سینما جنبهها و زمینههای متفاوتی دارد. یکی از این زمینهها که مخاطب با چشم خود آنها را میبیند و درک میکند، بازیگران یک فیلم و هنرنماییهای خیره کننده هر بازیگر است. هنرنماییهایی که به فیلم روح میدهند و جسم فیلم را بر روی موجهای آرام و روان یک اقیانوس شناور میکنند و در رسیدن به خشکی مورد نظر (مقصود نهایی)، تلاش بی امان خود را انجام میدهند. هنرنماییهایی که کارکتر مورد نظر را بسط میدهند و برای درک هر چه بهتر آن به بیننده، توان و قدرت میدهند. به قدری تعدادی از آنها هدفمند و حرفهای انجام شدهاند که ذهن هر کسی را مجذوب خود میکنند و آنچنان تاثیرگذار جلوه میکنند که شاید فیلمنامه و کارگردان و دیگر عناصر ارزشمند یک فیلم را فراموش کنیم ولی حتی فراموش کردن دیالوگهای این اشخاص نیز امکانپذیر نمیباشد. جذابیتی که تا مدت ها در ذهن مخاطب جا خوش میکند و در پسزمینه فکر او، ماندگار میماند. نقشآفرینیهای قوی فقط برای جاودانگی در خاطره و ذهن بیننده نمیباشد بلکه ستونی برای فیلم به حساب میآید که اثر را از رقبای خود جدا کند و به بالاترین حد برسد. وقتی صحبت از بازیگر میآید، بار سنگینی بر دوش آن گذاشته میشود. غرق در نقش خود شود و یا تمام الگوهای رفتاری خود را برای بهتر به ثمر بخشیدن آن، زیر پا بگذارد و مبارزهای از درون با خود کند. و حتی این مبارزه بعد از ایفای نقش نیز در وجودش ادامه مییابد و تاثیر آن محدود به جریان فیلمبرداری و فیلم نمیباشد. بازیگران در این رده به چند دسته تقسیم میشوند. دسته اول آن رده بازیگرانی هستند که ما عادت به حرفه ای بودن آنها کردیم و حتی انتخاب بهترین هنرنماییهای آنها نیز به خودی خود سخت و مشکل است و در باب دسته دوم باید بگویم که در این رده، بازیگرانی جای میگیرند که در یک فیلم، به اوج بازی خود رسیدند. به نوعی با انتخاب درست در جایگاه درست، توانستند به مرتبه عرش بازیگری خود تکیه بزنند و ماندگار شوند. قبل از بیان رتبهبندی و ترتیب بهترین هنرنماییهای سه دهه اخیر سینما، باید نکاتی را عرض کنم. نکته اول که این رتبهبندیها با توجه به هنرنمایی همان کارکتر نام برده شده از بازیگر انجام میگیرد و نه سابقه درخشان کاری او. نکته بعدی در مورد بازه انتخاب من میباشد که در تیتر نیز بیان شده است. بازه انتخاب بهترین اجرای یک بازیگر در این مقاله، مربوط به سه دهه اخیر سینما است (از ۱۹۹۰ تا ۲۰۱۹). نکته دیگر نیز مربوط به بازیگر مورد نظر است. طبق دستهبندیای که در بالاتر انجام دادم، یک بازیگر ممکن است چندین و چند اجرای فوقالعاده داشته باشد و حتما هم حق شرط میکند که اسم آن نیز چندین بار در لیست بیاید ولی من سعی کردم بهترین آن را انتخاب کنم و در مقاله به هر بازیگر، یک خانه از لیست را بدهم نکته آخر نیز برمیگردد به شیوه مقاله که دو قسمتی میباشد. در این قسمت از شماره ۲۰ تا ۱۱ پیش میرویم در قسمت دوم، سراغ ده هنرنمایی اول این لیست را میگیرم. خب کلام را کوتاه میکنیم و به سراغ رتبه بندی لیست میرویم. با ما همراه باشید.
نکته: در جریان بیان این لیست، ممکن است داستان تعدادی از فیلمهای نامبرده شده، لو رود.
Maximus Decimus Meridius .20
-اسم من ماکسیموس دسیموس مریدوس، فرمانده سپاهیان شمال؛
-ژنرال ارتش فیلیکس؛
-خدمتگزار باوفا به امپراطور واقعی، مارکوس اریلیوس و پدر یک پسر به قتل رسیده، همسر یک زن به قتل رسیده و من انتقامم را خواهم گرفت، در این دنیا و یا دنیای دیگر.
متن بالا دیالوگیست از یک مرد که همه چیزش را از دست داده است. مردی که مسیر درستی و فداکاری را در جاده هدف خود انتخاب کرده بود و به رخ همگان کشید. فردی که چیزی جز حقیقت و راستی در مقابلش توان ایستادگی نداشتند و برای رسیدن به اهدافش، به زمین و زمان چنگ میزد. راسل کرو در فیلم گلادیاتور با هنرنمایی بسیار عالی خود در نقش ماکسیموس، توانست دوستداران ژانر حماسی را شیفته خود کند. علاقهای که پیشتر در دیگر فیلمهای حماسی، کلیک آن زده شد و در نهایت در گلادیاتور به کارگردانی ریدلی اسکات، به اوج خود رسید. راسل کرو به زیبایی هر چه تمامتر توانست فردی را به تصویر بکشد که دیگر هیچ دلخوشیای در زندگی ندارد؛ توانی برای ایستادن ندارد و فقط به دنبال گرفتن انتقام خویش است. انتقامی که در پی به قتل رسیدن همسر و فرزندش است. ماکسیموس همان فرد درستکار و غیوری است که برای خونخواهی خانوادهاش تا آخرین قطره خونش میجنگد و مبارزه میکند؛ در غم آنها، تا مرز نابودی و پوچی پیش میرود و در بحبوحهای از خشم و نفرت و انتقام و غم، تصمیم خود را میگیرد. نظر من را بخواهید، راسل کرو تماما بار سنگینی ماکسیموس را به دوش کشید و انگار ما با یک ماکسیموس واقعی مواجه هستیم و تمامی شرایط و سختیهای او را دیدهایم و درک میکنیم. دلمان برایش میسوزد و برای رسیدن به هدفش، او را دنبال میکنیم و از دیدن استواری و ثابت قدم بودن آن، نهایت ذوق و شوق را تجربه میکنیم. او فقط یک فرمانده نمیباشد، یک پدر، یک فرد قابل اعتماد، یک رهبر و دوست، یک فرد ایثارگر که تا جان در بدن دارد، بر روی پای خود میایستد. به قدری این کارکتر دوست داشتنی است که حتی مردمان بردههای بیچاره و بدبخت نیز، به او رو میآورند. انسانهایی که او را رهبر خود مینامند و برای او جان میدهند؛ اینها همان هدفهای ماکسیموس است که در آنها نور مییابد و مظهر فداکاری و نور و امید و برخاستن از گور است. بله گور، چه چیزی وحشتناکتر از روایت ماکسیموس است. چگونه میشود روایت زندگی تلخ و تاریکی به مانند داستان ماکسیموس را طی کرد. من این طرز فهمیدن چگونگی آن را به شما میسپارم.
Captain Jack Sparrow .19
فکر نکنم کسی باشد که کاپیتان جک اسپارو را نشناسد. مگر هم میشود کاپیتان کشتی مرواید سیاه را فراموش کرد؟ من قطعا کسی را سراغ ندارم. جک اسپارو دقیقا همان چیزی بود که سری فیلمهای دزدان دریایی به آن نیاز داشت. یک کارکتر تاثیرگذار و دیوانه و باهوشی که برای گنجهای کهن و چند هزار ساله، از هیچ عملی کوتاهی نمیکند. انسان شوخ طبعی که با حتی دیدن چهره او ذوق میکنیم و حالت صورت جذابش را هیچوقت فراموش نمیکنیم. حرکات بدن و نوع حرف زدن، طرز راه رفتن و حتی دندان طلاییاش! قطعا نمیشود از آن چشم پوشی کرد و او را خالق جک اسپارو به حساب نیاورد. فکر کنم یادم رفت بگم آن شخص کیست. جانی دپ باعث ماندگاری و جاودانگی این کارکتر در سینما شده است. بازیگری که ما بیشتر با آثار فانتزیهای تیم برتون کارهای او را دیدهایم (و چه هنرنماییهای به شدت جذابی از خود به نمایش گذاشت) و اکنون در قالب یک کاپیتان دزد دریایی روانی. هر چقدر از جنبه های رفتاری او بگویم کم است. سکانسی را به یاد دارم که در محفل دزدان دریایی، جک اسپارو نیشخندی میزند که در هیچ اثر سینمایی آن را ندیدم و تا مدتها در ذهنم جا خوش کرده است و از یادم نمیرود. قطعا میتوانم بگویم که هر بازیگری جز جانی دپ در این سری هنرنمایی میکرد، قطعا به موفقیت جانی دپ نمیرسید. موفقیتی که باعث موفقیت صد در صد فیلم شده بود و اگر او نبود، دزدان دریایی کاراییبی نبود. طرفداران این کالکشن، جک اسپارو و دیوانه بازیهای او را طلب میکردند و از شدت ذوق، با دیدن آن تا مغز استخوانشان تیر میکشید. از جانی دپ غافل نشویم که بازی های به یاد ماندنی اش در ذهن تمامی طرفداران ژانر فانتزی ماندگار است (ادوارد دست قیچی که فقط با دپ معنی پیدا میکرد) ولی همان طور که گفتم و با یک چرتکه زدن، جک اسپاروی او همه چیز تمام است و همهی ویژگی های مثبت را در خود جا داده است. به قدری در نقش حل شده است که این محلول غیر قابل تشخیص است. از هر جنبهای سخن بگویم به ویژگی منحصر به فرد کارکتر او میرسم. لحن حرف زدن، شیوه راه رفتن و حرکات بدن (به خصوص حرکات ناخودآگاه دستش) و همه و همه باعث جاودانگی این کارکتر در سینما است و از آن یاد نکردن را توهینی به جانی دپ و بازیگری بینقص او میدانم. البته نکته دیگر که شاید یکم بر روی انتخاب من تاثیر بگذارد و من را در قرار دادن او در لیست متزلزل کند، برمیگردد به قسمتهای اخیر سری دزدان دریایی کاراییب که به عقیده من به سه گانه اول فیلم ضربه مهلکی زده است و فقط عنصر سرگرم کنندگی بیش از حد را در خود پرورانده است ولی با این شرایط نیز، جانی دپ در اجرای نقش خود کوتاهی نشان نداد و ما شاهد همان جک اسپاروی دوست داشتنی و جذاب هستیم (البته کمی پیرتر از سه نسخه اول!)
Anton Chigurh .18
مطمینا در جایی که آنتون چیگور باشد، جایی برای پیرمردها نیز باقی نمیماند. چی میشود. کسی که به شکار اهداف خود میرود و چیزی جلو دارش نیست. شکارچی ای که از هیچگونه انسانیت و انسان بودن، در مغزش جفت و جور نمیشود و مانند ربات و ترمیناتور طوری به دنبال به ثمر رسیدن امورش است. فردی که قوانین کاری خودشو دارد و چیزی جز قتل را نمیفهمد و درک نمیکند. با کپسول هوای خود مغز همه را مورد هدف قرار میدهد و با شاتگان دیوانهوارش، همه چیز را میترکاند. با شیر یا خط جان دیگران را هدف میگیرد و برای زندگی آنها چالشی میگذارد و با سخنان روان کاوی مانندش، آنچنان تاثیر منفی بر روی قربانیانش میگذارد که قطعا هر انسانی را میترساند. برادران کوئن به زیبایی هر چه تمام تر توانستند به خلق اینچنین کارکتری روح واقعیت و حقیقت بدمند. روحی که در اصل کارکتر اثر نکرده است و او واقعا کالبدی بدون روح است. از همه مهمتر و مورد بحثتر، بازی فوق العاده خویر باردم و هنرنمایی او است. نگاههای ترسناکی که تا عمق وجود شیطانی او را به نمایش میگذارد و بهترین نوع نشان دهنده اهریمن خوابیده در جسم او است همچنین مدل موی خاص خویر باردم (آنتون چیگور) در فیلم که از یک دائم الخمر تگزاسی غربی الگو گرفته شده بود که به عقیده من این مدل مو و شیوه حالتگیری آن، به شدت به فرد روانپریشی مثل آنتون چیگور شباهت داشت و کارکتر او را بیش از پیش دیوانهتر جلوه میداد. فردی شیطان صفتی که قتل و کشتار را سرلوحه زندگی خود قرار داده است و آنچنان خفن و هنرمندانه دست به همچین کاری میزند که بیننده را جذب خود میکند. او در عین خونسردی و آرامش فشار گاز کپسول دیوانهوار خود را برای به قتل رساندن دیگران تنظیم میکند و شاتگان عجیبش را پر. جالبتر از آن شیوه همیشگی باز کردن درها بود که همیشه از الگوی خود و همان کپسول همیشگی بهره میبرد! اگر به دنبال دیدن یک قاتل تمام عیار و خونسرد و باهوش هستید، حتما هنرنمایی عالی خویر باردم را در نقش آنتون چیگور ببینید.
Mathilda .17
اسمش به اندازه کافی خاطره انگیز و جذاب است که هر کسی به دیدن فیلم لئون بشیند، ماتیلدای دوست داشتنی را فراموش نمیکند. ماتیلدایی که خانوادهاش در بدترین حالت به دست یک انسان روانپریش و خرابکاریهای پدرش، به قتل میرسند و فرصت وقت صرف کردن برا زندگی کودکانهاش را ندارند. فرصتی که تمام بچهها از آن بهره میبرند و با آن خاطرات بچگانه خود را میسازند ولی ماتیلدا همانند دیگر بچههای هم سن و سال خود، نمیتواند زندگی کند و راهی برای بچگی کردن ندارد. از همان اولش هم باید در کنار یک قاتل دوست داشتنی داستان (جان رنو در نقش لئون) بماند و با همه چیز او بسوزد و بسازد. البته خودش نیز آنچنان بدون انگیزه و رغبت نیست و انگار برای اینکاره بودن به دنیا آمده است. ناتالی پورتمن در سن پایینی (حدودا در سن ۱۳ سال) که در فیلم لئون حرفهای داشت، چنان هنرنمایی زیبا و تاثیرگذاری از خود به نمایش گذاشت که هر بینندهای را جذب خود میکرد. بینندهای که با دیدن جان رنو و کار بیعیب و نقصش به هیجان میآید و از سوی دیگر با دیدن ناتالی در نقش ماتیلدا، جنبههای انسانیت و انگیزههای یک بچه ۱۳ ساله را میشنود. سکانس سیگار کشیدن ماتیلدا در راهروی جلوی درب خانه و دیدن آن توسط لئون، به شدت جذاب و دلنشین است. سیگاری که پنهان میکند و نگاه از سر تا پایی که چندین بار به لئون میاندازد و گریههای او در پشت درب خانه لئون یکی از چندین موفقیتهای فوق العاده او در این فیلم میباشد. ناتالی پورتمن قطعا در ابتدای راه خود در سینما، قدم بلندپروازانهای برداشت و ما او را همانند یک بازیگر رده اول، در فیلم در مییابیم. قدمی که قطعا زمینه چینی های لازم را برای آینده کاری او رقم زد و اکنون با یک بازیگر درجه یک طرف هستیم. لذت بیان دیالوگهای بچگانه و در عین حال با مفهوم و بزرگسالانه را درک میکنیم و در ذهن خود نگه میداریم. کارکتری که همانند یک بزرگسال با کارکتر لئون، شیمی خاطره انگیزی را رقم زد و ما شاهد یک روابط بسیار هنرمندانه دو شخصیت بودیم که هنرنمایی مثال زدنی ناتالی پورتمن، جزو پر رنگترین آنها است. بگذارید از دیالوگ دلنشین و خاطره انگیز ماتیلدا سخن بگویم، ماتیلدا خطاب به لئون: زندگی همیشه اینقدر سخته یا فقط وقتی بچه هستی؟ و فکر کنم همینجاست که باید گفت بله همیشه اینقدر سخته.
Keller Dover .16
کلر داور. یک پدر که از اعماق وجود خود فریاد میزند. پدری که از درون تهی شده است و همه زندگیاش گم شده است و در سردرگمی آشکار، دست و پا میزند (خطاب به فرزند گم شده است). فرزندی که با دزدیدنش، تیر دردناکی به مرکز قلب این پدر میزند و چه کسی بهتر از هیو جکمن که حالات دیوانه کننده آن شخص را به نمایش بگذارد و نقش پدری را ایفا کند که تا مرز جنون و شیفتگی برود. تلاش هایی که او برای پیدا کردن فرزندش میکند و تمام وجود خود را در این راه فدا میکند. فداکاری ای که ما با اعماق رگه های احساسی قلبمان حس میکنیم و با آن هم درد میشویم. صدا های فریاد های بی امان او را میشنویم و تحت تاثیر قرار میگیریم. چهره مضطرب و درمانده او را در مییابیم و برایش دلسوزی میکنیم. اینها فقط بخشی از هنرنمایی فوق العاده هیو جکمن در فیلم زندانیان است. دنیس ویلنو با خلق دنیایی پر از خفقان و فضا دادن به بازیگری به مانند هیو جکمن و همچنین بازیگری عالی جیک جیلنهال، توانست جابهجا شدن مرزهای جنون یک پدر را در داغ فرزندش به تصویر بکشد. او دیوانه و بی مغز نمیباشد، او فقط فرزند از دست رفتهاش را پس میخواهد؛ تمام زندگیاش را برای رسیدن به آن وقف میکند و از هیچ تلاشی دریغ نمیکند؛ چشمان سراسر قرمز و اشکآلودش و گریههای دیوانه کننده او که هر بینندهای را به گریه و اندوه میاندازد و پرخاشگریهایی که برای برگشتن دوباره فرزندش علیه کارآگاه (جیک جیلنهال) انجام میدهد. به نوعی میتوانم بگویم که هیو جکمن با این فیلم توانست خودش را به سینما اثبات کند که بازیگر رده بالا و حرفهای است. ما پیشتر با دیدن او در سری آثار ایکس من، نوع تیپ سازی و شخصیت پردازی او را دیده بودیم ولی هیچکدام دلیلی بر قرار دادن او در لیست بهترین ها، نبود. دلیلی که با فیلم زندانیان معنا پیدا میکند و هیو جکمن دقیقا به اوج کاری خود میرسد (که حتی بعدتر در لوگان نیز هنرنمایی بسیار عالی او را شاهد بودیم). من به شما سکانس بازجویی جکمن از فرد متهم (با بازی پاول دنو در نقش الکس جونز) را پیشنهاد میکنم که جکمن چگونه احساسات خدشهدار شده یک پدر و داغ فرزند را به تصویر میکشد. ضربات او، فریادهای او و نگاهها و حالت چهرهاش. حتما با دیدن هیو جکمن در قالب نقش کلر داور تعجب خواهید کرد که چرا همچین بازیگری، در فیلمهایی با عمق تاثیرگذاری بیشتر بازی نکرده است. اگر میخواهید ببینید که چگونه یک پدر میشکند و از درون به تهی و پوچ میشود، هنرنمایی هیو جکمن را از دست ندهید. او همان پدر خرد و شکسته شده است.
Stephen Hawking. 15
خب قطعا با دیدن اسم این شخص، باید به یاد استیون هاوکینگ واقعی بیوفتید و مقصود من او نیست. هدف من ادی ردمین است که با ارائه یک نمایش عالی از زمره بزرگترین دانشمندان قرن، توانست خود را جزو بهترینها کند. یک فیلم بیوگرافی که چالشهای زیادی همراه آن بود. بازی خیره کنندهی او که یادآور حال و اوضاع طی شده بر استیون هاوکینگ بزرگ در مسیر زندگیاش بود. زندگیای پر از مشکلات جسمی و بیماری و ناتوانی. قطعا بازی کردن شخصی که در جهان اسم و رسم زیادی دارد و به حدی معروف است که تقریبا همه او را بشناسند، کار دشواری است. مخصوصا اینکه خود آن شخص نیز زنده باشد (استیون هاوکینگ در سال ۲۰۱۸ فوت کرد و در سال ۲۰۱۴ فیلم تئوری همه چیز اکران شد). ردمین برای اجرای آن چالشهای بسیاری هم داشت که نقشآفرینی او را بیشتر از قبل سختتر و مشکلتر کرده بود. هنرنمایی که نیاز به نمایش ضعف جسمانی خاصی بود که استیون هاوکینگ به آن بیماری لاعلاج (اسکلروز جانبی آمیوتروفیک که مخفف به ALS است) در جوانی دچار شده بود. بیماری عجیبی که باعث ازبین رفتن به مرور کنترل بدن و عضوهای آن است ولی مغز را دچار ایراد نمیکند (البته اگر انسان در اثر این بیماری زنده بماند که حتی در فیلم نیز استیون هاوکینگ یک سال بیشتر، زمان نداشت). ادی ردمین دومین چالش خود را در مقابله با نمایش این ضعف جسمانی داشت. شیوه خاص گردن و انگشتهای دست و طرز نشستن به نوع خاص استیون هاوکینگ (یک شانه نزدیک به گردن و بالاتر از شانه دیگر). حتی به گونهای در حین فیلم برداری و ضبط فیلم، به او فشار آمد که یکی از انگشتهای دستنش، نورونهای عصبیاش را از دست داده بود. ادی ردمین باید برای تمامی این چالشها جوابی مییافت که بتواند هم خودش را اثبات کند و هم به خوبی به همگان، این فیزیکدان بزرگ را معرفی کند. که به نظر من جواب این چالشها در تمامی لحظات فیلم “تئوری همه چیز” به خوبی مشهود و نمایان است و با دیدن سکانس به سکانس آن به جواب میرسید. سکانس گیر کردن لباسی که بر تن استیون هاوکینگ بود و همسر او در حال کمک به او، در تلاش به پوشیدن لباس برمیآمد، از نمونه هنرنماییهای فوق العاده ادی ردمین در نقش اسیتون هاوکنیگ بود.
Aron Ralston .14
این بار هم یک فیلم بیوگرافی و بیشتر از بیوگرافی مانند، یک اقتباس سینمایی از یک واقعه دردناک و ترسناک که حقیقت میباشد. جیمز فرانکو اینبار یک نمایش عالی را از خود به جا گذاشت. نمایشی از یک نجات و امید. نمایشی همراه با خطر مرگ و پشیمانی و ترس و هیجان و تقریبا با دیدن فیلم، متوجه خواهید شد که تنها بازیگر این فیلم در حقیقت او است. حادثهای واقعی که برای فردی به همین اسم ( آرون رالستون) افتاد که در حال صخره نوردی در جایی گیر میکند و تمام زندگیاش پشت سرهم همانند دفتری ۱۰۰ برگ، برگه زنان طی میشود. جمیز فرانکو با نمایش خیره کنندهاش از این وضعیت خفقان و بقا، توانست مخاطبان را شیفته خود کند. ثانیه به ثانیهای که طی میشود همانند چندین سال از عمر او میگذرد. عمری امکان پایان یافتن آن بیشتر از ادامه پیدا کردنش است. فرانکو در این صخره، ابتدا با تمام خونسردی به فکر راه فرار و چاره خویش است ولی طولی نمیکشد که میفهمد قرار نیست به همین راحتی نیز از این دالان، رهایی یابد. صحبتهای مونولوگ مانندی که در مقابل دوربین میزند و غرق شدن در عنصرهای فیلم از نکات قوت فرانکو در این اثر است. او در این مکان مرز جنون را طی کرد و در رویا و خاطرات خود آنچنان گم شد که بیننده نیز دچار سردرگمی میشود. از همه مهمتر ماموریت نجات که با از دست دادن دستش همراه میشود. دردی زیادی که او در حین انجام این کار میکشد دقیقا تاثیر به شدت مستقیمی بر روی بیننده و احوالات او دارد. آنقدری تاثیرگذار به اجرای تک تک چالشهای فیلمنامه میپردازد که بیننده چارهای جز تحمل فشار و خم شدن در زیر آنها را ندارد. فرانکو در مخمصهای گیر افتاده است و کارگردان نیز از او میخواهد این حس را به بیننده القا و تحمیل کند و به نظر من، چه تحمیل دوست داشتنیای. ۱۲۷ ساعت پر از اضطراب و دلهره و نگرانی. ۱۲۷ ساعت پر از جنون و دیوانگی و رهایی از مرگ. ۱۲۷ ساعت بر دوش جیمز فرانکو.
Hugh Glass .13
فکر نمیکنم لئوناردو دیکپریو نیازی به معرفی داشته باشد. فردی که با بازی در فیلم تایتانیک، توانست نظرها و نگاه ها را به خود جلب کند و در همان جوانی با بازی در یکی از بهترین درام عاشقانههای تاریخ، کلیک موفقیتهای خود را بزند ولی انتخاب من به فیلم تایتانیک و یا موفقیت های دیگرش مربوط نمیشود. این اثری که درباره اش صحبت میکنیم، از گور برخاسته (به نام بازگشته هم بیان میکنند) است. فیلمی که در آن دیکاپریو هر کاری که لازم بود انجام دهد را انجام داد. در بدن اسب مرده خوابید، جگر و دل و روده حیوانات مختلف خورد؛ زیر خاک دفن شد و با خرس تن به تن جنگید و همزمان نمایش حالات احساسی از فرزند مردهاش که در مقابل چشمانش، توسط دیگران کشته شد. این همان فیلمی است که دیکاپریو توانست برای هنرنمایی در آن، بالاخره بعد از سالیان سال که حق دریافت جایزه اسکار را داشت به عنوان بازیگر نقش اول مرد، دریافت کند. لئوناردو دیکاپریو با زیبایی هر چه تمامتر به نمایش ظرافتهای کارکترش پرداخت و ما هیچ کوتاهیای در او و هنرنماییاش نمیبینم. سختی سینه خیز رفتن با بدن تیکه پاره شده توسط خرس را با تمام وجود حس میکنیم. تقلای بیامان او در آبهای خروشان را با جزییات هر چه بیشتر شاهد هستیم و فریادهای تاثیرگذاری که در حین ضربات مهلکی که خرس گریزلی به او وارد میکرد، میکشید. نمایش حس انتقام و نفرت و خون خواهی را به شدت قابل درک و با ظرافت به مخاطب القا کرد و ما هم خود را در حال و هوای انتقام از جان فیتزجرالد (با بازی تاثیرگذار تام هاردی) مییابیم و در جریان تمام سختیهای تحمیل شده به دیکاپریو هستیم. انتقامی که او در پایان فیلم با تمام وجود خود از فیتزجرالد میگیرد و با فریادهای کم زور و بیجان خود، بالاخره میفهماند که به هدف رسیدن، چه لذتی دارد. او با اجرای خود، بیش از پیش قدرت بالای بازیگری همیشگیاش را به رخ همه کشید. نمیتوانم بگویم بقیه آثاری که دیکاپریو از خود برجای گذاشت، ضعیف و غیرقابل قیاس با هنرنمایی او در بازگشته است و قطعا دیکاپریو جزو دسته اولی قرار میگیرد که در مقدمه توضیحش را دادم و انتخاب از بهترینهای او، باید یک سطح بالاتر از بقیه باشد که به فیلم بازگشته میرسیم. فیلمی که هر مشکلی در آن به نمایش گذاشته میشود و روایتی از یک بقا برای هدف است که با هنرنمایی هنرمندانه دیکاپریو زینت مییابد. زینتی که حکم اساسی در فیلم ایفا میکند و اگر نباشد، این فیلم نیز معنا پیدا نمیکند.
Wladyslaw Szpilman .12
رومن پولانسکی با این اثر توانست ابعاد تلخ و غمناکی از جنگ را به نمایش بگذارد. ابعادی که اگر بازیگری به اسم آدرین برودی نداشت، نمایش جنبه های آن، قطعا کاری دشوار بود. آدرین برودی در نقش ولادیسلاو اشپیلمن به خوبی تصاویر تخریبگر جنگ بزرگ (جنگ جهانی) را به فیلم بکشد و بیننده نیز با او همراه شود. با گریه های او تحت تاثیر قرار بگیرد؛ با دیدن مکانی امن و راحت و با آرامش برای ولادیسلاو، حس عمیق آسایش را همانند معجونی خوابآور و آرامشبخش بنوشد و به خواب رود. آدرین برودی همانند بازیگرانی که در جوانی شروع کردهاند، میباشد و اتفاقا قدم او بسیار عظیم و با ابهت بود و حتی بزرگترین فیلم کارنامه کاری او لقب گیرد. او با نامزد شدن در زمینه بهترین بازیگر مرد و برنده شدن در این بخش، توانست لقب جوانترین بازیگر دریافت این جایزه را به خود اختصاص دهد (در سن ۲۹ سالگی برای فیلم پیانیست). آدرین برودی با ظرافت هر چه تمامتر به گویایی کارکتر خود کمک میکرد و در اجرای آن نقصی وارد نمیشود. او به خوبی توانست از دست دادن خانواده و تنهایی و اسارت و بدبختی را به نمایش بگذارد و در اجرای آنها موفقیتآمیز عمل کند. برودی آنچنان در نقش خود غرق شد که ما وقتی او به پشت پیانویی مینشست، ما به گمان بهترین نوازندگی پیانو به او نگاه خود را میدوختیم و از اجرای با مهارت قطعههای دلنشیناش نهایت لذت را میبردیم. مظلومیتی که در تمام حالات و رفتارهای او به چشم میخورد که نشان از قدرت اجرای بالای برودی در ایفای نقش خود این سکانسها بود.
Lou Bloom .11
خب اکثر سینما دوستان جیک جیلنهال را میشناسند و با کارهای او آشنا هستند. بازیگری که در فیلم دانی دارکو و با سن پایین خود (تا حدودی شرایط همانند ناتالی پورتمن در فیلم لئون حرفهای) گام بلندی را در زمینه بازیگری سینما برداشت و توانست بر سر زبانها بیوفتد ولی بگذارید به سراغ هنرنمایی خیره کننده او در فیلم شبگرد بروم. فردی بیکار و بدون هدف که بعدها به سراغ خبرنگاری و تهیه خبرهای دسته اول و داغ میرود. در بیانی که از فیلم کردم، قطعا نکتهای وجود ندارد که بازیگری جیلنهال را بزرگ کند و آن را در لیست بهترینها قرار دهد. ولی باید بهتر به سراغ آن برویم. قطعا با دیدن فیلم شبگرد، به شدت از جیلنهال متنفر میشوید و دوست دارید که با دستان خود، خفهاش کنید. او واقعا انگار یک خبرنگار روانپریشی است که همه خصلتهای بد را در خود دارد. یک دروغگو و فردی فاسد که دست به هر کاری میزند. این هر کار دقیقا در حوزه کاری او ختم میشود و چیزی جز این هم برایش معنی ندارد. دیگران و اطرافیانش کوچک ترین ارزشی به پیش او ندارند و هر کسی به او خوبی کند انگار به یک گرگ درنده در حال کمک رسانی است. گرگی که در هر لحظه احتمال حمله او به فرد کمک رساننده میباشد. همه ی اینها در بازی جیک جیلنهال به خوبی به نمایش درمیآید. بازیگری که به خوبی از پس تمامی زوایای اخلاقی فاسد گونه این کارکتر، موفقیت آمیز عمل میکند. مونولوگهای جذاب و دیوانهوارش به شدت هنرمندانه میباشند. حتی با لاغرتر شدن چهره و نوع رفتارها و حرکات چشمهایش، به باور پذیرتر شدن این شخصیت کمک شایانی کرده است. او یک دیوانه مریض است که پول را به شکل جنونواری میطلبد. او همانند خویر باردم در فیلم جایی برای پیرمردها نیست، به شکار میرود. البته شکار پول و صحنه. شکاری که زیان هایی هم برایش در پی دارد و او به خوبی به موضوع فداکاری بعضی چیزها و بدست آوردن چیزهای دیگر واقف است. قربانیان سر صحنه های فیلمبرداری برای او هیچ نگرانی و ناراحتیای در پی ندارند و به نوعی اصلا برایش مهم نمیباشد. بله او شبگردی است که در لس آنجلس میگردد و با بی رحمی و فریب هر چه بیشتر، به تیره و تار کردن این شهر کمک میکند. تاریکیای که از درون وجودش نشات میگیرد تا اعماق جسمش نفوذ میکند. شاید ما قاتلان را قاتل بنامیم و آنها را از دیگران جدا کنیم ولی به افرادی مثل لو بلوم چه بگوییم و چگونه با آنها در یک دخمهای از جهان هستی یعنی کره زمین خود، زندگی کنیم و از کنار آنها گذرا رد شویم. با دیدن این اثر با همچین آدمهایی آشنا شوید و ببینید چگونه میتوان هم فاسد بود و هم از این فساد، موفق. جیک جیلنهال در بدترین حالت، بینظیرترین نمایش را از خود نشان میدهد و او است که نمایانگر آدمهای کثیفی همچون لو بلوم در جهانمان میشود.
آیا با اسامی بازیگران گفته شده موافق هستید و آنها را لایق لیست ۲۰ هنرنمایی از بهترینها میدانید؟ در آینده نزدیک منتظر قسمت دوم و ده تای برتر و نهایی این مقاله باشید.
نظرات