نقد و بررسی قسمت اول از فصل هشتم سریال Game of Thrones

18 April 2019 - 22:00

انتظار برای افتتاحیه یک فصل از سریال Game of Thrones «بازی تاج‌وتخت» کار دشواری است، مخصوصاً اگر افتتاحیه آخرین فصل آن باشد. فصلی که قرار است خاتمه‌ای برای این سریال عظیم به‌حساب آید. پس از مدت‌ها انتظار و مواجه با تئوری‌ها و هایپ‌های فراوان صورت گرفته، روز دوشنبه فصل آخر «بازی تاج‌ و تخت» با پخش قسمت «وینترفل» آغاز شد. قسمتی که شما را به نقطه‌ی آغازین سریال باز می‌گرداند. جایی که استارک‌های وینترفل دور یکدیگر جمع شده و منتظر ورود پادشاه و ملکه‌ای هستند. اما مشخصاً منظورمان تمامی آن استارک‌ها و همین‌طور پادشاه و ملکه‌ی فصل اول نیست. دیگر نه خبری از ادارد استارک و کتلین تالی است و نه خبری از رابرت باراتیون. و این یعنی، بازیگردانان اصلی و قهرمانان وستروس تغییر کرده‌اند.

اگر به قسمت‌ آغازین چند فصل اخیر نگاهی بیندازیم، به این نکته پی خواهیم برد که هدف تمامی این قسمت‌‌ها، بیش و کم زمینه‌سازی برای ماجراهای مهم‌تر قسمت‌های بعدی و ایجاد بستر داستانی مناسب بوده است. هرچند که این قسمت سعی کرده کمی فراتر از یک مقدمه باشد، و داستان را کمی رو به جلو پیش ببرد، اما به دلیل اقتضای داستانی ناچار بوده تا از این رویه معمول سریال استفاده کند. اما اگر بخواهیم چرایی برآورده نشدن انتظارات بسیاری از طرفداران با دیدن این اپیزود و ناامیدشدنشان را ریشه‌یابی کنیم، باید به تفاوت جایگاه این قسمت با افتتاحیه فصل‌های قبل (به‌خصوص فصل‌های اول) اشاره کنیم. از طرفی، این تفاوت جایگاه به فرم خاص روایت داستان در فصل‌های ابتدایی و خط‌های داستانی متعدد آن بازمی‌گردد و از طرفی دیگر، طبیعتاً انتظار مخاطبان برای دیدن اتفاقات هیجان‌انگیز در فصل آخر با فصل‌های گذشته‌ قابل‌مقایسه نیست، به‌خصوص اگر مخاطب از تمام راه‌های ممکن برای سریال هایپ و هیجان‌زده شده باشد. به همین خاطر، بیننده چندان طاقت این را ندارد که درحالی‌که فقط چند قسمت به پایان داستان باقی مانده این زمینه‌سازی‌ها را ببیند. به‌خصوص وقتی‌که برخی از این زمینه‌سازی‌ها عجولانه و بدون پرداخت درست اجرا شده باشند.‌

بااین‌حال، باید این را هم در نظر گرفت که نویسندگان در این اپیزود تا حد زیادی ناچار به چنین کاری بوده‌اند. ناچار ازاین‌رو که اتفاقات داستانی در پایان فصل قبل، به‌گونه‌ای رقم خورد که مسیر بسیاری از شخصیت‌های مهم سریال را به وینترفل کشاند. شخصیت‌هایی که بعضاً سابقه‌ی همراهی یکدیگر و تجربه‌ ماجراهای مشترکی با همدیگر را داشته‌اند. منطقی است که با جمع شدن دوباره این شخصیت‌ها در یک مکان، انتظار ملاقات دوباره آن‌ها را داشته باشیم، چیزی که در این اپیزود شاهدش هستیم، اما سؤال و دغدغه‌ی اصلی اینجاست که آیا تمامی این دیدارها توانسته‌اند به‌درستی اجرا شده‌ و حس مناسب آن لحظه را برسانند؟

 هشدار: ادامه‌ی متن دارای اسپویل بسیار شدید است و داستان این قسمت را لو می‌دهد.

قسمت «وینترفل» با سکانس قدرتمند و مهمی شروع می‌شود. سکانسی که هم در داستان نقش تأثیرگذاری دارد و هم اجرای آن درست و حائز اهمیت است. شاید برجسته‌ترین ویژگی این سکانس که البته در اغلب لحظات این قسمت هم دیده می‌شود، تأکید بر روی فصل اول و قسمت آغازین آن است. جایی که رابرت باراتیون به همراه کاروانش به‌سوی وینترفل رفته‌ بودند تا با دادن حکم «دست پادشاه» به ند استارک، ناخواسته اتفاقات بعدی سریال و جنگ پنج پادشاه پایه‌گذاری شود. اکنون در قسمت اول آخرین فصل سریال هم دوباره به وینترفل سفر می‌کنیم تا حوادث پایانی سریال هم از وینترفل و ورود یک ملکه و پادشاه آغاز شود. درواقع سریال در بسیاری از صحنه‌ها سعی دارد تا از طریق ایجاد پلی میان خاطرات گذشته مخاطب در فصل اول با اتفاقات جدید این فصل، با او ارتباط حسی ویژه‌ای برقرار کند که این موضوع تأثیر مثبتی روی تجربه‌ی بیننده می‌گذارد.

سکانس اول کاملاً روند آشنایی دارد. دوربین پسربچه‌ای را دنبال می‌کند و با او از شاخه‌ی درختی بالا می‌رود تا ورود باشکوه جان و دنریس و ارتش عظیمشان را به ما نشان دهد. چیزی که در نگاه اول همه را به یاد برن استارک در فصل اول و ورود پادشاه می‌اندازد. اما کار جالب در این سکانس، استفاده از همان موسیقی‌ به‌خصوصی است که در هنگام آمدن رابرت در فصل اول شنیده شده بود. این موسیقی مستقیماً حال و هوای مخاطب را به آن سکانس می‌برد. موسیقی ادامه دارد و صحنه کات می‌خورد و پس از آن نمایی نزدیک از ارتش آنسالیدها و در میان آن‌ها جان اسنو و دنریس تارگرین را نشان می‌دهد که در حال ورود به وینترفل هستند. اما با ورود آن‌ها، کارگردان تمرکز را بر روی شخصیت‌ دیگری می‌برد؛ آریا استارک. آریا همچون کودکی‌اش با اشتیاق و شور و شوق خاصی به میان جمع رفته تا ورود جان و دنریس را از نزدیک نگاه کند. اما نقطه‌ی قوت این لحظه فقط به شور و شوق اولیه آریا که ما را به یاد اولین قسمت سریال می‌اندازد، نیست؛ بلکه نقطه عطف سکانس موقعی است که آریا به ترتیب جان، سندور کلگین و گندری را می‌بیند که در این صحنه بازی خوب میسی ویلیامز را می‌بینیم که احساس واقعی آریا را با چهره‌اش به‌خوبی به تصویر می‌کشد. اما قبل از اینکه اولین دیدار دوباره شخصیت‌های مهم را در این قسمت ببینیم، سریال در خدمت دنریس پیش می‌رود. با ورود او، مردم شمال چندان رضایتی ندارند و نگاه ناخوشایندی به او می‌کنند اما در این بین ناگهان فریاد دو اژدهای دنریس به گوش می‌رسید و در کسری از ثانیه آن‌ها را می‌بینیم که در حال پرواز بالای وینترفل هستند. غرور ملکه بودن دنریس برانگیخته، سانسا هراس‌زده و آریا هیجان‌‌زده می‌شود و دنریس ادامه‌ی مسیرش با خاطری آسوده دنبال می‌کند.

لحظاتی بعد که همچنان آن موسیقی آشنا نواخته می‌شود، با ورود جان به قلعه، اولین دیدار مهم این قسمت رخ می‌دهد. هرچند بسیاری انتظار خوش‌وبش و برخورد گرم‌تری میان برن و جان داشتند، بااین‌حال چیزی که در فصل قبل هم مشخص شده بود، نمی‌توان از برن انتظار خوش‌وبش‌های معمول را داشت. کارگردانی این صحنه هوشمندانه انجام شده، جان با دیدن برن بلافاصله از اسب پایین می‌آید و به‌سوی او می‌رود و درحالی‌که همان آهنگ ورود پادشاه همچنان شنیده می‌شود، در همان لحظه آهنگ Goodbye Brother که یکی از تم‌های اصلی استارک‌هاست و در موقع خداحافظی جان و برن در فصل اول برای نخستین بار نواخته شد، پخش می‌شود و به‌صورت هم‌زمان دو ترک شنیده می‌شوند با این تفاوت که موسیقی قبلی در زیر نواخته شده و تم استارک‌ها قدرت بیش‌تری می‌گیرد. اما آهنگساز به‌خوبی حد موسیقی را دانسته و با شروع دیالوگ بین دو کرکتر و برخورد سرد برن، آن را متوقف می‌کند. پس از آن سکانس به دنریس و سانسا واگذار می‌شود و رسماً جرقه‌ی کشمکش میان آن‌ها از همان سکانس آغاز می‌شود. سانسا به شخصیتی پخته‌تر تبدیل شده و البته خودش را اکنون بسیار باهوش می‌داند و دنریس هم غرور، قدرت و ویژگی ملکه بودن را بدون هیچ تردیدی از آن خود می‌بیند.

البته کشمکش و نزاع تقریباً مخفی سانسا و دنریس در سکانس بعدی که شخصیت‌های اصلی داستان و لردهای شمالی برای برنامه‌ریزی جنگ گفتگو می‌کنند، از طریق نگاه‌های آن‌ دو به یکدیگر و دیالوگ‌هایشان مشخص‌تر است. البته این روند در ادامه‌ی این قسمت هم وجود دارد و به نظر می‌رسد حداقل در قسمت بعدی هم تأثیرگذار باشد. از آن‌طرف، نگاه لردها شمال به تصمیم جان برای تسلیم کردن پادشاهی‌اش کمی جای تأمل دارد. این را می‌دانیم که شمالی‌ها به همنوعان خودشان وفادارند و حداقل با اعمالی که از آخرین پادشاه تارگرین دیده‌اند، می‌توانند برای این انتخاب تردید داشته باشند؛ اما مسئله اینجاست که هشداری که جان به آن‌ها در مورد نایت کینگ و ارتش مردگان داده است، فراتر از این ها است. شمالی‌ها همیشه به این وایت‌واکرها و چیزهایی که جنوبی‌ها آن را افسانه میخوانند، باور داشته‌اند. اما اکنون به نظر می‌رسد بسیاری از آن‌ها به‌صورت قلبی این خطر و تهدید بزرگ را درک نکرده‌اند که این می‌تواند برایشان در ادامه دردسرساز باشد.

همان‌طور که اشاره کردم، این قسمت، قسمت تجدیددیدارها و خاطره‌هاست. یکی از این دیدارها که طرفداران Game of Thrones مدت‌هاست که در انتظارش بودند، ملاقات دوباره‌ی جان و آریا است. هرچند که نه این سکانس و نه هیچ‌کدام از دیدارهای دیگر این دو فصل اخیر، به خاطر موقعیت و شرایطشان به تأثیرگذاری سکانس روبه‌رو شدن جان و سانسا در فصل ششم نبوده است، اما باید اعتراف کرد که رودررویی دوباره جان و آریا درست و اصولی درآمده و نسبت به موقعیت زمانی خودش قابل‌ستایش است. فقط شاید اگر در این سکانس موسیقی خنثی نبود، حس بیش‌تری در بیننده بیدار می‌شد.
از آن‌سو، ملاقات دوباره آریا با سندور و گندری چندان خوب ساخته نشده است. به‌خصوص دیدار با سندور کلگین که با توجه به زمینه‌ی داستانی قوی این دو شخصیت در فصل سه و چهار، می‌توانست بسیار قابل‌توجه‌تر باشد، اما در سریال از این ظرفیت استفاده نمی‌شود.

سریال گریزی به اتفاقات خارج از شمال وستروس هم می‌زند. تیون در سکانس نسبتاً کوتاهی یارا را نجات می‌دهد و گفتگویی هم با یکدیگر درباره‌ی مقصد بعدی‌شان انجام می‌دهند. تنها چیزی که می‌توان در مورد این گفتگو کوتاه گفت، بازی بسیار خوب و به‌اندازه‌ی آلفی الن (در نقش تیون گریجوی) است که به‌خوبی نقشش را در این فصل‌های اخیر در قاب تلویزیون به تصویر کشیده است. سرسی هم با کمک یورون و البته طلا، ارتش گلدن کمپانی را به خدمت گرفته، هرچند نبود فیل در ارتش گلدن کپمانی او را آشفته کرده است! این آشفتگی و ناامیدی‌ پس از پیشنهاد یورون به او، بیش‌تر در چهره‌ و رفتارش مشخص است که دریافت این‌ها را قطعاً مدیون بازی خوب لنا هیدی (در نقش سرسی) هستیم.

ضعف اصلی این قسمت در چگونگی اجرای چند سکانس بسیار مهم است. نخستین صحنه، اژدها سواری جان برای اولین بار است. چه قبل و چه بعد از مشخص شدن هویت اصلی جان، بسیاری مشتاقانه برای دیدن او سوار بر یکی از اژدهایان دنریس لحظه‌شماری می‌کردند. یک سکانس حماسی مهم و حائز اهمیت که می‌توانست نقش بزرگی را در داستان ایفا کند. اما در این قسمت، به طرز عجیبی تصمیم گرفته شد تا این سکانس به‌جای آن انتظاراتی که طرفداران داشتند، با شوخی‌ها و نوع بازی امیلیا کلارک و کیت هرینگتون بیش‌تر رنگ‌وبوی طنز و کمدی بگیرد. شاید به‌خودی‌خود چنین چیزی آن‌قدرها هم بد نباشد اما وقتی صحبت از صحنه‌ی اولین اژدها سواری یکی از شخصیت‌های اصلی می‌کنیم قطعاً انتظار صحنه‌ی جدی‌تری را داریم. نه صحنه‌ای که صرفاً با شوخی پیش‌ می‌رود و درنهایت هم به رابطه عاشقانه دنریس و جان ختم می‌شود. سکانسی که می‌توانست نقش مهمی را در سیر اتفاقات داستان ایفا کند، نه چیزی از داستان می‌گیرد و نه چیزی به آن اضافه می‌کند و تقریباً به‌جز همان هیجان لحظه‌ای زودگذرش چیز خاصی ندارد. شوخی به‌جا و درست در لحظات مناسب می‌تواند بسیار جالب باشد؛ مثل شوخی تیریون با وریس در اوایل اپیزود که در چارچوب معینی قرار داشت یا به‌خصوص جمله‌ای که اد درباره‌ی رنگ چشم تورموند در اواخر اپیزود می‌گوید که هرچند جمله در شرایط حساسی گفته می‌شود، اما به‌صورت طنازانه‌ای شوخی آن می‌گیرد. ولی متاسفانه، در بعضی قسمت‌ها، این شوخی‌ها خارج از فضای سریال اجرا می‌شوند.

اما قصور بزرگ قسمت «وینترفل»، در جایی است که سم راز بزرگ سریال را به جان می‌گوید. آن‌هم فقط دقایقی بعد از آنکه دنریس به طرز بی‌رحمانه‌ای ماجرای مرگ پدر و برادر سم را برایش تعریف کرده است. انتخاب سرداب وینترفل برای گفتن این راز، تصمیم هوشمندانه‌ای است اما چرا می‌گویم اجرای سکانس بد است؟ جان در سرداب در حال سوگواری و دعا برای خانواده‌اش است و با صدای افتادن سم از پله متوجه آمدن او می‌شود و به سویش می‌رود. به‌راستی این شوخی و افتادن سم در آن شرایط به چه معنا بود؟ تقریباً بیهوده و حتی می‌توان گفت خارج از فضای داستان. بااین‌حال، این مشکل اساسی نیست، بعدازاینکه سم به‌سرعت حقیقت را بازگو می‌کند، جان فقط یک سؤال درباره‌ی صداقت ند استارک دراین‌باره می‌پرسد و پس از آن به‌راحتی این حقیقت سنگین را قبول می‌کند و شک و تردید و سردرگمی‌ او نه برای هویت واقعی او و دانستن نام مادر و پدرش است، بلکه این حیرانی و سردرگمی به خاطر مسئله‌ای است که سم برای پادشاه شدن او می‌گوید. چیزی که با توجه به شناختی که از جان داریم، به نظر نمی‌رسد دغدغه‌ی اصلی زندگی‌اش باشد. از آن طرف از همان فصل اول می‌دانستیم که جان همیشه می‌خواسته نام مادرش را بداند و این قضیه برایش اهمیت فراوانی داشت.  بعد از برملا شدن هویت جان در فصل‌های قبل همه انتظار خاصی از این صحنه داشته‌اند و سناریوهای مختلفی برای خود طراحی می‌کردند، به همین خاطر، سازندگان باید وسواس و فرصت بیش‌تری را به خرج می‌دادند تا اهمیت و حس چنین سکانس مهمی کمرنگ نشود. شاید بهتر می‌بود که این‌قدر عجولانه‌ این سکانس مهم روایت نمی‌شد.

در یکی از سکانس‌های پایانی که تورموند، بریک دونداریون و اد حضور دارند، پس از تعلیقی کوتاه، جسد لرد آمبر را بر روی دیوار می‌بینیم. صحنه‌ای تلخ که با وایت‌واکر شدن لرد کوچک و بعد سوزاندنش دردناک‌تر هم خواهد شد. بااین‌حال، چیزی که این سکانس را کلیدی و مهم جلوه می‌دهد آن علائم و نمادهایی است که نایت کینگ به دور جسد لرد آمبر شکل داده است. نمادی که چند بار آن را مشاهده کرده‌ایم؛ به‌ویژه در جایی که «فرزندان» اولین «آدر» را خلق کردند. این علامت قطعاً نقش گسترده‌ای در ادامه خواهد داشت و شاید در آینده کمکی به برملا کردن هدف اصلی نایت کینگ به ما برساند.

در نقد آخرین قسمت فصل گذشته، این را گفتم که بهترین سکانس آن قسمت، متعلق به جیمی لنیستر بوده است. اعتراف می‌کنم که پس از قطع شدن دست جیمی و حتی آن سکانس معروف جیمی و برین در حمام، که تقریباً می‌توان گفت شروعی برای تحول شخصیتی او بود، باز هم نتوانستم کاملاً با او کنار بیایم و او را درک کنم یا ببخشم.. از آن سکانس به بعد جیمی با کشمکشی درونی مواجه شد و تلاش می‌کرد تا کار درست را انجام دهد تا شاید شرافت‌ ازدست‌رفته‌اش را باز پس بگیرد. اما در سکانس پایانی او در فصل قبل رسماً بعد از این درگیری‌های درونی فراوان در مقابل سرسی ایستاد و به قول و وعده‌ی خود برای جنگیدن برای دنریس و جان در مقابل وایت‌واکرها، عمل کرد. شاید بتوان گفت آن سکانس یکی از مهم‌ترین لحظات او در سریال بوده است که بر روی سکانس‌های پس از آن‌هم تأثیر گذاشته است. سکانس پایانی این قسمت هم متعلق به اوست که ازقضا این سکانس هم بهترین صحنه‌ی این قسمت است. جیمی مخفیانه و با شنلی بر روی سرش به وینترفل آماده است تا به عهد خود وفا کند. اما دوربین لحظه‌ی کوتاهی از  نگاه او، وینترفل را نشان می‌دهد و بعد چهره‌اش را که به نظر می‌رسد در حال یادآوری لحظات آخرین سفرش به وینترفل است. اما لحظه‌ای نمی‌گذرد که سریال تیر آخر را به جیمی می‌زند. او با نگاه به اطراف پسر جوانی را می‌بیند که بر روی ویلچر نشسته و مستقیم با نگاهی کاملاً سرد و خشک او را نگاه می‌کند. پسربچه‌ای که در ده‌سالگی توسط جیمی از بالای یکی از برج‌های وینترفل به پایین پرتاب شد. بازی فوق‌العاده هر دو بازیگر به‌خصوص نیکلای کاستر والدو (در نقش جیمی) که با بازی بی‌کلامش و از طریق چهره‌اش حس ناامیدی، گناه و نابودی درونی جیمی لنیستر را به تصویر می‌کشد. تعجب و نگاهی جیمی حتی می‌توان گفت سهمگین‌تر از نگاهش در هنگامی است که اولین بار اژدهای دنریس را دیده است. این بار آشکارا با یکی از گناهانش روبه‌شده است، آن‌هم دقیقاً زمانی که گویی شرافت خود را باز پس گرفته. اما آن‌طرف صحنه‌، برن با نگاه سرد همیشگی‌اش که در این اپیزود چندین نفر را توسط این نگاه تحت تأثیر قرار داده است، شب تا صبح را در حیاط سرد وینترفل بیدار مانده تا به قول خودش دوست قدیمی‌اش را ملاقات کند. کارگردانی سکانس به حدی درست است که همین چند لحظه را بهترین صحنه‌ی این قسمت می‌کند. سکانسی که قدرت تقدیر و سرنوشت را نشان می‌دهد. بازهم موقعیت یادآور آخرین لحظه‌ی اپیزود اول سریال است اما با این تفاوت که این بار جیمی است که سقوط می‌کند؛ یک سقوط درونی و دردناک. سکانس همان‌قدری که برای جیمی شوک‌آور است، برای مخاطب تاثیرگذار.

راستش را بگویم، من هم انتظار اتفاقات هیجان‌انگیز بیش‌تری را از این اپیزود داشتم یا حداقل انتظار داشتم بعضی سکانس‌ها با اجرای بهتری به تصویر کشیده شوند. اما به‌هرحال، این اپیزود بخش عمده‌ای از وظیفه‌ی خود را به‌خوبی انجام داده، بخشی را به قسمت‌های بعد واگذار کرده و البته در بخش‌هایی هم ناکام بوده است. قسمت «وینترفل» از افتتاحیه چند فصل اخیر بهتر و همین‌طور پراهمیت‌تر است و هیجان و جذابیت ویژه خودش را دارد، بااین‌حال طبیعی است که برای یکی از اندک قسمت‌های‌ باقی‌مانده از سریال انتظار بیش‌تری داشته ‌باشیم.

مطالب جنجالی

Sorry. No data so far.

نظرات

دیدگاهتان را بنویسید

Your email address will not be published.

  • kami says:

    سلام و درود خدمت آقای زمانی و ممنون بابت نقد خوبتون
    کاملا با نقد موافقم و بار کمدی اصلا بجا نبود مخصوصا الان که تهدید نزدیکه، امیدوارم داخل بقیه قسمتا این حد از شتابزدگی رو شاهد نباشیم و فیلمنامه عقلانی تری رو نوشته باشن