همچون هفتههای گذشته، روز دوشنبه قسمت جدید فصل هفتم سریال Game of Thrones «بازی تاجوتخت» از شبکهی HBO پخش شد. اکنون قصد داریم به نقد قسمت هفتم این فصل یعنی «اژدها و گرگ» که قسمت پایانی فصل نیز هست، بپردازیم. با سایت سینماگیمفا در ادامهی مطلب همراه باشید.
هشدار: ادامهی متن دارای اسپویل بسیار شدید است و داستان این قسمت را لو میدهد.
اپیزود «اژدها و گرگ» با نشان دادن نمایی زیبا از ارتش عظیم دنریس متشکل از آنسالیدها و دوتراکیها در پشت دیوارهای بارانداز پادشاهی شروع میشود. ارتشی که بهراحتی میتواند هر سپاه وستروسی حال حاضر را شکست دهد. با این حال، این ارتش برای نبرد به کینگزلندینگ نیامده است. در قسمت گذشته، با تلفات سنگینی که داده شد، یک سرباز مرده از ارتش شاه شب به وستروس آورده شد و این همان چیزی است که برای اثبات خطر بزرگ به سرسی کافی است. اوایل اپیزود که اتفاق خاصی رخ نمیدهد، بیشتر متکی بر دیالوگها دنبال میشود. بعضی از این دیالوگها مانند دیالوگ ابتدایی بران و جیمی بیشتر جنبهی طنز سریال را تقویت کردهاند و بعضی دیگر برای تجدید دیدار شخصیتها نوشته شدهاند. بهترین این دیالوگها، متعلق به گفتوگوی برین و سندور کلگین است. دو شخصیتی که احتمالا نبرد زیبای آنها را در فصل چهارم سریال به خاطر دارید. نکتهی اول دربارهی این گفتوگوی کوتاه این است که این دو شخصیت پس از آن دو نبرد حس تنفری به یکدیگر ندارند و نکتهی دوم مربوط به اشارهی سندور و برین به آریا استارک در این سکانس است که بسیار جالب توجه بود.
بالاخره سکانسی که از هفتهی گذشته منتظر آن بودیم، فرا رسید؛ ملاقات اکثر شخصیتهای مهم کنونی داستان در دراگونپیت. سکانسی که خوشبختانه با دیدار برادران کلگین آغاز و در ادامه هم در طول مذاکرات دو طرف ماجرا، به خوبی دنبال شد. دیدار برادران کلگین بعد از مدتها بسیار هیجانانگیز بود، هرچند مدت زیادی به طول نیانجامید، اما این امید را داد که در فصل آینده بالاخره آن تئوری معروف مبارزهی این دو شخصیت به واقعیت بپیوندد. با این حال، قضیه اصلی این دیدار مربوط به ارائه مدرک به سرسی برای واقعی بودن وایت واکرها است. نکتهای که خود جای بحث زیادی دارد. در ابتدا صحنهی ورود دنریس با اژدها و واکنش افراد حاضر در آنجا به اژدها جلب توجه میکند. با این حال، هیجانانگیزترین بخش این سکانس، لحظهای است که بعد از مکث چند ثانیهای و تعلیق ایجاد شده، آن وایت واکر از جعبه بیرون آمده و به سوی سرسی حملهور میشود. ترس لحظهای بر چهرهی سرسی و دیگران چیره شده و با این واقعیت مهیب مواجه میشوند. با وجودی که منطق این دیدار همانطور که در نقدهای قسمتهای گذشته هم به آن اشاره کرده بودیم، چندان قابل توجیه نیست، اما به لطف بازی خوب بازیگران و کارگردانی مناسب، شاهد سکانس جالبی بودیم. پس از موافقت نکردن جان با پیشنهاد سرسی و اختلاف اولیه بین دو طرف، تیریون به نزد سرسی رفته و با او صحبت میکند. گفتوگوی این دو شخصیت به خاطر بازی فوقالعادهی پیتر دینکلیج و حالت فوقالعادهی چهرهاش و همچنین بازی لنا هدی بسیار باورپذیر و جذاب جلوه میکند. هرچند، این که تیریون خودش را برای مرگ فرزندان سرسی تاحدودی مقصر میداند، کمی عجیب است. در حالی که خود سرسی بیشتر در مرگ آنها تاثیر داشته است. به خصوص مرگ تامن که میتوان گفت تاثیر مستقیم خود سرسی بوده است. کات شدن تصویر پس از این که تیریون از حامله بودن سرسی خبردار میشود، مخاطب را در ابهام میگذارد که چگونه سرسی با تیریون به توافق رسید (البته به ظاهر!).
سکانس گفتوگوی جان اسنو (یا اخیراً اگان تارگرین!) و تئون گریجوی، نقطهی عطفی برای شخصیت تئون گریجوی بود. تئون بالاخره پس از چند فصل، از قالب شخصیت ریک به صورت کامل خارج شد و با جملهی “تو یک گریجوی هستی، و یک استارک هستی” جان، هویتش را به خاطر آورد. البته اگر دقت کنیم، زین پس این جمله میتواند برای خود جان هم صدق کند که در واقع یک تارگرین و یک استارک است. سکانس مبارزهی تئون و یکی از مردان جزیرهی آهن در ادامه کمی اضافی به نظر میرسد و میتوانست وقت بیشتری را به بخشهای مهمتری بدهد. با این حال، در بازیابی شخصیت تئون، نقش به سزایی داشت.
برخلاف بسیاری از اتفاقات مهم اوایل اپیزود که براساس دیالوگ و گفتوگو پیش میرفتند، خط داستانی وینترفل شاهد یکی از مهمترین اتفاقات داستان بود و بیننده را با یک سورپرایز مواجه کرد. هرچند میتوانستیم از اوایل فصل حدس بزنیم که کار لیتل فینگر در وینترفل بسیار سخت است و به پایان ماجرای خود نزدیک شده است اما به هر حال مرگ او اتفاقی غیرمنتظره در این قسمت بود. بهترین نکته در خصوص این مرگ، به همکاری سانسا، آریا و برن برمیگردد. سانسا مدت زیادی بود که به بیلیش اعتماد نمیکرد اما همچنان او را در کنار خود حفظ کرده بود. تهدید کردن سانسا توسط آریا در قسمت قبل برای سانسا هشدار بزرگی به حساب میآمد و او با تصمیم درست خود، یعنی همکاری با خواهرش مشکل بیلیش را حل کرد. البته، کسی که توانسته جنایات بیلیش را برملا کند، بی شک برن بوده است که به کمک خواهرانش آمده تا آشوب بار دیگر در وینترفل ایجاد نشود. به نظر میرسد که بیلیش این بار دشمنانش را دست کم گرفته بود و باید با دیدن مهارتهای آریا و همچنین جملهای که برن در قسمت چهار به او گفت، کمی این تهدید را جدیتر میگرفت. در واقع او به سیاستمدار ضعیفی در این قسمت تبدیل نشد، بلکه با سه فرد که هر کدام مهارتهای ویژهای داشتند، مواجه بود؛ سانسا به نوعی شاگرد بیلیش بود و از هدف او نیز آگاه بود، آریا به یک قاتل حرفهای با مهارتهای افراد بیچهره تبدیل شده بود و برن هم به عنوان کلاغ سه چشم همه چیز را در گذشته از جمله جرمهای بیلیش را میتوانسته ببیند. به همین خاطر، سکانس محاکمهی بیلیش و همکاری سانسا، آریا و برن به منظور افشای جرمهای او بسیار خوب درآمده است و به خصوص برای طرفداران خاندان استارک خوشایند است. این سکانس تا اواخر خود به خوبی دنبال میشود و همه چیز آن به درستی اجرا میشود تا جایی که بیلیش متوجه میشود که به آخر کار خود رسیده است و شروع به التماس کردن میکند. لیتل فینگر هیچگاه قهرمان نبوده است اما به هر حال در بسیاری از آشوبهای سریال نقش عمده و آغازکننده را داشته است. انتظار میرفت در لحظات آخر با وجودی که میداند به مرگش نزدیک شده است، اما بتواند کمی با اقتدارتر و زیرکانهتر رفتار کند. با این حال چنین نشد و شاید این موضوع کمی به سکانس مرگش لطمه وارد کرده باشد. در نهایت، آریا به روال دو فصل گذشته، در قسمت پایانی یک شخصیت مهم دیگر که به او یا خانوادهاش آسیب رسانده به قتل رساند.
پس از مرگ بیلیش، وینترفل دوباره حداقل برای لحظاتی (تا قبل از آمدن ارتش شاه شب) آرام گرفت و رابطهی سانسا و آریا هم صمیمیتر شد. آریا و سانسا در زمستان وینترفل کنار یکدیگر ایستادهاند و کمی گفتوگوی خواهرانه با هم انجام میدهند. ابتدا از زبان آریا یکی از جملههای ند استارک در سریال گفته میشود (جملهی ند در قسمت سوم فصل اول) و پس از آن سانسا هم یکی از معروفترین جملههای ند در کتابها را به زبان میآورد. تم غمانگیز موسیقی استارکها در پس زمینهی این سکانس باعث میشود که یک سکانس احساسی فوقالعادهای شکل بگیرد و بیننده هم مانند این دو خواهر دلتنگ ادارد استارک شود. مخاطب هم باور میکند که در زمستان گلهی گرگها زنده میمانند و از همدیگر مراقبت میکنند.
همانطور که حدس میزدیم، سرسی قرار نیست در جنگ بزرگ وستروس با جان و دنریس همکاری کند. او قصد دارد با به خدمت گرفتن گلدن کمپانی در مقابل دنریس بایستد. توروس و بنجن کشته شدند، دنریس ویسریون را از دست داد و شاه شب یک اژدها به دست آورد اما متاسفانه همهی اینها برای هدفی بیهوده انجام شد. اهمیت سکانس جایی آشکار میشود که نشان میدهد جیمی قول خودش را فراموش نکرده است و تصمیمی شرافتمندانه میگیرد و برای یکی از محدود دفعات، در مقابل سرسی ایستادگی میکند. هنگامی سرسی به گرگور کلگین اشاره میکند، این حس ترس و استرس به مخاطب القا میشود که ممکن است بلایی بر سر جیمی بیاید. همواره این سرسی بوده است که بین جیمی و تبدیل شدن او به یک سرباز با شرافت فاصله انداخته است.
احتمالاً بتوانیم بگوییم که بهترین سکانس این قسمت سریال، پس از رفتن جیمی اتفاق میافتد. در این سکانس جیمی یک سرباز وفادار و باشرافت را نشان میدهد که میخواهد به عهد خود وفا کند و تنها سوار بر اسب خود به سوی شمال عزیمت میکند. علاوه بر بازی بسیار خوب نیکلا کاستر والدو در این قسمت سریال، زمانی که جیمی دستکش خود را میپوشد و برف در بارانداز پادشاه شروع به باریدن میکند و آن موسیقی خارقالعاده نواخته میشود، سکانس به اوج خود میرسد. نماهای بارش برف در مکانهای معروف وستروس و امتداد این موسیقی شگفتانگیز در کنار لحظات قبلی، حرف مهمی را بیان میکند؛ بله، زمستان واقعاً درسرتاسر وستروس فرا رسیده است.
سمول تارلی که در قسمت پنجم سیتادل را ترک کرده بود، اکنون به وینترفل میرسد و به نزد برن استارک میرود. دو فردی که میتوانند نقش مهمی در نبرد با وایتواکرها داشته باشند. بالاخره برن و سمول با همکاری یکدیگر هویت واقعی جان اسنو را کشف میکنند. متاسفانه، فلشبکی که در این سکانس میبینیم و عروسی لیانا استارک و ریگار تارگرین را نشان میدهد، کیفیت چندان مناسبی ندارد و انتظارات را برآورده نمیکند. قطعاً برای یکی از بزرگترین تئوریها و رازهای سریال، انتظار سکانس بهتری داشتیم. حتی بازیگر انتخابی برای ریگار تارگرین هم چندان با مشخصات او در کتابها همخوانی ندارد و بیشتر یادآور ویسریس در سریال است.
بالاخره پس از گذشت ۶۶ قسمت از سریال، دیوار افسانهای که دنیای وستروس و آنسوی آن را جدا میکرد، توسط شاه شب و اژدهای تازهی او نابود شد و فرو ریخت. نکتهای در این سکانس مشخص نشد که میتواند نشاندهندهی یک ضعف بزرگ داستانی باشد. در گذشته گفته شده بود که دیوار یک طلسم جادویی دارد که مانع عبور از آدرها از آن میشود. حال ما فرض میکنیم اژدهای جدید شاه شب به واسطهی جادویی بودنش توانسته این طلسم را هم همراه دیوار از بین ببرد. مسئله این است که آیا شاه شب این همه مدت در آنسوی دیوار منتظر یک اژدها بوده است؟ بدون آن چگونه میتوانست دیوار را از بین ببرد؟ حال به این ضعف بزرگ میرسیم که نویسندگان با طرح یک نقشهی بسیار سطحی و غیرعاقلانه که توسط تیریون که یکی از باهوشترینهای وستروس بوده است، جان و گروهش را در قسمت قبل به آنسوی دیوار میبرند و در ادامه دنریس برای نجات آنها با اژدهایانش به یاری آنها میشتابند تا در نهایت یکی از اژدهایان را از دست بدهد. در واقع فکر میکردیم که این نقشهی سطحی برای راضی کردن سرسی باشد ولی حال این قسمت به نوعی به ما میگوید که ضعف در نویسندگی باعث شده تا با یک نقشهی غیرعقلانی شاه شب یک اژدها به دست آورد و بتواند چالش از بین بردن دیوار را به راحتی حل کند. انتظار داشتیم که فرو ریختن دیوار که بزرگترین سازهی وستروس بوده است، بهتر نشان داده شود و کمی چالشبرانگیزتر باشد. با این وجود، نمیتوانیم از جلوههای ویژه و هیجانی که این سکانس به بیننده منتقل میکند، چشمپوشی کنیم.
متاسفانه این فصل هرچقدر در عوامل فنی نظیر کارگردانی، جلوههای ویژه و… موفق بوده است، نتوانست یکپارچگی و منطق روایی همیشگی داستان را به خوبی حفظ کند و حتی در بسیاری از موارد از نظر زمانی نیز به مشکل برمیخورد. با این حال، این اپیزود منطقیتر از اپیزود گذشته دنبال شد و حتی میتوان گفت شاهد اشکالات در زمانبندی سریال هم نبودیم. اپیزود «اژدها و گرگ» هیجان و نبردهای بزرگ قسمت قبلی را در خود ندارد، اما شاهد اتفاقات بسیار مهم و تاثیرگذاری در آیندهی سریال است. این قسمت بیشتر بر پایهی همین اتفاقات و دیالوگهای مهم بنا شده است و در کنار آنها بستر مناسبی برای فصل آینده که برای مدت طولانیتری باید منتظر آن باشیم، فراهم کرده است. به واسطهی پایان آن که با یک کلیفهنگر عظیم به سرانجام میرسد، عطش و اشتیاق طرفداران برای فصل بعد میتواند بیشتر از گذشته نیز شود. شاید اگر اشکالات اشاره شده در این قسمت نبود، «اژدها و گرگ» هم میتوانست بسیار بهتر از چیزی که دیدیم روایت شود اما به هر حال توانسته با یک پایانبندی هیجانانگیز و جمعبندی نسبتاً خوب، یک اپیزود قوی و سرگرمکنندهای را برای مخاطب رقم بزند. اکنون که شاه شب و ارتش عظیم و مهیبش به وستروس قدم گذاشتهاند، میتوانیم انتظار آیندهی سهمگین و پرهیجانی برای سریال بازی تاجوتخت و مجموعه کتابهای نغمهی یخ و آتش داشته باشیم. فصل آینده بالاخره پروندهی این سریال محبوب را میبندد و حال باید منتظر باشیم تا ببینیم که سرنوشت نهایی این داستان عظیم و دنیا و قهرمانانش در انتها چه خواهد شد. سرنوشتی که میتواند به روال این سری شوم باشد یا به گفتهی جورج. آر. آر. مارتین، نویسندهی کتابها، با یک پایان تلخ و شیرین همراه باشد. برای فهمیدن این موضوع، باید صبر پیشه کرد اما امیدواریم که این سری پس از این همه سال، بتواند به گونهی دوم یعنی با یک پایان تلخ و شیرین و غنی و بامعنا به اتمام برسد.
شما میتوانید نقد و بررسی قسمتهای قبلی سریال Game of Thrones «بازی تاجوتخت» را در سایت سینماگیمفا مشاهده کنید.
نظرات
این فصل یه جورایی آماده سازی واسه فصل بعد بود.
قسمت آخر این فصل عالی بود، ممنون از مقاله خوبتون!