**هشدار اسپویل برای خواندن متن**
«هشت نفرتانگیز» به وضوح قصد دارد که فراتر از یک فیلم سرگرمکنندهی معمولی ظاهر شود؛ «تارانتینو» نشان میدهد که با هشت نفرتانگیزش ظاهرا میخواهد قصه بگوید، تعلیق بیافریند و سرگرم کند. اما ورای این قصه گفتن، نمیتوان از این نکته غافل بود که فیلم تارانتینو قرار است از پسِ قصهی معینش، حرفهایی دربارهی «عدالت»، «نژادپرستی» و «امریکا» بزند. مشکلی نیست، به خصوص که خوشبختانه فیلم با ظاهرِ قصهگو جلو میآید و سعی میکند که این مفاهیم چندان آشکارا و شعاری به چشم نیایند. هشت نفرتانگیز میتوانست فیلم خوبی باشد – که اکنون نیست – اگر پا را از یک علاقهی عام و سطحی (سینهفیلطور) نسبت به سینما و خلق سرگرمی فراتر میگذاشت و نشان میداد که درک جدیتری از روح قصهگویی و روح سینما دارد. درست است که سرگرمی هشت نفرتانگیز را نمیتوان حاصل کارِ فیلمسازی کمهوش و بیاستعداد دانست، اما از طرف دیگر ابدا نمیتوان روح یک سرگرمیِ واقعی (نه حقهبازیهای یک بار مصرف) را در آن یافت. بعد از بررسی دقیق مواضعی که عرض شد، نکاتی دربارهی مضامین فیلم و میزان به بار نشستنِ آنها عرض خواهد شد.
از ابتدای فیلم شروع کنیم؛ بعد از چند نما از کوهستان پر از برف و طبیعتِ سرد، هشت نفرتانگیز با نمایی از مجسمه مسیحِ مصلوب آغاز میکند. دوربین آرامآرام عقب میکشد و ما شمایل خاصی از مسیح را در کنار فضای برفی و تماما سفیدرنگ دریافت میکنیم؛ مسیحی که گویی مقتولِ این برفها و سرما است و نه مقتولِ صلیب. شروع چندان بدی برای خلق فضایی که در آن مسیح به دلیل تیرگی و سردی فضا دیگر حضور ندارد نیست. معرفی تارانتینو از محیط برفی با نماهای اکستریملانگِ مخصوص یک وسترن کلاسیک، قرار است به قصه و کاراکترها گره بخورد. غیر از کارکرد دراماتیک این برف و بوران – که کاراکترها را مجبور به اجتماع در یک مغازهی کوچک میکند و قصه را میآغازد – مشخص است که این فضای سنگین، دلمرده و یکدست، قرار است به کلیت اثر گره خورده و در خدمت بیان مضامین مورد نظر قرار گیرد. یک وجه این محیط خاص را باید در نشانهگذاری فیلمساز جهت تعینِ ژانر فیلم (وسترن یا ضدوسترن) فهمید. اما وجه دیگر این محیط را میتوان در این نکته دید که فضاسازی یکی از مهمترین ارکان یک فیلم سینمایی است و جهان اثر را شکل میدهد؛ جهان هشت نفرتانگیز قرار است تا حد زیادی نفرتانگیز و دلمرده باشد و منشأ این دلمردگی به نگاه تلخ فیلمساز نسبت به گذشته و بخشی از تاریخ کشورش که عدالت را با ادعای عدالت زیر پا گذاشته است برمیگردد. در ادامه مفصلتر به این مسائل خواهم پرداخت، اما اینجا باید گفت که این محیط پر از برف که هر موجود زندهای را هلاک میکند و اندک بارقهی نورِ امید در آن دیده نمیشود، میتواند بستر خوبی برای جهانِ نفرتانگیزِ این فیلم تارانتینو باشد. این اتفاق زمانی میافتد که وجود این محیط کاملا به قصه و کاراکترها گره بخورد و به همین سطحِ ظاهریِ آن (انبوه برفهایی که فضایی سرد و بیروح خلق کردهاند) اکتفا نشود. هشت نفرتانگیز در همین سطح ظاهری باقی میماند و اینجاست که به آن نکتهای که بالاتر اشاره شد باز میگردیم: تفاوتِ بین درکِ روح سرگرمی/قصهگویی و پوستهی ظاهریِ قصه که با چاشنیِ حقههای تارانتینو همراه گشته است. حقیقت این است که هشت نفرتانگیز برخلاف ظاهرش، قصهی چندانی برای گفتن ندارد و با شیرینکاریهای لحظهای – که اغلب به حضور بازیگران و بازی آنها برمیگردد – یا بازیهای رواییِ یکبارمصرف، کار خود را به پیش میبرد. از لحظهی آغاز قصه با رسیدن دلیجان به سرگرد «وارن» (با بازی «ساموئل الجکسون») با فیلم و داستانش همراه میشویم تا ببینیم که هشت نفرتانگیز چطور قصه و درام ندارد و چطور در خلق کاراکتر و درنتیجه به بار نشستنِ فضا – که مقدمهاش را در محیط برفی کوهستان دیده بودیم – ناتوان است.
وارن راهِ دلیجان را سد کرده و به مقصدِ شهر «رد راک» بر آن سوار میشود. قبل از سوار شدن کاراکتر و در طی مقدمهای که در عرض چند دقیقه آشنایی وارن با «جان روث» را بیان میکند، چند نمای باز داریم که دوربین در آنها خوب عمل میکند: نماهای رفت و برگشتی از بالای دلیجان، با زاویهی رو به پایین به موضع وارن با زاویهی رو به بالا. در این نماها نوع خاص فیلمبرداری، ادایی نمیشود؛ استفاده از فیلم ۷۰ میلیمتری که چشمانداز عریضی از محیط ارائه میدهد و نوع خاصی از لنز که میدان دید را وسیع کرده و فاصلهی بین فورگراند (دلیجان) و بکگراند (مرد غریبه/وارن) را بیشتر از حد معمول میکند، ورود وارن به قصه و پروسهی جلبِ اعتمادِ جان روث را نسبتا خوب برگزار میکند. این بافت بصری و میزانسنهایی که بر عرض وسیع قاب تکیه دارند، در فضای داخلی (مغازهی «مینی») نیز تا حدی کاربرد دارند و پیِ تعلیق را در سطح ناخودآگاه تماشاچی میریزند – که متأسفانه با تأکیدهای ناچیز و ابتر دوربین و فیلمنامه بر جزئیات، به یک تعلیق واقعی ارتقا پیدا نمیکند. نشانههای این سطح از تعلیق را میتوان در میزانسن دید؛ میزانسنی مبتنی بر نماهای باز که کل مغازه یا بخش بزرگی از آن را به نمایش میگذارد و کاراکترها را دور از یکدیگر، همچون چند سنگ کوچک که در یک محیط وسیع پخش شدهاند، به نمایش میگذارد. این دوریِ فیزیکی که با این نوع از فیلم و لنز به میزانسن گره میخورد، بستر یک بیاعتمادی و آرامش قبل از طوفان است. اینگونه تا حدی دوربینِ تارانتینو اثرش را قابل تحملتر میکند. بازگردیم به لحظهی دیدار جان روث و وارن؛ دو مردی که کارشان تحویل دادنِ مجرمان به قانون و دریافت پاداش است. تارانتینو در طی این برخورد، قادر به توضیح دقیق کاراکترهایش (بخصوص جان) نیست؛ ما متوجه میشویم که تفاوتی در مرامِ این دو کاراکتر – که هر دو ظاهرا یک کار را انجام میدهند – وجود دارد: وارن، همواره قربانیانش را ابتدا به قتل میرساند و سپس تحویل قانون میدهد، اما جان عادت دارد که مجرم را زنده تحویل دهد تا به قول خودش لحظهی اعدام و شکستن گردنش را به چشم ببیند. این تمایلِ جان، تا انتها برای تماشاچی روشن نشده و تناقضهایی برای او ایجاد میکند؛ از جمله اینکه مردی که اینطور در انتقال یک مجرم به مشکل برمیخورد و ضعف و ترسی جدی تا انتها در او دیده میشود، چطور همواره مجرمان زندهای را که آب از سرشان گذشته و هرکاری – از جمله کُشتنِ جان – از دستشان برمیآید، تا طناب دار مشایعت میکند؟ دیدن لحظهی اعدام آنها چه سودی برای جان روث دارد؟ آیا او تا این حد از مجرمان تنفر دارد؟ بعید به نظر میرسد. کاراکتر جان روث تا به انتها همچون موجود بی دست و پایی که مدام از خود ضعف نشان میدهد یا آنطور سر میز غذا مورد استهزای چند کاراکتر قرار میگیرد، نزد ما تثبیت میشود. دربارهی شباهت شغلی جان با سرگرد وارن هم توضیح چندانی وجود ندارد و این مسئله نشان میدهد که فیلم، اساسا با یک قصهی واقعی شروع نمیکند؛ میتوانستیم فرض کنیم که وارن به هر بهانهی دیگری – غیر از شغل معینش – سوار بر دلیجان به مقصد رد راک شود. این یعنی وقتی اولین جمع (جمع سه نفرهی وارن، جان و «دیزی دامرگو») در دلیجان تثبیت میشوند، آن چیزی که باعث میشود تا تماشاچی با فیلم جلو بیاید، نه قصهی محکمی مبنی بر رابطهی این دو کاراکتر (جان و وارن)، بلکه شیرینکاریهای خود بازیگران و شوخیهایشان است. پیمانی که جان و وارن با یکدیگر میبندند (محافظت از پاداش یکدیگر تا انتهای سفر) تبدیل به یک ظرفیت دراماتیک که فیلم را با خود جلو ببرد نمیشود. میتوانستیم اصلا فرض کنیم که وارن، جسد مجرمان را به همراه نداشته باشد و درنتیجه پیمانی هم با جان منعقد نکند. در صورت تحقق این فرض، آیا چیزی از فیلم تغییر میکرد و در مسیر پیشرویِ داستان تغییری ایجاد میشد؟ مطمئنا خیر و این یعنی تارانتینو در آغاز و معرفی آدمهای داستانش دارد وقت تلف میکند.
اتلاف وقتی که عرض شد تا ابتدای فصل سوم (رسیدن دلیجان به مغازهی مینی) ادامه پیدا میکند و با ورود سومین نفر (کلانتر جدید شهر رد راک، «کریس منیکس») حتی شدیدتر میشود. کریس منیکس از بلاتکلیفترین و بدترین کاراکترهای فیلم است که صرفا گاهی با بامزگیهایش فیلم را بر دوش خود میکشد. این بلاتکلیفی و پیدا نشدنِ جای درست کاراکتر در پازل اثر، از ابتداییترین لحظات حضور او دیده میشود و تا به انتها تشدید میگردد. هنگام ورود کریس به دلیجان، روابط دونفرهی جدیدی تعریف میشود که تارانتینو در توضیح آنها و توضیح کاراکتر تازهوارد، ناتوانتر از آغاز فیلم جلوه میکند: رابطهی کریس با جان و رابطهی کریس با وارن. دربارهی مورد اول صرفا همینقدر متوجه میشویم که جان از کریس خوشش نمیآید چون آن را «شورشی» میداند و مشخص است که این رابطهی جدید نه برای ما اهمیتی دارد و نه در ادامهی فیلم به کار داستان میآید. دربارهی رابطهی دوم، اوضاع بدتر است؛ تارانتینو چندین دقیقه را صرف خلق رابطهی بین کریس و وارن با ارائهی دادههای داستانی (داستان سرگذشت وارن، حضورش در جنگ، فرار از زندان و اخراجش از سواره نظام) از زبان کریس میکند. در طی این دیالوگها متوجه میشویم که کریس ابدا دل خوشی از وارن ندارد. این رابطهی خصمانه ادامه پیدا میکند تا زمانی که مسافران رد راک وارد مغازهی مینی شده و با یک ژنرال مسن که تا انتها بر یک صندلی نشسته است مواجه میشویم. ژنرال «اسمیترز» – که در جریان جنگ داخلی علیهِ شمالیها جنگیده است و به نوعی طرفِ مقابل سرگرد وارن به حساب میآید – از این لحظه وارد داستان میشود. قبل از اینکه دقیقتر به این پرسوناژ (یکی از هشت نفرتانگیزِ تارانتینو) بپردازیم، بیایید او را بهانهای قرار دهیم که به بحث خودمان دربارهی کریس و رابطهی شدیدا الکنش با وارن بازگردیم. کریس هنگام مواجهه با ژنرال اسمیترز شدیدا متعجب شده و متوجه میشویم که به او سمپاتی دارد و در دشمنی با وارن، با ژنرال متحد است. این ترسیمی از سطح روابط و آن چیزی که تارانتینو دلش میخواهد نشان دهد است. سوال اینجاست که اگر با یک کاراکتر واقعی، ملموس و مستقل (دربارهی کریس منیکس صحبت میکنیم) روبهرو هستیم، چرا علیرغمِ رابطهی خصمانهای که با وارن دارد – و علیالقاعده این خصومت با نوع رفتار بیرحمانهی وارن با ژنرال و به قتل رساندن او باید تشدید شود – بعد از مرگ ژنرال، این خصومت بهجای آنکه عینیتر و حسیتر شود، به ناگاه حذف شده و در عوض، کریس و وارن تا آخرین لحظهی فیلم (اعدام دیزی) در یک تیم جای میگیرند؟ جواب سوال مشخص است: کریس فراموش میکند چون ابدا کاراکتری ملموس و رگ و پِی دار نیست، بلکه صرفا با درخواستِ فیلمساز حرف میزند و عمل میکند. جالبتر اینجاست که همین کاراکتر بلاتکلیف و رابطهی شدیدا بیمعنایِ او با وارن به نقطهای میرسد که تماشاچی شاهد کنشهای عجیب و پرت از طرف کریس باشد؛ در انتهای فیلم زمانی که کریس ظاهرا بر سر یک دوراهی بین کُشتنِ وارن – که برایش پول بسیار زیادی را به همراه دارد – یا جنگیدن علیه تیم دامرگو قرار دارد، تماشاچی به لحاظ حسی چه انتظاری دارد؟ آیا او به کمک وارنِ سیاهپوستی که تا اینجا علیالقاعده باید دشمن او باشد میشتابد و قیدِ پول هنگفتی که میتواند به دست بیاورد را میزند؟ در کمال تعجب این اتفاق میافتد و حالا میفهمیم که تارانتینو چرا برچسبِ «کلانتر» را از ابتدا به کریس میچسباند؛ چون اکنون او باید کار درست را انجام دهد. همینقدر سردستی و قراردادی! حال اگر به دو فصل اول فیلم بازگردیم (تا قبل از رسیدن دلیجان به مغازه)، متوجه میشویم که چرا عرض کردم که اساسا تارانتینو دارد با سه پرسوناژ و چند رابطهی الکن – که به درد داستان هم نمیخورند چون داستانی در کار نیست – وقت تلف میکند.
تا انتها باقی پرسوناژهای داستان نیز معرفی میشوند. باقی نفرتانگیزان (تیم دامرگو به علاوهی ژنرال) از سه پرسوناژی که قبلتر راجعبه آنها صحبت شد (وارن، جان، کریس) نیز در سطح پایینتری قرار میگیرند؛ چند خرده تیپ و آدمهایی که چندان مسئلهی ما نمیشوند و شاید دربارهی دو یا سه نفرشان (اعضای تیم دامرگو که برای نجات دیزی وارد مغازه شده و صاحبانش را میکُشند) بتوان پذیرفت که به چیزی ورای یک تیپ نیاز نیست، اما بعضی از آدمهای نفرتانگیز داستان (علیالخصوص اسمیترز) به موجوداتی تبدیل میشوند که هیچ راهی برای شناختنشان نیست و از حد یک تیپ ساده برای جلو بردن داستان نیز پایینتر هستند. حال که صحبت از اسمیترز شد بد نیست نگاهی به او و رابطهاش با وارنِ سیاهپوست داشته باشیم. از این طریق شاید بتوان به یکی از مضامین مورد نظر فیلم (نژادپرستی) نیز نگاهی انداخت و بیشتر دربارهی آن فکر کرد. تارانتینو طبق معمول، تمام گذشتهی کاراکتر و سوابقش را از طریق چند دیالوگ در اختیار ما میگذارد. متوجه میشویم که ژنرال اسمیترز به عنوان فرمانده نیروهای جنوب در یکی از جنگهای مهم شرکت داشته و انبوهی از سربازان سیاهپوست شمالی را پس از اسارت، قتل عام کرده است. این نکته به عنوان بخشی از سابقهی نژادستیزانهی اسمیترز از طریق دیالوگ به ما منتقل میشود، اما عملا شمایلی که از ژنرال در خاطر ما باقی میماند، چیزی جز یک پیرمرد نحیف و ضعیف نیست. پیرمردی که انگِ نژادپرستی در کلام به او زده میشود اما عملا در میزانسن و تصویر، به دلیل سن و سال و ضعفش، تبرئه میشود. تاثیر حسیای که تماشاچی در مواجهه با اسمیترز میپذیرد، حسِ نفرت نیست و این مسئله او را از جرگهی نفرتانگیزان خارج میکند. البته در ادامه بیشتر به این مسئله خواهم پرداخت که برخلاف خواست فیلمساز که میخواهد بیغرض عمل کند و فاصلهای برای آسیبشناسی و هجو از تمام هشت کاراکتر بگیرد و آنها را نفرتانگیز بخواند، اتفاقا این بالانس رعایت نشده و تماشاچی به وضوح میان هشت پرسوناژ تفاوت قائل میشود و این فاصلهگیری رخ نمیدهد، اما با نکتهای که دربارهی ضعف پیرمرد گفته شد، میتوان ثابت کرد که هشت نفرتانگیز که در ظاهر علیه نژادپرستی حرف میزند، در عمل چندان به آن پایبند نمیماند. برای تشریح این موضع باید به دقایقی که وارن، با بیرحمیِ هرچه تمامتر از بلایی که بر سر پسر اسمیترز درآورده است صحبت میکند، توجه کنیم. تارانتینو هنگام مواجهه با این داستان چه میکند؟ آن را به تصویر کشیده و در قالب تصاویری که در اکثر اوقات – به جز یک پلان با یک حرکت تیلتِ خوبِ دوربین از پیشانی اسمیترز به چشمانش و سوپرایمپوزِ چهرهی او بر تصویر ماجرایی که وارن در حال تعریف کردن آن است – صاحب ندارد و مشخص نیست که از دید چه کسی روایت میشود، ارائه میدهد. این عمل وارن، به نوعی جزای جنایت اسمیترز علیه سیاهان در جنگ تلقی میشود و اینگونه ظاهرا تارانتینو دارد علیه نژادپرستی صحبت میکند. اما حقیقت، خلافِ این است چون جنایتِ هولناکِ وارن و نوع بیرحمیاش در قبال اسمیترز و پسرش به تصویر کشیده میشود، اما جنایتهای مفروض اسمیترز علیه سیاهان صرفا در یک دیالوگ میآید و همان هم با چهرهی یک پیرمرد ضعیف سریعا خنثی میگردد. مشخص است که در تقابل بین تصویر و دیالوگ، ما تمایل بیشتری به باورِ حسیِ تصویر داریم و در نتیجه، پاسخ وارن به نژادپرستی و بیعدالتی اسمیترز (آن مدل قتل ناجوانمردانهی پسر سفیدپوست)، ما را پس میزند و میتوان گفت هشت نفرتانگیز، در نشان دادن جنایتهای نژادپرستانه چندان عادلانه عمل نمیکند و نتیجهی حسی آن برای تماشاچی این است که صرفا کاراکتر سیاهپوست را به عنوان یک نژادپرست تلقی میکنیم. علاوه بر تناقضی که مطرح شد، اصولا طرح موضوع نژادی آن هم در این سطح واقعا چندان جای ذوقزدگی ندارد؛ نژادپرستیای که در چند دیالوگ فحاشانه و چند لقب خلاصه میشود و با نماهای بیربط و مبتذل از دو اسب سیاه و سفید یا کلاویههای سیاه و سفید پیانو در کنار یکدیگر، جمع میگردد. برای صحبت از نژادپرستی نیاز به خلق کاراکترهای معین و ملموس و خلق روابط، آن هم با فاصلهگذاریِ معینی که بتواند حقیقتا ما را نسبت به نژادپرستان در موضع نفرت قرار دهد، است.
قبلتر اشاره کردم که بافت بصری فیلم و میزانسنهایش در صحنههای داخلی، بستری برای تعلیق شکل میدهد که فیلمساز به معنای واقعی کلمه از آن استفاده نمیکند و آن زمانی هم که به سراغ تعلیق میرود، با توسل به حقههای رواییِ نهچندان پذیرفتنی به آن میرسد. هشت نفرتانگیز میتوانست از لحظهی رسیدن دلیجان به مغازه تماشاچی را در تعلیق نگه دارد و آن زمان بود که میتوانستیم بگوییم فیلم از ظرفیتهایش استفاده کرده و وقت ما را هدر نمیدهد. تأکیدهای گاه و بیگاه فیلم بر چند کُد (شک کردن وارن به «باب»، دیدن آبنبات روی زمین و دری که شکسته است) توان این را ندارد که تعلیق، به معنی واقعی و درست کلمه ایجاد کند. تعلیق زمانی شکل میگرفت که ما حداقل همگام با وارن و به اندازهی او تناقض صحبتهای باب را متوجه میشدیم و اینگونه لحظه به لحظه، تعلیق و کش آمدن زمان را حس میکردیم. اما تارانتینو ترجیح داده که ۹۰ دقیقه از فیلم را صرف معرفیهای بیسرانجام پرسوناژها یا درگیریهای لفظی و مسلحانه بین آنها کند. در اینچنین شرایطی نباید فریب تعلیق تحمیلی و تزئینی هشت نفرتانگیز را خورد؛ تعلیقی که با دو مرتبه حقهی روایی ایجاد شده و به نوعی تمام وقت تلف کردنهای پیشین را میخواهد ماستمالی کند. به این دلایل است که عرض کردم فیلم، بویی از روح سرگرمی و روح قصهگویی نبرده و ظاهر قصهگو و سرگرمکنندهاش صرفا پوستهای برای فریب دادن است. پوستهای تزئین شده با هوش تارانتینو و حقههایش که صرفا «جالب» هستند و نه «بامعنا و حسبرانگیز». دخالت ناگهانی راوی (کارگردان) و اینکه ناگهان نقطهی دیدِ روایت را عوض کنیم تا تماشاچی خوشش بیاید و احیانا چند دقیقه در انتظار چگونگی مرگ جان روث سپری شود، صرفا جالب است و یکبارمصرف نه عمیق و جدی. همینطور است دربارهی تقسیم بندی فیلم به فصلهای متفاوت و فلاشبکی به گذشته که باز هم دخالت فیلمساز در آن به چشم میآید و نمیتوان گفت که این فلاشبک، حاصل به یاد آوردنِ یکی از پرسوناژهای داستان است. البته دربارهی فصل مربوط به کُشته شدن صاحب مغازه توسط دارودستهی تبهکار فیلم، باید این نکته را هم یادآور شد که غیر از تعلیق، قصد دیگری را نیز میتوان در آن یافت.
چگونگی قتل صاحبان مغازه توسط باند دامرگو – که مبتنی بر نمایش عریانی از خشونت است و به نوعی ما را علیه این جانوران میکند – کارکردی در راستای هدف اصلی فیلم دارد: ترسیم فضایی نفرتانگیز با فاصلهای که در سایهی آن بتوان آسیبشناسی و حتی ژانر وسترن را – که معمولا فیلمسازانی چون «فورد» در آن قالب، امریکا و عاملان آبادیاش را میستودند – هجو کرد. هدف تارانتینو این است که هشت کاراکتر نفرتانگیز بسازد؛ کاراکترهایی که عدالت را به دست خود اجرا میکنند و در این مسیر به دام بیعدالتی میافتند. کاراکترهایی که با خشونت میکُشند و خود نیز به همان شکل کشته میشوند. تارانتینو با هشت نفرتانگیزش به نوعی قصد دارد که از پشت پردهی مسیر حرکت امریکا و بیعدالتیهایی که در این بین رخ داده است پرده بردارد و این را بخصوص در آخرین پلان فیلم میبینیم که در ادامه به آن اشاره خواهم کرد. مضمون اصلی فیلم را در بخشی از صحبتهای یکی از افراد باندِ دامرگو میشنویم؛ جایی که این آدمکش – که خود را به عنوان مأمور اعدام رد راک جا زده است – از عدالت و بیعدالتی صحبت کرده و معتقد است که عدالتی که از طریق قانون اجرا شود، عدالتی «بیغرض» است و اگر عدالت، بیغرض نباشد به دامِ بیعدالتی میافتد. اگر از این بگذریم که این جملات، مانیفستِ فیلم و فیلمساز است که در دهان این پرسوناژ چپانده شده، باید سعی کنیم که میزان موفقیت فیلم را در رسیدن به این فضای ابزورد و به بار نشستن مضامین بسنجیم. هشت نفرتانگیز در پی این است که با خلق یک شبکهی درهمتنیده بین هشت پرسوناژ داستانش، تماشاچی را در مرز علاقه و نفرت نسبت به آنها نگه دارد. این مرز، همان فاصلهگذاریای است که عرض شد؛ فاصلهای برای نفرتانگیز خواندن پرسوناژها و نوعی از عدالت مغرضانه که منجر به هجوِ فضا میشود. لحظهی کُشته شدن باب توسط وارن را به یاد بیاورید؛ وارن ابتدا دو گلوله به تقاص خون دو زنِ صاحب مغازه شلیک میکند و بعد از آن، چند شلیک دیگر نیز انجام میشود که هیچ دلیلی جز خارج شدن از عدالت برای آن نمیتوان یافت. این مسئله تقریبا برای تمام هشت پرسوناژ وجود دارد و کاربرد دیگرِ فلاشبکِ ذکر شده – اگر بتوان آن را فلاشبک خواند – را باید در نمایش خشونت باندِ دامرگو دید تا فاصلهگذاری نسبت به آنها هم انجام شود. تارانتینو شدیدا اصرار دارد که آدمهایش را در مرزی که عرض شد نگه دارد و نشان دهد که هرکدام از این هشت نفر، حتی اگر به شکل فجیعی کشته شده و به آنها ظلم میشود، اما قبلتر خطای بزرگی را مرتکب شدهاند. اگر این شبکهی پیوسته بین هشت نفرتانگیزِ داستان درست شکل میگرفت و فیلم، به معنای واقعیِ کلمه به یک فاصلهگذاریِ بیغرض دست مییافت شاید مضامینی که عرض کردم به بار مینشست. اما حقیقت این است که این اتفاق در یک تعادل سینمایی رخ نمیدهد و بیغرضیِ ذکر شده، مخدوش میگردد. با سه مثال میتوان این موضع را اثبات کرد؛ اولا، جان روث که توسط یک قهوهی مسموم از بین میرود و اینگونه کمی ترحم ما را برمیانگیزد، از طرف دیگر توان این را ندارد که نفرتانگیز جلوه کند و اینگونه تعادل دربارهی او برقرار شود؛ تارانتینو سعی میکند که از طریق نمایش خشونتی که جان در قبال زندانیاش، دیزی، به کار میبرد، جان روث را به تعادل برساند، اما باید توجه داشت که دوربین از پسِ این مسئله بر نمیآید. مثلا در اوایل فیلم، در پیِ ضربهی شدیدی که جان به سرِ دیزی میزند، دوربین یک نمای مدیومکلوز با مکث نسبتا زیاد از دیزی میگیرد که سعی دارد تعادل مذکور را برای جان فراهم کند. اما مشکل اینجاست که در این نمای تقریبا درشت، چهرهی دفرمهی دامرگو، کبودی زیر چشمش، زشتی اجزای صورت و خونی که از شقیقهاش سرازیر میشود، اتفاقا به لحاظ حسی ما را از دامرگو دور میکند و این میزانسن توان این را ندارد که خشونتِ جان را تقبیح کند. در تمام طول فیلم نیز خشونتهای گاه و بیگاهِ جان علیه زنِ تبهکاری که ابدا نمیتواند سمپاتی ما را جلب کند خنثی شده و فیلم به بیغرضی نسبت به یکی از هشت نفرتانگیزش نمیرسد.
ثانیا، ژنرال اسمیترز که فیلمساز با توسل به سن او، ضعفش و نوع آزار دیدن و کُشته شدنش توسط وارن، برای او ترحم میخرد، ابدا به همین اندازه توانِ نفرتانگیز بودن را ندارد. به این دلیل اسمیترز نمیتواند نفرتانگیز باشد که تمهیدات فیلمساز به لحاظ حسی، او را به اندازهی مظلوم بودنش، ظالم جلوه نمیدهد؛ مطمئنا یک دیالوگ دربارهی خشونت علیه سربازان سیاهپوست یا بازی کردنِ ناخواستهی او در پازل باندِ دامرگو (ارجاع به کُشته شدن صاحب مغازه مقابل چشمان پیرمرد و همکاری ژنرال با تبهکاران) نمیتواند این بالانس را دربارهی اسمیترز برقرار کند. ثالثا، مهمتر از همه، فیلم تارانتینو به وضوح متمایل به این است که باندِ دامرگو را در حکمِ آنتاگونیستِ نسبی تثبیت کند و در این شرایط، باز هم بالانس و فاصلهگذاری نسبت به پرسوناژها از بین میرود و نتیجتا در پلانهای نهایی فیلم، عمل وارن و کریس – که علیرغم بیعدالتیهای وارن، چون دربرابر جبههی شرّ فیلم جای گرفتهاند، ما طرفِ آن دو هستیم – نمیتواند تقبیح شود. ما هیچگاه وارن را به عنوان یک کاراکترِ کاریزماتیک و کنشمند – که بهترین آدم فیلم است و مطمئنا تارانتینو در این باره باید مدیون بازی درست الجکسون باشد – رها نمیکنیم تا به دیزی – که با خونی که تمام صورتش را قرمز کرده، گویی شیطان را تجسم کرده است – سمپاتی داشته باشیم. در این جبههبندی است که فیلم نشان میدهد که توان بیغرضی و آن فاصلهگذاریِ آسیبشناسانه و منتقدانه نسبت به هشت نفرتانگیزش را ندارد و درنتیجه، هشت نفرتانگیز به بنبست میخورد. اما اگر بخواهیم انصاف را رعایت کنیم، نباید از آخرین پلان فیلم چشم بپوشیم؛ پلانی که جمعبندیِ خوبی برای تلاشهای به ثمر نرسیدهی تارانتینو است و در میزانسن، موفق به هجو و دست انداختنِ فضا میشود؛ پس از حلقآویز شدن دیزی، نامهی لینکلن – که میدانیم احتمالا جعلی است – توسط کریس قرائت شده و دوربین یک حرکت خوبِ ممتد از دو کاراکتر کریس و وارن به پشت دیزی کرده و آرام بالا میکشد. موسیقی پرافتخار لحظه و آگاهی ما از اینکه نامهی لینکلن جعلی است، جملات شنیده شده را که همگی دربارهی آبادی امریکا و حرکت رو به جلو هستند هجو میکند. حرکت دوربین نیز با حس غروری که در جملات نامه و موسیقی متن جریان دارد در تضاد قرار گرفته و فیلمساز به فاصلهگذاری مناسبی نسبت به جهان اثرش میرسد. این لحظه برای هشت نفرتانگیز و ما مغتنم است، اما کاش این هارمونی و اثرگذاری در طول فیلم جاری میشد و با یک اثر محکم روبهرو بودیم.
نظرات
ژنرال پیر که لباس کانفدرشین رو داره نمادی از رابرت ای لی ژنرال اصلی ارتش جنوب