نقد فیلم «یه بار دیگه» | شرب مدام

8 January 2021 - 22:00

جوانی چیست؟
– رویا
عشق چیست؟
– محتوای این رویا

فیلم جدید توماس وینتربرگ «یه بار دیگه» با جملات بالا شروع می‌شود. جملاتی منسوب به سورن کیرکگور فیلسوف مسیحی اگزیستانسیالیست که در فیلم اشارات دیگری نیز به او می‌بینیم. طبیعتا انتظار داریم که فیلم بر مبنای همین جملات جلو برود و جهانش را برای ما بسازد. اما مشکل اساسی فیلم این است که تمرکز مضمونی کافی بر روی نکاتی که می‌خواهد نشان بدهد ندارد و با داستانک‌های بدون پرداخت، به چیزهای مختلف صرفا ناخنک می‌زند و هر کدام را به شکل ناقص رها می‌کند.

«یه بار دیگه» با یک مسابقه‌ی سرخوشانه شروع می‌شود که جوانانی پر شر و شور، در حالی که جعبه‌های سنگین نوشیدنی را حمل می‌کنند و خودشان نیز از آن می‌نوشند، باید زودتر خودشان را به خط پایان برسانند. در ادامه نیز این سرخوشی و شور جوانی در صحنه‌ی بعد ادامه می‌یابد که همان جوانان، فضای بی‌روح مترو را با شادی و جنب و جوش خود پر کرده‌اند و حتی مامور انتظامات مترو را نیز که نماد بروکراسی و نظم شهر است، دست می‌اندازند. دوربین در این فصل از فیلم در راستای قواعد دگما ۹۵ روی دست است و نور طبیعی داریم. وینتربرگ با رقص دوربین، حرکات سریع پا به پای جوانان و جامپ کات‌های مداوم، شادی جوانان را در ابتدای فیلم به زبان سینما ترجمه می‌کند. این فصل بر حالت‌های غیرطبیعی به مثابه شور جوانی تاکید می‌کند و بر یکی از محورهای مضمونی فیلم اشاره دارد.

یک کات خشن، ارتباط ما را به کلی با این فضا قطع می‌کند و فیلم‌ساز سریعا گسستی بین وضعیت سرخوشانه‌ی فصل اول فیلم با وضعیت یکنواخت و بی‌روح در ادامه به وجود می‌آورد. چهار معلم، یک مدرسه و معرفی شرایط آن‌ها، پرده‌ی اول فیلم را تشکیل می‌دهند. مارتین، نیکولای، پیتر و تامی چهار کاراکتر فیلم هستند که متوجه می‌شویم گرفتار بحران میانسالی شده‌اند.

مهمترین عنصر تکنیکی که در این پرده از فیلم به چشم می‌خورد، استفاده‌ی وینتربرگ از تضاد می‌باشد. تضادی میان فصل سرخوشانه‌ی ابتدای فیلم با پرده‌ی ملال‌آور اول که از طریق رنگ‌های سرد و نماهای ساکن‌تر ایجاد می‌شود.

یه بار دیگه
مارتین که شخصیت اصلی داستان است از همسرش می‌پرسد «من آدم حوصله سربری‌ام؟» و آنیکا جواب می‌دهد: «تو همان مارتینی نیستی که من در جوانی می‌شناختم.» فیلم تاکید می‌کند که مارتین در تدریس موفق نیست، دانش‌آموزانش در کلاس بی‌حوصله و بی‌تفاوت‌اند و در خانه نیز رابطه‌ی گرمی با همسر و فرزندانش ندارد. بنابراین در ظاهر به این نتیجه می‌رسیم که مسئله‌ی فیلم قرار است چگونگی دست و پنجه نرم کردنِ این چهار معلم با یکنواختی و بی‌انگیزگی میانسالی باشد. اگر چه در پرده‌ی پایانی فیلم آنقدر داستانک‌ها و جزییات داستان عقیم می‌مانند که عملا هیچ مسئله‌ی محوری‌ای در فیلم وجود ندارد.

بحث‌های مطرح شده در مراسم تولد نیکولای به عنوان نقطه‌ی عطف داستان، کاراکترها را قانع می‌کند که تئوری فین اسکاردرود را امتحان کنند. دیالوگ‌ها و اینسرت گرفتن‌های پرظرافت وینتبرگ از نوشیدنی در این سکانس بر کنجکاوی مخاطب می‌افزاید و تصمیم معلم‌ها برای نگه داشتن الکل خون خود در حد پنج صدم درصد را پر هیجان تر جلوه می‌دهد.

از اینجا به بعد فیلم بر روی غلتک می‌افتد و بهتر شدن زندگی حرفه‌ای و شخصی کاراکترها را به طور همدلی برانگیز خلق می‌کند. برگ درخشان فیلم در این پاره از روایت، آنجاست که مارتین در کلاس درس می‌تواند رگ خواب دانش‌آموزانش را به دست آورد و تدریسش را به صورت پویا و جذاب انجام دهد.

اگر فیلم با شکست برنامه‌ی چهار معلم پس از حالت‌های غیر طبیعی پیاپی به پایان می‌رسید، شاید با کمی تطویل و تاکید بیشتر بر تاثیرات الکل بر زندگی معلم‌ها می‌توانست فیلم خوب و خوش ساختی از آب دربیاید اما پاشنه‌ی آشیل فیلم این است که بعد از بازگشت معلم‌ها به وضعیت سابق خود در زندگی، فیلم همچنان ادامه می‌یابد و دیگر مسئله‌ای ندارد تا این ادامه یافتن را توجیه کند. به عبارت دیگر فیلم از نوعی عدم انسجام مضمونی رنج می‌برد که در پاره‌ی پایانی‌اش اوج گرفته است.

مدس میکلسون
آیا سرنوشت متضاد چهار معلم (مرگ تامی در قیاس با خوشبختی مارتین و عاقبت مبهم بقیه) به معنای متفاوت بودن نتیجه‌ی مصرف الکل برای هر فرد است؟ فیلم به ما هیچ کدی نمی‌دهد که هم مرگ تامی و هم خوشبختی مارتین را به مصرف الکل ربط بدهیم. اصلا فیلم در پرده‌ی پایانی خود هیچ حرف حسابی ندارد و زبانش به شدت الکن است.

در پرده‌ی پایانی فیلم از یک سو می‌بینیم که پروژه‌ی معلم‌ها در راستی‌آزمایی تئوری اسکاردرود شکست خورده است، اما از سوی دیگر مارتین با همسرش آشتی می‌کند و پیتر نیز در تنها داستانک موفق فیلم به سباستین کمک می‌کند تا با نمره‌ی بالا فارغ‌التحصیل شود. اصلا مشخص نیست که نسبت بین آن شکست و این موفقیت‌ها در چیست؟ گویی ارتباط علی و معلولی بین وقایع داستان در این پاره از فیلم وجود ندارد. این عدم ارتباط و بی‌معنایی را در مقیاس بزرگتر در مرگ غیر منتظره و مبهم تامی نیز می‌بینیم که اینجا دیگر هیچ هدف و منظوری برای آن نمی‌توان متصور شد. اصلا در پرده‌ی پایانی فیلم هیچ رخدادی منطق ندارد و از دلش معنایی بیرون نمی‌آید. سرخوشی و مستی پایان فیلم دقیقا در همین راستا غیر قابل فهم است. مشخص نیست که مارتین چگونه به این لذت و سرمستی پایانی می‌رسد و ناکامی‌های شخصیت ها با چه راه حلی برطرف شده است؟

حتی در نگاهی کلی تر مشخص نیست که مسئله‌ی محوری فیلم چیست؟ تئوری اسکاردرود؟ پس چرا بعد از ناکامی معلم‌ها، فیلم همچنان ادامه می‌یابد؟ آیا فائق آمدن بر بحران میانسالی مسئله‌ی محوری فیلم است؟ پس چرا شخصیت‌ها در امتحان تئوری اسکاردرود شکست می‌خورند؟ مگر فیلم آلترناتیو دیگری غیر از تئوری شکست خورده‌ی اسکاردرود برای حل بحران میانسالی ارائه کرده است؟ رقصیدن مارتین در پایان به معنای بازگشت زندگی او به وضعیت شاداب دوران جوانی‌اش می‌باشد؟ پس چرا فیلم به ما هیچ توضیحی نمی‌دهد که مارتین چگونه به شادابی دوران جوانی‌اش برگشته؟ آیا مارتین از بازگشت همسرش خوشحال است؟ چرا فیلم بر روی بازگشت همسرش مکث و تاکیدی نکرده تا این خوشحالی برای ما نیز تاثیرگذار شود؟ مرگ تامی این وسط برای چیست؟ چرا فیلم بر روی شخصیت تامی تمرکزی نکرده تا مرگ او معنا و تاثیری داشته باشد؟ چرا فیلم بر روی رابطه‌ی آنیکا با مارتین انقدر سطحی کار کرده؟ چرا خیانت او به مارتین انقدر کم مایه پرداخته شده است؟ چگونه مارتین بعد از اطلاع از خیانت همسرش همچنان مشتاق است که با او زندگی کند؟ عجیب‌تر اینکه آنیکا بعد از اعتراف به خیانت، از مارتین طلبکار است در صورتی که منطقا باید برعکس باشد!

یه بار دیگه
به طور کلی فیلمساز تلاشی برای ساختن رابطه‌ی مارتین با آنیکا نکرده است در حالی که در ابتدای فیلم، جمله‌ی سورن کیرکگور را برجسته ساخته که بر عنصر «عشق» به عنوان “محتوای جوانی” تصریح کرده بود. کدام عشق؟ چرا فیلم ذره‌ای بر روی عنصر عشق کار نکرده است؟ بدون پرداختن به عشق، جمله‌ی اول فیلم چه معنایی دارد؟

«یه بار دیگه» ظاهرا یک فیلم شخصیت محور است و به همین دلیل نویسنده چندان بر قصه تاکید نمی‌کند، اما در عین حال، هیچ شناسنامه‌ای برای یکی از شخصیت‌های اصلی‌اش (پیتر) ارائه نمی‌دهد و دیگران را نیز با کمترین جزییات به ما معرفی می‌کند! اصلا چرا چهار معلم در فیلم داریم؟ بود و نبود پیتر و نیکولای چه تاثیری بر قصه داشته است؟ حتی تامی هم اگر در پاره‌ی پایانی فیلم نمی‌مرد، عملا هیچ نقش و تاثیری در قصه ایفا نمی‌کرد. بگذریم که مردنش هم به دلیل مشخص نبودن شناسنامه و مختصات شخصیتش، به شدت عبث از آب درآمده است! «یه بار دیگه» اساسا فیلمی پر از پرداخت ناقص است، به هیچ کدام از مفاهیم و عناصر محوری‌اش عمق نمی‌دهد و اگر بازی همدلی‌برانگیز مدس میکلسون را از آن حذف کنیم، عملا هیچ چیز از فیلم باقی نمی‌ماند.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.