“شکارچی ذهن” سریال فوق العادهای است، یک سریال فینچری تمام عیار، درگیرکننده، بسیار جدی و کار شده. سریالی اغواگر و تحریک کننده که گرچه در آن هیچ تصویر واضحی از جنایت به چشم نمیخورد و در تصویری کلی و دور از آن، صرفا راجع به چند مصاحبهی طولانی با قاتلین سریالی مشهور و تحقیقات روانشناسانهی جنایات آنها به نظر میرسد؛ اما نه تنها خستهکننده نمیشود، بلکه حتی جذابتر و صد البته ترسناکتر از خود آن جنایات جلوه میکند: تخیل کردن جنایتی که تنها با شنیدن چگونگیاش، از آن با خبر میشویم، همیشه از دیدن خود آن جنایت وحشتناکتر و هولناکتر است! قوت سریال نیز در این است که به ما تجربهی حضور در کنار مجرمین و جنایتکاران میدهد و حتی ما را از طریق دو مامور اصلی خود، یعنی فورد و تنچ بهتر، باهوشتر و با دقتتر میکند و اجازه میدهد تا به درون صحنه برویم و با آن مجرمین گفت و گو کنیم تا با شنیدن از زبان خود آنها، از جنایاتشان آگاه شده و به انگیزههای درونیآنها پی ببریم.
بهتر است پیش از ادامه، ابتدا نقد فصل اول را از اینجا بخوانید.
در قسمت اول از فصل دوم، صحبتی میان یکی از ماموران اف بی آی، بیل تنچ، با چند دوست خانوادگیاش در یک دورهمی خانوادگی درمیگیرد. از طریق این گفت و گو و علیالخصوص کشاندن ماجرا روی اد کمپر، هم موارد مهم فصل نخست به ما یادآوری میشود و هم وقتی تنچ به شیوهای کنایهآمیز در ادامهی صحبت خود با یک مرد و در جواب به او که از انگیزهی کمپر برای ارتکاب آن جنایات میپرسد، میگوید: “مطمئنم نمیخواین بدونین.” و مخاطب او با صراحت پاسخ میدهد: “البته که میخوایم!” این پاسخ او، نکتهای مهم را یادآور میشود که ما نیز برای همین جزییات و همین انگیزههای قتل است که میخواهیم این سریال فوقالعاده را ببینیم، نه دیدن مستقیم خود جنایات؛ بلکه از طریق گفت و گوهای شخصیتها و مصاحبههایی که ماموران اف بی آی با جنایتکاران میکنند، آنها را تخیل کنیم. برای همین هم هست که سریال تا این اندازه حتی هولناک به نظر میرسد: ما با فاصلهای از دور، از جنایات آگاه میشویم. و صد البته با فاصلهای نزدیک – بسیار نزدیک! – جنایکاران را میبینیم و حتی آنها را لمس میکنیم و همانطور که در پایان فصل اول مشاهده کردیم، از طریق فورد آنها را در آغوش میکشیم؛ در آغوش کشیدنی که البته از همه چیز وحشتناکتر است!
همانطور که در نقد فصل اول گفتیم، سوالی که از زبان فورد در همان قسمت نخست پرسیده میشود سوال بنیادین فصل اول است: “بدها بد به دنیا میآیند یا بد میشوند؟” پرسشی که در این فصل نیز طنین انداخته است و حالا به جرئت میتوان گفت پرسش اصلی سریال نیز هست.
هشدار اسپویل
در این قسمت از متن، داستان سریال لو میرود.
یکی از مهمترین المانهای این فصل، برایان، پسر تنچ است. در این فصل، برایان به شدت پرداخت شده و فوقالعاده از آب در آمده است. فیلم با جزییاتی دقیق، هشدارهایی در مورد حالات روحی او به دست میدهد. مثلا در همان قسمت نخست میتوان نمونهای از این هشدارها مشاهده کرد. در یک کلیسا، تنچ به همراه همسر و پسرش، برایان، در کلیسا نشسته است. سریال ناگهان بعد از مواعظ کشیش، سراغ خانوادهی تنچ میرود و با نشان دادن کلوزآپی از صورت خیرهی برایان تا حدودی ما را میترساند: او به شمایل مسیح زل زده است. به نظر نکتهی مهمی نیست اما فینچر خیلی سریع، زودتر از آنچه فکرش را میکنیم، اطلاعات مهمی را در اختیارمان میگذارد که شاید در ابتدا چندان از آن آگاه نشویم، اما در واقع این دو نما مربوط اند به ماجرای به صلیب کشیده شدن بچهای که به طور اتفاقی توسط چند نوجوان کشته شده میشود و برایان پیشنهاد به صلیب کشیدن او را میدهد. سریال احساسات او بعد از این اتفاق هولناک را از طریق نشان دادن مکیدن انگشت در حین خوابیدن، سکوتها، خجالتی بودن و در فکر فرو رفتنش، ادرارهای شبانه و در نهایت اندک صحبتهایی که میکند و توجهات عجیبی که نسبت به بعضی حرفها دارد و مهمتر از همه آن سکانس درخشان خیره شدن او به یک دختر بچه در حال بازی که عمیقا از ایجاد رابطه با او ناتوان است، نشان میدهد که همگی هشداری اند در مورد اوضاع روحی او. در واقع این رفتارهای او به شدت با یافتههای تنچ و فورد در مورد قاتلین سریالی سازگار است و هر لحظه آنها را به یادمان میآورد.
در قسمت ششم، در یک دورهمی کاری، یکی از همکاران تنچ به او میگوید: “خیلیهاشون از اول بد بودن، حتی از بچگی: فراریها، منزویها، تافتههای جدا بافته. همیشه میگفتم ای کاش میشد این نوجوونهایی که یقین دارم وضعشون چیه، به حبس ابد محکوم کنم. قشنگ میشه اینو تو چشماشون خوند.” و یا در قسمتی دیگر تنچ در مورد برایان به وندی میگوید: “از همون موقع که گرفتیمش همچین چیزی تو وجودش بوده یا ما کاری کردیم؟”
این دو حرف در واقع اشارهای است به همان سوال بنیادین سریال که توسط فورد پرسیده میشود: “جنایتکاران بد به دنیا میآیند یا بد میشوند؟”
در جای جای این فصل، میتوان سایهی برایان را بر پروندههای سریال مشاهده کرد. مثلا در یکی از نفس گیرترین بخشهای این فصل، یعنی مصاحبه فورد و تنچ با چالز منسون – که در ادامه به طور مفصل بررسیاش خواهیم کرد – یا شباهت او به برکویتز در فرزند خواندگیاش و غیبتی پدر او و یا سایر علائم و نشانههایی که از کمپر گرفته تا دیگر قاتلین سریالی در بچگی شان داشتهاند، میتوان سایهی او را مشاهده کرد که چگونه هر آن هشداری در مورد او داده میشود.
یکی از بخشهای جذاب این فصل، مصاحبه با منسون است.
منسون فیلم فوقالعاده است، نوع نشستناش، نوعی که حرف میزند و چیزهایی که میگوید همگی به شدت باورپذیر و حتی قانع کننده به نظر میرسند اما سریال به طرز عجیبی نه سمت او میرود و نه علیه او میشود؛ بلکه به شکلی مثالزدنی حتی در لحظاتی، به درون او نزدیک میشود و او را به عنوان موجودی زنده بر پا میسازد. موجودی که کنشگر است و میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد و صد البته که به قول کمپر، یک شارلاتان واقعی است!
حرفهایی که منسون به تنچ در مورد خانواده او میزند و میگوید بچههایی را که امثال تنچ بزرگ کرده و به گوشهای انداخته اند، از آن شرایط نجات داده و دور خود جمع آوری کرده است، به نوعی کنایه آمیز نیز هستند. او حتی مدام به تنچ یادآوری میکند که “بله! بچههای شما!”. و حرف مهمتری نیز میزند: “از اینکه انعکاس شما باشم، خسته شدم!” او حتی میگوید: “تو یه آدم پلید میخوای چون خودت یه آدم پلیدی.” به خاطر این حرف، تنچ بدجوری عصبانی میشود؛ ما علت عصبانیت او را میفهمیم، چرا که پسر خود تنچ نیز در شرف همین اتفاقات هولناک است و تا حدودی او خود را نیز بابت تمام آن اتفاقات به خاطر عدم حضور خود مقصر میداند. البته در نهایت منسون با آن کلکی که به فورد میزند و از او عینکش را میگیرد و بعد میگوید که از او کش رفته است، ثابت میکند که در عین حال که بسیار متقاعد کننده به نظر میرسد، بسیار دغلباز نیز هست! و سپس از طریق مصاحبه با یکی از اجیرشدگان او، تکس، سریال علنا صحبتهای قانع کننده و پرطمطراق و فریبندهی منسون را به خوبی نقد میکند و علیه برخی از صحبتهای او میایستد. با این حال این ایستادن فیلم علیه صحبت منسون است و سریال هیچگاه علیه شخصیت او، برخلاف فیلم جدید آقای تارانتینو نمیایستد. اصلا این پرداخت منسون و خانوادهی او را در این سریال با فیلم Once Upon a time in Hollywood مقایسه کنید.
هشدار اسپویل
در این قسمت از متن، داستان Once upon a time in Hollywood اسپویل میشود.
در فیلم Once upon a time in Hollywood به یک تصویر حداقلی و تمسخرآمیز از چارلز منسون اکتفا میشود و بسیاری از چیزها نزد فیلمساز پیش فرض تلقی میگردند. اما در این سریال، تمام ماجراها با جزییات و به دقت شرح داده میشوند و ما را کاملا با منسون آشنا میکنند و همانطور که گفتیم، گاه حتی سریال به درون او میرود.
در آن فیلم، آقای تارانتینو به تصویری دور و تحقیرآمیز از منسون دست مییابد و در نهایت به انتقام به عنوان راه حل موجود در مورد او میرسد و به شیوهی آنها و حتی بدتر از آن، از آنها انتقام میگیرد و آنها را به آتش میکشد و بدین وسیله ارضا میشود. اما در این سریال، ابدا چنین چیزی وجود ندارد. این سریال نه آنها را تحقیر میکند و نه به آنها توهین؛ بلکه تماما سعیاش بر این است که به انگیزهها و روحیات آنها نزدیک شود و چرایی و چگونگی ماجرا را دریابد. و این فرق بزرگ یک فیلمساز کاربلد و محقق است با فیلمسازی مثل تارانتینو که هم منسونها را به وحشیانهترین شکل ممکن به قتل میرساند و هم در آن فیلم حرامزادههای لعنتیاش، هیتلرها را، بی آنکه کمترین تلاشی برای نزدیک شدن به آنها یا لااقل پی بردن به انگیزههایشان داشته باشد. بله حقیقت تلخی است و نمیشود انکارش کرد!
اما برسیم به پروندهی اصلی سریال که از همان فصل نخست در زیرلایهی داستان، خودی نشان میدهد و با پیشروی داستان، آرام آرام با آن در میآمیزد و داستان را از آن خود میکند.
نخستین بار در ابتدای قسمت دوم از فصل اول او را میبینیم. مردی میانسال است با قدی متوسط و جثهای لاغر، که مسئولیت نصب دوربینهای امنیتی را بر عهده دارد . این موضوع به همین صورت تا به قسمتهای آخر ادامه پیدا میکند و ما میشود گفت به طور تقریبی در تمام قسمتها او را میبینییم که به نوعی شک برانگیز و حتی ترسناک کارهایی انجام میدهد. با این حال هیچ برخوردی را میان او و ماموران اف بی آی شاهد نیستیم. یگانه چیزی که میتوان از او دریافت، مکانی است که در آنها فعالیتهای خود را پی میگیرد. با یک فونت درشت که تمام صفحه را در بر میگیرد، نوشته میشود: “کنزاس، پارک سیتی.” اگر با چنین مشخصاتی به دنبال یک قاتل سریالی بگردیم، متوجه میشویم که این مرد شباهتهای انکار ناپذیری به قاتل مشهوری به نام BTK دارد. این عبارت مخفف «بستن، شکنجه و قتل» است. او روند قتلهای خود با دقت و جزئیات برای افسران پلیس میفرستاد و آنها را مدتهای طولانی درگیر خود کرده بود؛ تا اینکه در نهایت در سال ۲۰۰۵ توسط پلیس دستگیر شد.
در قسمت اول از فصل دوم، با شروع فوق العادهای در طرفیم! موزیک گروه Roxy Music نواخته میشود و سریال با سیاهی آغاز میشود. نوشتهای بزرگ به سبک همیشگی سریال، مکان وقوع این رویداد را به ما اطلاع میدهد: “Park City, Kansas” بنابراین برخلاف بسیاری از سریالها و فیلمهای دیگر که در آنها این نمایش مکان و زمانها کاملا نمایشی و ناکارآمد هستند، در اینجا حتی با این اطلاعات تنش خلق شده و قصه روایت میگردد. موسیقی هیچ گاه به اوج نمیرسد اما تصویر مدام به ووج نزدیک و نزدیکتر میشود. موسیقی اما اینطور به نظر میرسد که لحظهای بعد، به اوج خواهد رسید. اما درست در نقطهی اوج سکانس، موسیقی همانی میماند که بود: موسیقی بیرحمانه ما را در انتظار نقطهی اوج خود نگه میدارد اما هیچ گاه به آن نمیرسد. به نظرم این جمله شرح دقیقی از وضع کل سریال نیز هست: ما در تعلیقی ابدی فرو میرویم و هیچگاه قادر به حل نهایی پروندههای سریال نیستیم.
در این فصل علنا مشاهده میکنیم که نامههای BTK به افسران پلیس میرسد و او از آنها میخواهد که انگیزهی او از قتلهایش را حدس بزنند! تنچ در همان قسمت نخست با او آشنا میشود و تحقیقاتش را پی میگیرد اما به اطلاعاتی بسیار اندکی دست مییابد و بنابراین پرونده همچنان باز میماند.
پیش بینی من در مورد فصلهای آیندهی سریال این است که از خلال چند پروندهی فرعی و همچنین پروندههای خاص هر فصل – مثلا در این فصل، پروندهی آتلانتا – به پروندهی اصلی سریال یعنی BTK پرداخت خواهد شد و در تمام فصول شاهد آن خواهیم بود و در نهایت سریال با یک پایان بسته، که احتمالا دستگیری BTK باشد، تمام خواهد شد، اما با یک پرسش بزرگ و قضیهای بزرگ رهایمان خواهد کرد که این پرسش بزرگ به گمان من، در مورد پسر بزرگ شدهی تنچ خواهد بود. بدین وسیله احتمالا سریال خواهد توانست به یک بررسی مثال زدنی از چگونگی بزرگ شدن یک قاتل سریالی دست یابد و ما را در تعلیقی ابدی با هزاران پرسش بیپاسخ فرو گذارد.
اما موقتا اجازه دهید پیش بینی را کنار بگذاریم و این فصل عالی سریال را بیشتر بررسی کنیم. گفتم که در این فصل، پروندهی مورد توجه که به شدت تحت بررسی قرار میگیرد، پروندهی آتلانتا است. در واقع این پرونده از قسمت دوم پی ریزی میشود و در نهایت در قسمتهای هفتم به بعد، کاملا زمان سریال را به خود اختصاص میدهد. پروندهای مرموز در مورد به قتل رسیدن ۲۹ پسر نوجوان در آتلانتا که تا به امروز در هالهای از ابهام فرو رفته است. سریال از طریق جزییات فراوانی که از این پرونده به دست میدهد، قادر میشود تا پیچیدگی و سختی این پروندهها را به ما بباوراند: سریال ما را به درون این تحقیقات میبرد. ما لحظه به لحظهی این تحقیقات را مشاهده میکنیم و یکی از فرقهای اساسی این فصل با فصل اول در همین است: اینجا بیشتر شاهد تحقیقات میدانی هستیم و وجه کارآگاهی سریال بیش از پیش قوت گرفته است. در سیر این تحقیقات، شاهد نقش مهم سیاست در این پرونده هستیم. اصلا همین سیاست و سیاست بازیها هم هست که تا حدودی راه را برای تحقیقات بیشتر میبندد و مانع از گره گشایی این پروندهی عجیب و غریب میشود. سریال به خوبی این روند را به تصویر میکشد و نمونهی عالی آن نیز سکانس کلیسا است در قسمت هفتم که سنگینی بار سیاست را به شکلی عالی به ما یادآوری میکند. البته در نهایت در قسمت نهم، با دیدی تحقیر آمیز و کنایه وار، چگونگی فیصله دادن به این ماجرا را به ما نشان میدهد و حقیقتا ما را در شوکی بهت آور فرو میبرد.
یکی از موارد تحسین برانگیز این فصل از سریال که موجب شده تا به این اندازه سریال فوقالعاده جلوه کند، همچون فصل پیش، کارگردانی فوقالعاده آن و علیالخصوص قسمتهایی است که دیوید فینچر کارکردانی آنها را به عهده گرفته است. در این فصل، سه قسمت نخست را فینچر کارگردانی کرده است و از همان دقایق نخست، قدرت کارگردانی خود را به رخ میکشد. در قسمت نخست، در دقیقهی ۳۲:۳۰ میزانسن دقیقی برای متهم کردن و “ذهن خوانی” فرد مقصر در جمع واحد تحقیق که فورد و تنچ و وندی به همراه گرگ اسمیت در آن حضور دارند، ترتیب داده شده است. یکی از این افراد نوار مصاحبه با اسپک را به بالا دستان داده است و فورد در صدد فهمیدن مقصر آن برمیآید. فورد پس از ملاقات با تد گان، رییس جدید بخش آنها، به جمع چهار نفرهشان باز میگردد. وندی ایستاده و در مورد انگیزهی یکی از جرایم، در حال توضیح دادن است و تنچ و گرگ به ترتیب در سمت راست و چپ قاب قرار گرفتهاند. فورد با ورودش به نوعی تمرکز آنها را روی بحث به هم میریزد و در سمتی میایستد که تنچ نشسته است و سپس از گان تعریف میکند و بعد قضیهی مصاحبه با منسون را پیش میکشد. به این وسیله بحث آنها منحرف گشته و فورد قادر میشود تا بحث اصلی خود را مطرح کند. او لو رفتن نوار مصاحبه با اسپک را به گرگ نسبت میدهد. در همین لحظه، وندی در طرف گرگ میرود و فورد به طور کامل میایستد و احتمالاتی را که در مورد لو رفتن نوار هست، بیان میکند و سپس به طور قطع انگشت اتهام را به گرگ نشانه میرود. گرگ اعتراف میکند و تنچ از جایش بلند میشود، دوربین با زاویهای از پایین او را نشان میدهد و در نهایت گرگ را در قابی تنها بر صندلی افتاده تصویر میکند. همه به او اعتراض میکنند و صدای خود را بالا میبرند و ناگهان صدای آشنای باز شدن در زیرزمین به گوش میرسد. حتی این صدای در لعنتی هم به مولفهی داستانی مبدل میشود و قصه را روایت میکند! گان وارد میشود و در اینجا برای نخستین بار است که همهی شخصیتها را یکجا با هم میبینیم. جمع جالبی به نظر میرسد، نه؟ گان محل جدید کار آنها را نشانشان میدهد، توضیحی مختصر راجع به آن ارائه داده و سپس فورد با گفتن “ممنونم تد” توجه همکارانش را به خود جلب میکند و تنچ با نفرت از او فاصله میگیرد. پرداختی عالی، با کارگردانی و دیالوگ نویسی محشر که به واقع کلاس درس فیلمسازی است در نوع خود.
نمونهی دیگر این کارگردانی درخشان، در مورد رابطهی این گروه است با رییس جدیدشان. به نوع چیدمان افراد در حین ملاقات با او توجه کنید. تنچ با فاصلهای تقریبا نزدیک به او در کنارش مینشیند و البته با لحنی جدی با او صحبت میکند، در صورتیکه وندی با فاصلهای زیاد و با لحنی رسمی و محترمانه در مقابل او در آن سوی میز مینشیند و این در حالی است که فورد با فاصلهای بسیار نزدیک به او حتی غذا میخورد و گان از او میخواهد که تد صدایش کند. با این شیوه چیدمان بازیگران، با یک شخصیت پردازی درجه یک در طرفیم که میتواند روابط میان آنها را به خوبی به ما نشان دهد.
حرف از شخصیت پردازی شد و حیف است که به شخصیت پردازی درخشان هر دو فصل سریال اشاره نکنم. در فصل نخست شاهد حضور قاتلین سریالی چون اد کمپر، برودوس و اسپک بودیم و آنها با جزییاتی خیره کننده و با شباهتی مثال زدنی به خود این قاتلین، پرداخت شده بودند و به پیش روی داستان کمک میکردند. با این حال، جز اد کمپر شاهد هیچ کدام از آنها در این فصل نیستیم. حتی اد کمپر نیز حضوری بسیار کوتاه در این فصل دارد. علیرغم وقت کوتاهی که به ملاقات با کمپر اختصاص داده میشود، او همچنان خیره کننده و نفسگیر است و کمپر فوقالعاده پرداخت شده است؛ هم هوش او و صد البته ظاهر او که به واقع در حد و اندازهی کمپر واقعی از آب در آمده است. و چه خوب که سریال بیهوده او را وارد داستان نمیکند، گرچه که خوب مشخص است تا چه اندازه برای این شخصیت بینظیر، زحمت کشیده شده است. سریال در این فصل ثابت میکند که هم میتواند کمپر را به بهترین شکل ممکن از آب در آورد و هم منسون و هم سایر جنایکارانی را که مشاهده میکنیم با چه دقتی وارد داستان شده اند و تا چه اندازه برایشان تحقیق شده است. به عنوان مثال در این فصل، شاهد حضور برکویتز در داستان هستیم که برای تحقیق در مورد BTK که از او تقلید میکند، فورد و تنچ با او به گفت و گو میپردازند. او نیز به شدت پرداخت شده و به برکویتز واقعی به شدت نزدیک و شبیه است و بازیگر نقش آن به خوبی توانسته از پساش بربیاید.
اما این نکتهی شخصیت پردازی فقط به قاتلین سریالی “شکارچی ذهن” محدود نشده است و حتی فرعیترین شخصیتها نیز به خوبی از آب در آمدهاند و قادر میشوند تا به داستان عمق ببخشند و آن را تغییر دهند. تمام شخصیتها کنشگرند و فعال؛ یکی مغلوب دیگری نمیشود که روابط آنها پیوسته تنش میافزاید و مدام پیچیده تر میگردد. آنها با تضادهایی که بینشان ریشه دوانده است، در برابر یک دیگر ظاهر میشوند تا اثرات خود بر همدیگر را بهتر نمایان سازند. تنچ در واقع عنصری متضاد به شمار میرود که به شکلی مناسب در کنار فورد قرار داده شده تا سریال به توازنی مناسب دست پیدا کند. سریال هم لحظات فردی یا عاطفی شخصیتها و هم لحظات جمعی و رسمی شخصیتها را به شکلی عالی نمایان میکند و که به واقع عالی است. در فصل قبل دیدیم که شخصیتها از طریق روابط و تضادهایی که میانشان وجود دارد، قادر میشوند تا تغییر و تحول پیدا کنند؛ حال آنکه در این فصل شاهد آن تغییر کردن و تحول شخصیتها نیستیم. شخصیتها تغییر نمیکنند که در لحظات غیرمنتظره و مهم و تعیین کننده، در برابر یکدیگر ظاهر میشوند و به بحث و مجادله با هم میپردازند و گاه نیز به هم کمک میکنند. و این تغییر نکردن اصلا نکتهی منفی برای این فصل نیست، چرا که در گرو پاسخ به همان پرسش بنیادین سریال است. بدین طریق سریال قادر خواهد بود موقعیتهای پیچیدهتری خلق کند و این افراد نه تنها بر یکدیگر اثر نمیگذارند که فقط به موقعیتها عمق میبخشند و کشمکش ها را پیچیده تر میکنند. به عنوان مثال به مصاحبه فورد و بارنی با جونیور پیرس توجه کنید که چگونه تنها مخالفت میکند و فریب میدهد و تنها زمانی به جرایم خود اعتراف میکند که رگ خوابش را دوستان ما مییابند و اینها همه در گرو تغییر نکردن آنهاست. آنها تنها حضور دارند با گذشتهای سنگین و با آیندهای نامعلوم. همین هم هست که سریال را تا این اندازه ترسناک میکند: وقتی تغییری در کار نیست، هشدار هم راجع به برایان شدت بیشتری مییابد. حتی در جایی خود تنچ نیز به این نکته اقرار میکند که حال برایان پسرفت کرده است و به همان دوران قبل خود بازگشته است. و حالا که صحبت از گذشته شد باید به حملهی پانیک فورد اشاره کنم. این حمله را فقط در قسمت اول میبینیم و در قسمتهای بعدی به نوعی فراموشش میکنیم. البته دقیقهی ۲۹ قسمت دوم بعد از آنکه میفهمیم فورد چه ضعفی پیدا کرده، به سراغ مصاحبه با یکی از قاتلین میرویم و همچنان این ترس بازگشت حملهی پانیک او وجود دارد. و نکتهی جالب ماجرا آنجاست که تنچ مدام میخواهد مصاحبه را به دست بگیرد اما قاتل تمام توجه و نگاهش به فورد است و این خود تنش میآفریند. اما بعد از آن، فورد با مهارتی مثال زدنی وارد بحث میشود و خود را کنترل میکند و بدین وسیله علنا اعلام میدارد که به بازی بازگشته است و با ادامهی بحث و “شکار ذهن” برکویتز، واقعا هم ثابت میکند که همان فورد همیشگی است! و بدین وسیله دیگر تا پایان این فصل، شاهد این حمله نیستیم و حتی ممکن است که آن را فراموش کنیم. اما باید منتظر بود! احتمالا در فصلهای بعد این حمله بهانهی خوبی خواهد بود برای پیشروی داستان و غافلگیریهای خاص سریال.
اما در مورد شخصیتهای جدید کمی صحبت کنیم. جیم بارنی، مامور سیاه پوستی که برای کمک به فورد در آتلانتا او را همراهی میکند، خیلی خوب معرفی میشود و در مصاحبهاش با جونیور پیرس با طرح زیرکانهای که میریزد، توجه مان را جلب میکند. بارنی شخصیت دوست داشتنیای است؛ باهوش و کاربلد است و به خوبی میتواند با فورد و تنچ جور شود و کار تحقیقاتی انجام دهد. دیگر شخصیت جدید این فصل که جالب توجه به نظر میرسد و علیرغم حضور کوتاهش، خیلی خوب پرداخت میشود، تانیا است. از همان ابتدا تانیا را میبینیم که دستپاچه به نظر میرسد و حتی کمی شیرین و خجالتی است؛ اما جسورانه رفتار میکند و فورد را با پروندهی آتلانتا که تا به آن زمان مورد بیاعتنایی ماموران پلیس قرار گرفته است، آشنا میکند. این ویژگیهای شخصیتی او خیلی خوب راهی میشوند برای خلق موقعیتهای سریال که عالی از آب در آمدهاند. و در مورد شخصیت جالب توجهی چون تد گان هم بالاتر مفصلا بحث کردیم که چگونه کارگردانی به همراه دیالوگ نویسی محشر سریال، قادر میشود تا او را شخصیت پردازی کند و با ما همراه سازد.
خوب است همینجا که به شخصیتهای جدید اشاره کردیم، یادی هم از شخصیتهای قدیمی سریال کنیم. در این فصل شاهد اشارهای کوتاه اما هولناک به شخصیت دوست داشتنی فصل نخست هستیم. خیلی سریع با بیرحمی میفهمیم که کارآگاهی به نان مکگرا فوت کرده و پروندهای که او در انتهای قسمت اول از فصل اول مطرح کرده بود بسته شده است. پرونده از این قرار بود که به مادر و پسر یک بچه تجاوز وحشتناکی با یک جارو صورت گرفته بود و آنها به قتل رسیده بودند.حالا که میفهمیم مکگرا مرده اما اشارهی کوچکی به آن شده است، میتوانیم امید داشته باشیم که سریال در فصول آینده به این پرونده خواهد پرداخت… شاید هم نه! چرا که به هر جهت، “شکارچی ذهن” بسیار سریال بیرحمی است!
در مورد وندی باید گفت که سریال به رابطهی عاطفی او شاید حتی بیش از حد میپردازد. اما به واقع چرا رابطهی وندی تا این اندازه در سریال مورد توجه قرار میگیرد؟ آیا اصلا تاثیری بر داستان دارد؟ به فصل نخست توجه کنید که چگونه رابطهی فورد با دبی بر تغییر آرام فورد اثرگذار بود و به داستان متصل بود. و یا مثلا به معضلات خانوادگی تنچ در این فصل توجه کنید که چگونه به سریال عمق بخشیده است. به نظرم اصلا روابط خصوصی شخصیتهای سریال به غیر از تنچ، باقی همه بیاثر و ناکارآمد از آب در آمدهاند، لااقل در این فصل که اینطور است. مثلا رابطهی خصوصی وندی که گرچه به خودی خود خوب است و قابل توجه؛ اما ابدا بر داستان تاثیرگذار نیست و شاید بتوان از آن به عنوان ضعف این فصل یاد کرد. اما به هر جهت این رابطهی وندی نکتهی جالب توجهای را به ما یادآوری میکند و آن هم اینکه که تقریبا هر رابطهی عاطفی که در سریال میبینیم محکوم به شکست است، آن از رابطهی عاطفی فورد در فصل اول و این هم از رابطهی عاطفی وندی در فصل دوم! و راستی نکتهی عجیب دوم این فصل از سریال در این است که هیچ چیز از زندگی خصوصی فورد عایدمان نمیشود!
یکی دیگر از مواردی که شاید آنچنان در این فصل در داستان اثرگذار نیست – برخلاف فصل اول که تقریبا همه چیز سر جایش بود و غایتی داشت – مصاحبه با المر وین هندلی است که گرگ و وندی عهده دار آن هستند. این مصاحبه گرچه از این فصل جدا جدا میایستد اما اگر بخواهیم صرفا جداگانه به آن بنگریم، با بخش خوبی در طرفیم که کاملا از جنس سریال است و همان بازیهای کلامی همیشگی را در خود دارد.
به طور کل بعضی از مواردی که در این فصل وجود دارند، علیرغم عدم کارآییشان در این فصل، میتوانند به شدت در فصلهای آینده راهگشا باشند. بنابراین شاید چندان درست نباشد که آنها را کاملا اضافه بخوانیم اما خب همانطور که گفتیم در مورد این فصل، چندان هم بود و نبودشان تفاوتی ایجاد نمیکند!
و اما در مورد کارگردانی سریال و عالیالخصوص کارگردانی درخشان فینچر نکتهی دیگری بگویم. ظرافتهایی که در سه اپیزود نخست سریال با کارگردانی فینچر وجود دارند، در باقی اپیزودها که او کارگردانیشان نکرده به چشم نمیخورند. بدترین اپیزود سریال از نظر کارگردانی هم به نظرم قسمتهای چهارم و پنجم هستند که اندرو دومینیک کارگردانی آنها را بر عهده گرفته است. یکی از مثالها نیز استفادهی مسخرهی او از نمای نقطه نظر است در ابتدای قسمت چهارم که به شدت از سریال دور است یا در قسمت ملاقات با منسون، استفادهی بیجا از اسلو موشن یا قرار دادن جای نامناسب دوربین در بسیاری از قسمتها. به واقع در این دو قسمت از میزانسنهای دقیقی مثل میزانسنهای فینچر و یا بهره گیری او از صدا برای روایت داستان خبری نیست و با یک خام دستی در کارگردانی در طرفیم. اما بپردازیم به همان سه قسمتی که فینچر کارگردانیشان کرده است.یکی از روشهای او برای خلق تنش، استفاده از صدای محیط است. نمونهی عالی آن نیز، استفاده از صدای قطار است در قسمت دوم که آرام آرام رسیدن آن به گوش میرسد و با صدای شخصیتها در میآمیزد و سپس در نقطهی بحرانی، به اوج میرسد. حتی در این قسمت، با کارگردانی عجیب و غریبی از او طرفیم که صورت آن پسر را اصلا به ما نشان نمیدهد و تنها در هنگامی که او به جزییات وحشتناک داستان اشاره میکند، یک نمای از رو به رو از بیرون از ماشین از او میگیرد که باز هم چندان تصویری واضح از صورت او به دست نمیدهد. در واقع فینچر با نشان ندادن و تنها برانگیختن تخیل ماست که این چنین صحنهها را حتی هولناکتر از آنچه که هستند به ما میباوراند. به هر جهت همانطور که در ابتدا گفتیم، تخیل کردن از دیدن ترسناک تر است! و شنیدن در برانگیختن تخیل ما کمک شایانی میتواند داشته باشد. مثال دیگر دقیقهی ۲۰:۲۴ قسمت اول است که صدای هواپیما هنگامی که فورد پس از آن حملهی پانیک، به تنچ زنگ میزند و همزمان با جواب دادن به تلفن، صدای هواپیمایی به گوش میرسد و در لحظهی بعد میبینیم که تنچ سوار هواپیما شده است! و یا مثال دیگر این صدای لعنتی در زیرزمینی است که فورد و تنچ در آن کار میکنند و همانطور که پیش از این اشاره کردم، آن هم حتی به یک مولفهی داستانی تبدیل شده است.
نمونهی دیگر کار عالی سریال، استفاده از موسیقی است و موزیکهای مرتبطی با داستان را در انتهای هر اپیزود میشنویم. مثلا در قسمت ملاقات با منسون، Cease to exist را که توسط خود او خوانده شده است، میشنویم. یا در قسمت پایانی سریال، Marianne Faithfull, “Guilt” را میشنویم که خواننده انگار از طرف ماموران سریال یعنی فورد و تنچ اعلام میکند که گرچه کار اشتباهی انجام نداده اما احساس گناه میکند و این احساس گناه یکی در مورد پروندهی آتلانتاست و یکی هم در مورد برایان، که در انتها وقتی تنچ به خانهاش باز میگردد متوجه میشود که آنها از خانه رفتهاند.
و حالا که به طور مفصل در مورد جزییات سریال و چگونگی پرداخت آن با هم صحبت کردیم، باید بگویم برتری سریال نسبت به سایرین در این است که سطحی انگارانه به پرونده هایش نگاه نمیکند که اتفاقا آنها را همانطور که هستند نمایان میکند؛ گاه پاسخی لحظهای به آنها میدهد و لحظهی بعد زیرکانه آن را پس میگیرد: اصلا همین است که سریال را تا این حد پیچیده میگرداند.
به طور کل، گرچه این فصل به خوبی فصل اول نیست و فصل اول سریال یک فصل بیبدیل و فوقالعاده است که در میان بهترین سریالهای لااقل دهه اخیر قرار میگیرد، فصل دوم را میتوان بسیار خوب و حتی عالی قلمداد کرد و همچنان از آن لذت برد و البته در انتظار فصلهای آینده ماند و آرزو کرد آنها در حد فصل اول باشند. البته صبر کنید! نیازی به این همه آرزو هم نیست. این فصل با تمام چیزهایی که در موردش گفتم، یک فصل درخشان است که باید آن را دید و ترسید و البته لذت برد!
نظرات