دست‌نوشته‌های یک جاعل: یادداشتی بر فیلم «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟»

7 March 2019 - 22:00

فیلم ?Can You Ever Forgive Me «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» با بازی خیره‌کننده ملیسا مک‌کارتی (Melissa Mccarthy) و ریچارد ای. گرنت (Richard E. Grant) که بر مبنای داستانی واقعی ساخته شده، با وجود نداشتن روایت منظم و فیلمنامه گاها از ریتم افتاده تبدیل به اثری می‌شود که حداقل می‌توان به آن لقب یک “فیلم سینمایی” را داد و این در یکی از ضعیف‌ترین سال‌های هالیوود، ارزشمند است.

«هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» را باید نمونه درستی از فیلم‌های واقعیت‌محور دانست. واضح است که ماریل هلر (Marielle Heller) می‌داند برای ساختن یک فیلم براساس شخصیت یا داستانی واقعی لزوما وقایع تاریخی اعجاب‌انگیز کافی نیست و باید با شخصیت‌های پرداخته شده و روایتی سینمایی مخاطب را با خود همراه کند. مثلا فیلم The Imitation Game «بازی تقلید» را در نظر بگیرید، این فیلم در مورد یکی از کلیدی‌ترین وقایع جنگ جهانی است اما صرفا این مسئله آن را به فیلم خوبی تبدیل نمی‌کند. بلکه این ذهن پرتلاطم و شخصیت جذاب و پرداخته شده آلن تیورینگ است که انیگمای جذابی به اندازه انیگمای آلمانی‌ها دارد و ترکیب شدن این مسئله با فرم مناسب، از «بازی تقلید» فیلم قابل‌قبولی می‌سازد. «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» هم در بدترین حالت، این اصل را می‌داند و تا حد خوبی هم موفق به اجرای آن می‌شود.

فیلم که براساس داستان واقعی لی ازراییل (Lee Israel) ساخته شده، روایتگر تلاش این نویسنده بیوگرافی سابقا موفق در بدترین دوره حرفه‌ای و شخصی‌اش است. لی که روزگاری کتابش در لیست پرفروش‌های نیویورک تایمز قرار داشته، حالا حتی نمی‌تواند اجاره خانه‌اش را پرداخت کند و همین او را مجبور می‌کند تا به فکر راه دیگری برای امرار معاش باشد. راه حل لی جعل نامه‌های نگارش شده توسط افراد معروف و فروش آنها به کلکسیونرها و کتابفروشی‌هاست و اتفاقا مهارت و حرفه پیشین او یعنی نوشتن بیوگرافی از دید افراد دیگر، باعث می‌شود تا او در این کار به مهارت خاصی برسد و بتواند یکی پس از دیگری نامه‌های جعلی را با قیمتی بالا به فروش برساند. در طرف دیگر هم شخصیت جک هاک هست که به همان اندازه لی نسبت به اطرافیان بی‌تفاوت است و همین باعث شکل‌گیری نوعی پیوند دوستانه عجیب بین آنها در طول فیلم می‌شود.

همین شخصیت لی جذاب‌ترین و بهترین نکته در مورد ساخته هلر است. شخصیتی که پردازش و معرفی او به بهترین شکل ممکن صورت می‌گیرد و بیننده را نه وادار به سمپاتی، بلکه وادار به درک کردن او می‌کند. ما اولین بار لی را در یک دفتر کار و با نمایی درشت از چشمان دقیقش می‌بینم. سپس برش به نمای مدیوم و وضعیت او نسبت به کل دفتر کار باعث می‌شود این دقت زیاد جای خود را به بی‌اهمیتی به محیط بیرون دهد. همه چیز از نظرگاه دوربین در مهمانی تا چیدمان وسایل آپارتمان لی به ما می‌گویند که با اینکه لی به نویسندگی اهمیت می‌دهد، اما این تقریبا تنها چیزی است که واقعا برای او مهم است. مشکل، یا مسئله فیلمساز با آن بخش از حرفه لی است که او یکی بیوگرافی نویس است، دیگران را می‌نویسد و نه خودش را چرا که از نقد شدن می‌ترسد. بیراه نیست اگر بگوییم کل فیلم و در نهایت سکانس دادگاه در مورد این است که لی تصمیم می‌گیرد تا واقعا کاری که می‌خواهد را انجام دهد و بالاخره در مورد خود کتابی بنویسد. مسئله‌ای که به طرز بی‌نقصی توسط فیلمساز مطرح و در نهایت به نتیجه‌گیری بسیار تاثیرگذاری هم می‌رسد.

این شخصیت‌ جذاب با بهترین نقش‌آفرینی تمام دوره بازیگری مک‌کارتی همراه شده تا با ترکیبی دلچسب، گیرا و تاثیرگذار همراه باشیم. ریچارد ای. گرنت هم با اینکه طبیعتا در نقش جک هاک به اندازه مک‌کارتی فرصت درخشش پیدا نمی‌کند اما به عنوان یک همراه کلاسیک هالیوودی، در نقشش بسیار تحسین‌برانگیز ظاهر می‌شود. البته به نظر من خود شخصیت جک هاک به نحوی یکی از نکات منفی فیلم است که در ادامه این مسئله را بیشتر بررسی می‌کنیم.

اینکه هلر سعی نمی‌کند با برانگیختن سمپاتی مخاطب با شخصیت لی به دام کلیشه بیافتد، خود لایق تحسین است اما از طرفی به نظر می‌رسد فیلم زیادی نکات منفی شخصیتی لی را مثبت جلوه می‌دهد. لی در انتهای فیلم و با پذیرفتن ریسک نقد شدن تبدیل به شخصیت بهتری برای خود می‌شود اما همزمان بسیاری از ویژگی‌های شخصیتی منفی‌اش مانند بی‌تفاوتی نسبت به دیگران را نه تنها حفظ می‌کند، بلکه گویی فیلم بر این عقیده او صحه نیز می‌گذارد. در سکانسی که جک هاک با خیانت به اعتماد لی به نحوی باعث مرگ گربه‌اش می‌شود، لی می‌گوید که او تاییدی بر این مسئله است که نباید به کسی اعتماد کند. خب، فیلمساز به نظر با این نظر لی بسیار موافق بوده چرا که این باور دیگر در ادامه فیلم نفی نمی‌شود و سکانس انتهای فیلم که بار دیگر لی و جک را در کنار هم نشان می‌دهد هم به این موضوع اشاره‌ای نمی‌کند.

پیش‌تر در متن اشاره شد که «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» سینمایی است و داستانش را در چارچوب سینما روایت می‌کند. اما، مشکل این است که شاید کلیت داستان لی ازراییل کشش و جذابیت لازم برای یک فیلم سینمایی کامل را نداشته باشد. حداقل بخش‌هایی که به نشان داده می‌شود این طور است. تکرار دوباره و دوباره روند جعل و فروش نامه‌ها به افراد مختلف در ابتدا جذاب به نظر می‌رسد اما بعد از مدت کوتاهی به دام تکرار می‌افتد و مخاطب عام سینما را خسته می‌کند. البته این مسئله به این معنا نیست که در کل با فیلم خسته‌کننده‌ای طرفیم. برعکس، داستان تبدیل شدن لی از کسی که خود را پشت بقیه قایم می‌کند به نویسنده کتاب خود به یقین ارزش تماشا را دارد.

در نهایت باید گفت در سال خشکی‌زده هالیوود که حتی برنده اسکارش هم فاقد روایت سینمایی لازم و نقطه نظر چارچوب‌بندی شده است، «هرگز می‌توانی مرا ببخشی؟» با وجود ضعف‌هایی که چندان جزئی هم نیستند تبدیل به فیلمی می‌شود که هر چه نباشد، سینمایی است و ارزش دیده شدن را دارد.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.

  • امیرعلی محمدیان پور says:

    با عرض سلام و خسته نباشید خدمت شما.
    فیلم جالبی بود و از تماشای اون لذت بردم. در موارد متعددی با شما موافقم و به نظرم هالیوود داره طی چند سال اخیر، وضعیت اسفناکی را تجربه می‌کنه. خیلی ممنون بخاطر نقد.