که پایان‌بندی‌های مهمی دارد و اول می‌بینیم که فرانک معاون رییس‌جمهور شده است، سپس رییس‌جمهور شده است و سپس این قدرت را می‌خواهد حفظ کند و روز به روز افزایش دهد. اما مهم‌تر از پایان‌بندی‌هایش، انواع و اقسام صحنه‌های سورپرایز ریز و درشت دلپذیری هستند که البته قدرت پایان‌بندی‌های داستان‌هایی نظیر «و سپس هیچکس نبود» و «قتل در قطار سریع السیر شرق» را ندارند، اما به واسطه عجیب و غریب بودن و خاص بودنشان در ذهن هرکسی می‌مانند. از فرو کردن سیگار برگ توسط پتروف به دیوار زیرزمین کاخ سفید، تا زمانی که در دونالد رییس‌جمهور موقت شده و دستور می‌دهد هواپیمای آن سرمایه‌دار روس که پناهنده آمریکا شده است را به جای اروپا در چین فرود بیاورند و ژنرال‌های دستور گرفته همه کف و خون قاطی می‌کنند. از همین فصل پنجم که می‌بینیم رسانه‌ها و تلویزیون همگی سرکار هستند و فرانک جاشوا مسترسون (تروریستی که جیمز میلر، شهروند آمریکایی را کشت) در یک اتاقک امن در اختیار دارد و رو به دوربین می‌گوید: «تعجب کردید؟ فکر می‌کردم تا حالا من را شناخته‌اید.» گرفته تا زمانی که کلیر برای اولین بار رو به دوربین و خطاب به مخاطبان صحبت می‌کند. این ضربات در فصل پنجم به اوج خود می‌رسد. سریال از هر طرفند و تردستی‌ای که ممکن است استفاده می‌کند تا ثابت کند فرانک یک قدم جلوتر ایستاده است و کارهای عجیب و غریبی و بزرگی می‌کند. چه او، چه کلیر، و چه دیگر شخصیت‌های سریال. این طرفندها یا در ابعاد کوچک و در حد یک یا چند سکانس مانند صحنه‌ای که پتروف آن مشروب‌های گران‌قیمت را به کاخ سفید هدیه می‌آورد و تا سرحد بیهوشی به مقامات کاخ سفید مشروب می‌دهد (فصل سوم) ظاهر می‌شوند، یا در ابعاد بزرگتر، مانند لحظه‌ای که فرانک در فصل چهارم اعلان جنگ می‌دهد و یا در فصل دوم در مترو آن کار ماندگار را انجام می‌دهد، خود را نشان می‌دهند. شدت این ضربات همانطور که گفته‌ام در فصل پنجم به سقف می‌چسبد و از آن کنده هم نمی‌شود.

با این حال، پایان‌بندی در فصل پنجم سریال فضایی کاملا متفاوت به خود می‌گیرد. این همه داستان را لو دادیم و از جزئیات اپیزودهای مختلف صحبت کردیم و برایتان قصبه را تعریف کردیم و همین قصه را بررسی کردیم. اما پایان‌بندی فصل پنجم خانه پوشالی، از تمام سریال یک سر و گردن بالاتر است و در مقابل چهار پایان‌بندی پیشین، حرف بیشتری برای گفتن دارد. اگر حرف از سریال زده شود، یکی از بهترین پایان‌بندی‌ها را از سوی خانه پوشالی در فصل پنجمش باید دید. پایان‌بندی‌ای کاملا زیرکانه و هوشمندانه. درست است که فصل پنجم، فصلی کاملا آشوب‌زده و پر از هیجان و دیوانگی به شمار می‌رفت و همین باعث به وجود آمدن یک فصل جذاب و تماشایی شده بود. اما پایان‌بندی آن، به ما نوید یک فصل آشوب‌زده‌تر، هیجان‌انگیزتر و ده‌ها برابر دیوانه‌تر را به عنوان فصل ششم می‌دهد. نه که این پایان‌بندی مانند داستان‌های جنایی درست و حسابی فک‌انداز باشد، نه که مانند «یادآوری» و «اینترستلار» و «باشگاه مشت‌زنی» جزو مهم‌ترین آثار زندگی‌مان شود؛ اما با قدرتی وصف ناپذیر، شما را برای تماشا فصل ششم سریال، منتظر و مشتاق و پر از ذوق و هیجان می‌کند. کار اصلی این پایان‌بندی، یک پی‌ریزی مناسب و تر و تمیز در عرض چند دقیقه، برای فصل بعدی است. سریال فقط و فقط در عرض چند دقیقه کاری می‌کند که کل قضایای پیش از این فراموش شوند و صورت مسائلی کاملا جدید مطرح شوند. سریال از تمام آن مشکلات و سختی‌های فصل پنجم، ناگهان جدا می‌شود و وارد یک درگیری بسیار بزرگ‌تر و عظیم‌تر میان دو شخصیت مهم در سریال می‌شود. از آن‌جایی که مخاطب از قدرت این دو شخصیت به خوبی آگاهی دارد و می‌داند که این دو، دو شخص عادی و معمولی نیستند و می‌توانند با تصمیمات خود مرزهای بسیاری را جا به جا کنند، با این پایان‌بندی به وجد می‌آید و می‌گوید: «اوه اوه اوه! حالا ادامه‌اش می‌خواد چی بشه؟!»

اگر سرگرمی فرانک در فصل اول چسباندن یک عالمه آهنربا به دیوار و شمارش آن‌ها بود، و در فصل دوم سر و کله زدن با دادستان کل برای قسر در رفتن از سرپیچی از قوانین، در فصل سوم با یک رییس‌جمهور مریض‌تر از خودش مذاکره کرد و در فصل چهارم تا گردن در لجن بود و تلاش کرد از لجن خارج شود و مرز لجن به پیشانی‌اش نرسد. اگر فصل اول با لِگو ساختمان ساختن باشد و در فصل دوم با ماکت ساختمان ساختن، در فصل سوم فرانک یک خانه مسکونی معمولی باید می‌ساخت و در فصل چهارم هم یک جورایی پل گلدن گیت. اما اتفاقات فصل پنجم از گذشته هم بزرگ‌تر، عمیق‌تر و جاه‌طلبانه‌تر هستند. فصل پنجم ساختن منار جنبان و کاخ عالی‌قاپو و ارگ بم است. در فصل پنجم فرانک انتخابات یک کشور را به هم می‌ریزد و مجلس نمایندگان را به سخره می‌گیرد. در جلسات کله‌گنده‌ترین اشخاص آمریکا شرکت می‌کند و با تظاهرات جلوی کاخ سفید مجبور است کنار بیاید. همانقدر که سریال جلوتر رفت و عدد فصل آن از یک به پنج افزایش یافت، اتقاقات آن نیز بزرگتر شدند و دیوانه‌وارتر از همیشه رخ می‌دهند. لازم نیست صبر کنیم تا مناظره ریاست‌جمهوری در سی‌ان‌ان برگزار شود. اصلا کمپین‌های ریاست‌جمهوری مهم نیستند. هر اتفاقی رخ دهد، می‌توان به کمک یک نقشه نهایتا یک خطی روی کاغذ، دو ایالت را به هم ریخت و انتخابات را معلق کرد. اگر دیدیم شرایط در کنگره خوب پیش نمی‌رود، خب دوباره انتخابات را برگزار می‌کنیم. تمام کشور برای فرانک مانند عروسک خیمه‌شب‌بازی شده است. فقط باید منتظر باشیم تا هروقت دلش خواست بندهای عروسک قشنگش را به انگشت بگیرد و آن‌ها را تکان دهد. اگر سرگرمی‌هایمان در فصل اول این بود که لایحه جدید رییس‌جمهور توسط لابی‌گری‌های فرانک تصویب یا رد شود، حال می‌توانیم مطمئن باشیم یکی از هزاران مشکل فرانک سازمان امنیت ملی و کارمندانش هستند. نه چند نماینده لجباز اعصاب‌خردکن که برای هدایتشان یا باید از آن‌ها حق السکوت گرفت، یا باید با آن‌ها معامله کرد. فصل پنجم، به خوبی پیشرفت را نشان می‌دهد و ثابت می‌کند هرچقدر هم یک سریال در ابتدا خوب باشد، باید بهتر و بهتر شود و این حس را تمام و کمال به مخاطب خود نیز القا کند.

دیگر واشنگتن، آن واشنگتن سابق نیست. مردم آمریکا نیز آن مردم سابق نیستند و هوشیار و حواس جمع شده‌اند. چرا که هفته‌هاست رییس‌جمهور اصلی مشخص نیست. از آن سو رییس‌جمهور فعلی (کلیر) هم با کنگره بحث و جدل دارد که آیا انتخابات مجددا برگزار شود یا در صحن مجلس رییس‌جمهور انتخاب شود و در سنا، معاون رییس‌جمهور. حتی فرانک و کلیر هم در این باره بحث دارند و موافق یکدیگر نیستند. از نظر فرانک، کنگره هیچ‌گاه او را ناامید نکرده است، درحالی که کلیر به مردم و ایالات مهم کشور اعتماد دارد و مطمئن است که با برگزاری مجدد انتخابات، آن‌ها پیروز خواهند شد. جالب اینجاست که هرکس فرانک را می‌بیند، او را «آقای رییس جمهور» خطاب می‌کند و همان کس اگر کلیر را هم ببیند او را «خانم رییس‌جمهور» صدا می‌زند. به قول پتروف در اپیزود ششم با لحنی بامزه و خنده‌داز: «این روزها شما آمریکایی‌ها حتما کلی رییس‌جمهور دارید.» مردم نگران هستند و نمی‌دانند پشت درهای بسته کاخ سفید چه اتفاقاتی رخ می‌دهد. حتی رییس‌جمهورشان نیز توسط خودشان شاید انتخاب نشود و به همین علت از عصبانیت به جوش آمده‌اند. بازتاب این جنب و جوش‌ها در اخبار که کاملا بدیهی و روتین است. رسانه‌ها، روزنامه‌ها و سایت‌ها حتما کلی خوشحال هستند که این همه سوژه داغ و تازه از تنور خارج شده را پوشش می‌دهند و به هر بهانه‌ای که شده، می‌خواهند یک خبرنگار را به نمایندگی از خودشان به یک برنامه تلویزیونی بفرستند تا به کاخ‌سفید و کنگره خرده بگیرند. مردم آمریکا که در ناز و نعمت و در یک کشور مصرفی به سر می‌بردند، حال حواس‌شان به لطف کاردستی فرانک (انتخابات معلق شده) جمع شده است و نگران آینده کشور خود هستند. بنابراین نه تنها کاخ‌سفید و کمپین انتخاباتی کانوی به جوش و خروش افتاده‌اند، بلکه این تلاطم، گریبان مردم و رسانه‌ها را گرفته و این انرژی منفی دوباره به خود کاخ‌سفید برمی‌گردد و این تلاطم را بیشتر و بیشتر هم می‌کند. سریال در نمایش یک کشور نگران و پر از استرس و اضطراب کاملا موفق عمل می‌کند. کشوری که بی‌قرار است و هرچه زودتر می‌خواهد تکلیفش را با دولت روشن کند و بفهمد اوضاع از چه قرار است.

کاری که در یک داستان خوب باید انجام شود، قرار دادن مانع و چالش‌های متنوع و گوناگون برای قهرمان داستان است. خانه پوشالی این کار را خوب انجام می‌دهد. اما فصل اول و دوم فقط سر و کله زدن با چند نفر آدم ساده و کله‌شق، و نهایتا نماینده مجلس و سناتور و دادستان و قاضی بود. فصل سوم و چهارم، ناگهان قضیه بزرگ می‌شود و دست و پای اضافه در می‌آورد. فرانک باید پتروف را تحمل کند و با کانوی برای پیروزی در انتخابات بجنگد. اما اکنون می‌توانیم هرچیزی را در فصل پنجم ببینیم. فصل پنجم معجونی خوش طعم و رنگ از انواع چالش‌های ریز و درشت است. چالش کوچک می‌خواهید؟ نمایندگان شهرهای مین، نیوهمپشایر و کانستیسین که باید به فرانک در مجلس رای دهند تا توسط کنگره به ریاست جمهوری منصوب شود. چالش خارجی چطور؟ آیکو را در اختیار داریم که برخی اوقات جدی‌جدی روی اعصاب می‌رود و برخی اوقات هم البته فرانک و کلیر از آن‌ها به نفع خودشان استفاده‌های درست و به‌جایی می‌کنند. نظرتان در مورد چالش داخلی چیست؟ توطئه ژنرال بِرَگِر و ژنرال براکهارت برای ضربه زدن به فرانک و کلیر و چیدن یک نقشه برای کودتا. حتی یک چالش به ظاهر ساده که مانند غده سرطانی رشد می‌کند و خطرناک می‌شود؟ آیدن مک‌کالن. به روسیه فرار می‌کند و فکر و ذهن کلیر می‌شود برگرداندن آن و علاوه بر این، باید تمام حواسش را جمع کند تا تابلو نشود که آیدن برایش مهم است. اگرنه «کتی» و دیگر مقامات دولتی متوجه اهمیت آیدن می‌شوند و شروع به سین‌جیم کردن کلیر می‌کنند. مشکلات فرانک و کلیر آنقدر متععد و البته متنوع هستند که حوصله‌مان از بابت تکراری نشدن‌شان سر نمی‌رود و هر رویداد را با دقت و لذت تماشا می‌کنیم. خدا را چه دیدید؟ شاید ناگهان فرانک باری دیگر مورد ترور قرار گرفت. شاید ارتش با وجود اینکه تلاشش شکست خورد، در تلاش دوم، جدی جدی کودتا کرد. شاید کسی سر از ماجراهای مک‌کالن دربیاورد و اوضاع برای فرانک قوز بالا قوز شود. حتی امکان دارد بدن جنگنده فرانک، کبد پیوندی‌اش را پس بزند و همان آش و کاسه فصل چهارم روی دهد. با وضعیتی که در فصل پنجم وجود دارد، هیچ چیز غیرممکن نیست.

مهم‌ترین آنتاگونیست‌های سریال در این پنج فصل به جز پتروف (البته همانطور که گفته‌ام، اگر فرانک پروتاگونیست باشد، آنتاگونیست‌هایش شخصیت‌های باوجدانی هستند!)، گرت واکر، ریموند تاسک و ویل کانوی بودند. البته اگر یک فیلتر دیگر و البته سخت‌گیرانه‌تر هم برای شخصیت‌های منفی در نظر بگیریم، گرت واکر و ریموند تاسک هم برای فصل پنجم حذف می‌شوند. مهم‌ترین سوژه ما در فصل پنجم به عنوان آنتاگونیست، ویلیام کانوی است. در پنجمین فصل، سریال همان بلایی را سر کانوی می‌آورد که قبل‌تر سر تاسک و واکر آورد. اما کاملا شدیدتر و محسوس‌تر و ملموس‌تر. واکر تبدیل به یک شهروند کاملا عادی و معمولی شد و به علت خوبی‌هایش، ترحم و دلسوزی ما را برانگیخت، تاسک هم به بازی قدرت خودش با پول بازگشت و به شمردن اسکناس‌ها و لابی‌گری با پول ادامه داد. اما ویل کانوی عطشی سیری‌ناپذیر برای قدرت و «دیده شدن» داشت و از آن‌جایی که به آن نرسید، ذره ذره دیوانه شد و تقریبا تمام قابلیت‌هایش را به عنوان یک انسان سالم از دست داد. عصبی و از خود بی خود شد و شروع به درمان خود با بازی‌های واقعیت مجازی کرد. این شکل از به زمین کوبیدن آنتاگونیست را می‌توان کاملا مخاطب‌پسندتر و حتی عام‌پسندتر دانست که به قول خودمان، جگر مخاطب را حال می‌آورد و شکل و شمایلی دوست‌داشتنی‌تر دارد. کانوی از واکر و تاسک به شدت سرسخت‌تر و محکم‌تر و قدرتمندتر بود و حریفی فراتر از واژه‌ی «جدی» برای فرانک و کلیر به شمار می‌رفت. بنابراین در رویارویی با او، فرانک و کلیر نباید ذره‌ای محبت به خرج می‌دادند و باید با تمام قدرت با او برخورد می‌کردند و او را به خاک می‌مالیدند. تنها در صورتی می‌توان به تصمیم سازندگان برای دیوانه شدن کانوی خرده گرفت، اگر که کانوی می‌توانست دچار تغییری مهم و محسوس شود و به جای دیوانه شدن، تبدیل به رقیبی سرسخت‌تر و جدی‌تر شود. با این‌حال این اتفاق نیفتاد، چرا که زمان کمی تا پایان فصل پنجم باقی مانده بود و از آن سو، سازندگان تصمیم گرفتند رویکردی کاملا متفاوت را در فصل ششم پیش بگیرند و مسیر داستان را کاملا عوض کنند. بنابراین این دیوانگی و پریشان‌حالی برای کانوی کاملا قابل درک است و یکی از بهترین تصمیماتی که سازندگان سریال می‌توانستند بگیرند، همین تصمیم بود.

فصل پنجم خانه پوشالی، در برخی نقاط، آن حس و حال نوستالژی و پر از خاطره و قشنگ ۲۴ را برایمان زنده می‌کند و باری دیگر توانایی‌های خودش را در خلق حس و حالات متفاوت به تصویر می‌کشد. با مفقود شدن یک کامیون مواد رادیواکتیو و احضار مقامات کاخ سفید به اتاق عملیات‌های اضطراری، سریال حس و حالی کاملا بیست و چهاری به خود می‌گیرد و به مخاطب هشدار وجود چند تروریست مهم در دنیای سریال را می‌دهد (اپیزود هفت). که احتمالا برخاسته از ترس‌های مجدد در آمریکا بابت گروه‌های تروریستی متعدد در خاورمیانه است. سریال «احساس خطر» را حتی از بیست و چهار بهتر نشان می‌دهد و استرس و تعلیق موجود در این حس را به شیوه‌ی خودش برایمان خلق می‌کند. اتاق عملیات‌های اضراری، در واقع یک دخمه زیر کاخ سفید است که با هزار و یک پوشش و غل و زنجیر از ورود و خروج انسان‌ها در آن جلوگیری می‌شود. زمانی که مقامات مهم کاخ‌سفید به آن دخمه احضار می‌شوند، پس از ورود به آن‌جا، تمامی درها پشت سرشان بسته می‌شود و هیچکس حتی متوجه نمی‌شود که این همه آدم و مقام و مومن و غیرمومن کجا رفته‌اند. راهروهای کاخ‌سفید مانند قبرستان، خلوت و خالی از سکنه‌اند و تک و توک اشخاصی را می‌توان در این راهروها مشاهده کرد که درحال انجام دادن کارشان یا گذر کردن از این راهروها باشند. همان اشخاصی هم که از این راهروها عبور می‌کنند، متعجب‌اند که بقیه کجا رفته‌اند؟ هیچ پرنده‌ای در این راهروها و در اتاق‌های کاخ‌سفید پر نمی‌زند و هیچ پشه‌ای به هوس لامپ‌های زیبا و خوش رنگ این کاخ، بال بال نمی‌زند. خانه پوشالی در فصل پنجم خود، تمثیلی جذاب و تماشایی از مبارزه با تروریسم و ترس و خفقان ناشی از آن است.

اولین شات اپیزود هشتم (پس از تیتراژ)، شات تحسین‌برانگیزی است. کلیر خطاب به دوربین می‌گوید: «اینجا بدون او برایت عجیب است. مگر نه؟» در لحظه اول استرس و تعلیق سرتاپای مخاطب را می‌گیرد و با خود می‌گوید: «منظورش از این حرف چیست؟» اما پس از آن، ما می‌فهمیم که کلیر خطاب به داگ استمپر این حرف را زده و فرانک هم فعلا به یک مسافرت کاری رفته است. در واقع سریال، هم به ما رو دست جالبی زده است، و هم خودش را تحلیل می‌کند. یک جورایی سریال خودش هم قبول دارد که حضور کلیر به عنوان نقش اصلی، کمی عجیب و غریب است. تاکنون همیشه فرانک را بر مسند قدرت دیده‌ایم. همیشه فرانک را مغز متفکر و هسته اصلی گروه دیده‌ایم. همیشه فرانک را به عنوان طراح اصلی و معمار نقشه‌های پیچیده و گام به گام دموکرات‌ها و البته گروه خودش دیده‌ایم و همیشه کلیر را زیر سایه فرانک مشاهده کرده‌ایم. اما این بار کلیر است که تصمیم می‌گیرد و دستور می‌دهد و مهم‌ترین تاثیرات را می‌گذارد. البته این تاثیرات، ظاهری و نمایشی است و ما می‌دانیم که فرانک، یا از پشت صحنه دستور می‌دهد و همه چیز را کنترل می‌کند، یا خودش درحال انجام کاری است و پس از مدتی برمی‌گردد جلوی صحنه و نقش اول را باری دیگر به دست می‌گیرد و رهبری را ادامه می‌دهد. درست است که فرانک به نظر نمی‌رسد به این راحتی از نقش مهم خود پایین بیاید، اما همین که به ظاهر ببینیم کلیر نقش اصلی و محوری سریال را دارد، خودش برایمان عجیب و غریب به نظر می‌رسد. از آنجایی که مخاطب سریالیم و می‌دانیم با چه چیزی سر و کار داریم، زمانی که کلیر نقش اصلی سریال می‌شود، می‌دانیم که در آینده، سریال به این داستان دامن خواهد زد و کلیر جدی جدی نقشی بسیار مهم در طول سریال به دست می‌آورد. البته سریال با پایان‌بندی‌اش، بر این نکته تاکید می‌کند و ما را از تفکر خودمان مطمئن می‌کند.

با این حال اگر یک مسئله بحث برانگیز در فصل پنجم وجود داشته باشد، این است که همه چیز در فصل پنجم زیادی شلوغ و درهم برهم است. همه چیز آنقدر در هم سخت گره خورده‌اند که باز کردن این گره‌ها فقط به وسیله دندان ممکن است. فرانک آنقدر کارهای عجیب و غریب می‌کند که نقشه‌هایش بسیار پیچیده‌تر و سنگین‌تر از گذشته می‌شوند و چالش‌های در طول سریال آنقدر زیاد می‌شوند که باید چند کله و دست و پای اضافه دربیاورد تا همه آن‌ها را حل کند. این می‌تواند خوب باشد یا بد. بستگی به برداشت خودتان دارد و این شمایید که تصمیم می‌گیرید سریال در مسیر درستی حرکت می‌کند یا خیر. اگر از سریال‌های زیادی شلوغ که مغزتان را به کار می‌گیرند و ذهن و فکرتان را خسته می‌کنند خوشتان نمی‌آید و این آثار را برای هنرهای نمایشی نوعی غده سرطانی و بیماری می‌پندارید، نباید انتظار زیادی از این فصل داشته باشید و در برخی نقاط خود شما را ناامید می‌کند. در آن صورت بهتر است به تماشای فیلم و سریال‌هایی بپردازید که برای دیدنشان کافی است روی صندلی خود لم دهید و بدون فکر کردن، از تماشای سریال یا فیلم لذت ببرید. اما اگر عاشق حل پازل‌ها و معماهای پیچیده هستید و دوست دارید خودتان را در این مورد محک بزنید و با شخصیت اول داستان مسابقه بگذارید که چه کسی زودتر معما را حل می‌کند، اگر خوراک‌تان خواندن نقد فیلم‌هایی مانند ممنتو و اینسپشن است و با تماشای بازی تاج و تخت، و وست‌ورلد ذوق می‌کنید و اگر فکر می‌کنید فیلم‌های معمولی و «صرفا جهت سرگرمی» شوخی‌هایی بیش نیستند، قطعا و بدون شک این فصل را تحسین و ستایش خواهید کرد. چرا که در کمال شلوغی و درهم برهم بودن و ریخت و پاش‌های وسیع و گسترده‌اش، فصلی تر و تمیز و کاملا حساب شده از نظر معماها و نقشه‌ها و پیچیدگی‌ها و هزارتوها به شمار می‌رود. این نکته را بعید می‌دانم، اما شاید فصل پنجم خانه پوشالی، همان فصلی باشد که طرفداران و مخاطبانش را به دو جناح مختلف تقسیم کند؛ یک دسته که عاشق آثار غلیظ و تند و درصد بالا هستند، آن را ستایش می‌کنند و دسته دیگر که هنرهای نمایشی را صرفا جهت سرگرمی‌های ساده می‌دانند، آن را شکستی بزرگ به شمار بیاورند. با این حال خانه پوشالی، تا این پنج فصل «به طور کلی» سریال رضایت بخشی بوده است و بعید می‌دانم تعداد شاکیان، از تعداد علاقه‌مندان بیشتر باشد یا حتی با آن‌ها برابری کند.

برچسب‌ها: ،

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.