«کلاشان»، تازهترین ساختهی لورنا اسکافاریا (Lorene Scafaria) که پیش از این فیلم ضعیف The Meddler را در کارنامه دارد، توانست در جشنوارهی فیلم تورنتو (TIFF)، سر و صدای زیادی به پا کند و نقدهای مثبتی دریافت کند. همچنین این فیلم از نامهای آشنایی در میان بازیگران خود یعنی کانستنس وو (Constance Wu) و جنیفر لوپز (Jennifer Lopez) بهره میبرد که باعث عملکرد موفق این فیلم از حیث تجاری شده است. به همین سبب، تصمیم گرفتهایم تا نگاهی به این فیلم داشته باشیم. در ادامهی نقد و بررسی با سینما فارس همراه باشید.
وقتی در ابتدای فیلمی با عبارت «براساس داستانی واقعی» روبهرو میشوید، باید حقیقتا از نتیجهای که پیش روی شما قرار گرفته است، بترسید. فیلمهای براساس داستانی واقعی هزار نوع تلهی مختلف را باید با موفقیت پشت سر بگذارند تا بتوانند به یک اثر سینمایی تبدیل شوند. خیلی از آنها در تلاش برای روایتی واقعگرایانه، به اثری خستهکننده برای مخاطب تبدیل میشوند و بسیاری هم تلاشی برای دراماتیزه کردن داستان نمیکنند و عملا به تیک زدن چکلیستی روی میآورند. حال فرض کنید این فیلم که براساس داستانی واقعی ساخته شده است، بخواهد پشت پردهی یک حرفه یا صنعت را نیز به تصویر بکشد؛ خودتان حساب کنید فیلمساز باید با چه چالش بزرگی مقابله کند تا اثری شایسته بسازد.
همهی این حرفها را زدم تا بگویم مارتین اسکورسیزی واقعا یک نابغه است! او نه تنها یک بار، دو بار یا حتی سه بار بلکه به کرات این کار را انجام داده است و یک داستان واقعی را به یک فیلم سینمایی شاهکار تبدیل کرده است. نمونهی آخرش همین فیلم «ایرلندی» که در کنار «گرگ وال استریت»، «کازینو»، «گاو خشمگین» و «رفقای خوب» تبدیل به یکی از بهترین آثار این کارگردان شد که خصیصههای مذکور را در خود دارد. متاسفانه، اما فقط یک مارتین اسکورسیزی در تمام کهکشان شیری وجود دارد و کارگردانان زندهای که در فیلمسازی، تواناییهای او را دارند، به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسند. همانطور که احتمالا حدس زدید، لورنا اسکافاریا یکی از این کارگردانان نیست و آخرین پروژهی او که سعی دارد تیپ فیلمهای اسکورسیزی را تکرار کند، با مخ به زمین خورده است. یکی از دلایل موفقیت اسکورسیزی در این نوع فیلمسازی، این است که میداند با روایت این داستان، قصد دارد چه حرفی را بیان کند. در «گرگ وال استریت» از تاثیر پول در جامعهی آمریکا و تغییری که در یک شخص وجود دارد صحبت میکند یا در «کازینو»، با جزئیات تمام پشت پردهی کازینوهای فعال در آمریکا را برروی پردهی نقرهای میآورد. شاید با خود بگویید که مقایسهی آثار سینمایی با هم کار اشتباهی است، اما قصد من از بیان این مثالها این بود که بگویم برای موفقیت یک فیلم در این ژانر، باید چه مراحلی را پشت سر گذاشت. خب، اولین مشکل «کلاشان» این است که اصلا هدف مشخصی ندارد. معلوم نیست میخواهد پشت پردهی کابارهها را به تصویر بکشد، داستانی در مورد تاثیر سقوط وال استریت برروی قشر خاصی از جامعه را بیان کند یا یک مطالعهی شخصیتی باشد. «کلاشان» سعی میکند در کمتر از دو ساعت، همهی اینها باشد و در نتیجه، هیچی نیست. از خود هویتی ندارد و اصلا تبدیل به سینما نمیشود و در حد مونتاژ یک سری تصویر پرزرق و برق باقی میماند.
اسکافاریا، گویی بویی از دوربین و فرم نبرده است. البته «کلاشان» اصلا فرم ندارد، اما تکنیک بیجا و بیمورد چرا. فیلم نمیداند چه موقع باید از پن و چه موقع باید از دالی استفاده کند. نماهایی که کارگردان میبندد کوچکترین کمکی به پیشبرد داستان نمیکند. این موضوع تا حدی اذیتکننده است که گاها تصور میکردم مشکل از من است که موفق به فهمیدن معنای تصاویر نمیشوم! فیلمنامه ضعیف است و دیالوگها مثل سرخط خبرها عمل میکنند. شخصیتها در غالب دیالوگها و اعمالشان شکل خاصی پیدا نمیکنند بلکه فیلمنامه فقط میخواهد یک داستانی را بگوید و برود. خب، حالا دستینی و رامونا با هم آشنا شدند. خب، حالا سقوط وال استریت رخ داد و این دو از کار بیکار شدند. خب، حالا مجبورند برای درآمدزایی رو به کار خلاف بیاورند. تدوین فیلم در حد ویدئوهای عروسی است و تا صحنهای کوچکترین فرصتی برای درامزایی پیدا میکند، به یک سری تصویر پرت و پلا کات میخورد که جنایتهای این گروه را دلربا جلوه میدهند. این را مقایسه کنید با «گرگ وال استریت» که با پیشروی فیلم چقدر از غرق شدن کاراکتر اصلیاش در کثافت آگاه بود و آن را توجیه نمیکرد.
اگر کوچکترین امیدی هم به میزانسن داشتید تا بیاید و کمی فیلم را از این آشفتهبازار نجات دهد، باید گفت آن هم کاری از پیش نمیبرد و میزانسن فیلم تنها به یک صحنهی خوب (جایی که رامونا، دستینی را در کت پشمی خود میپیچد) خلاصه شده است. به همهی اینها، عدم وجود شخصیت در فیلم را هم اضافه کنید. کاراکترهای فیلم، بیشتر کاریکاتور هستند، برخی حتی تیپ هم نمیشوند. رامونا را داریم که در ابتدا به عنوان شخصی بسیار باهوش که کنترل همه چیز در اختیار اوست به تصویر کشیده میشود، اما در ادامه با حماقت خود، هم افراد اشتباهی را جذب گروه میکند و هم چشمش را برروی آنها میبندد تا باعث سقوط گروه شود؛ یعنی یا هوش سرشار او در ابتدا اگزجره شده است یا این حماقت انتهای فیلم او که در هر صورت، یک حفرهی بزرگ فیلمنامهای جهت پیش بردن داستان با تنبلی تمام است. دستینی هم که یک تیپ اخته و ناجذاب است و به محض تمام شدن فیلم، از ذهن مخاطب بیرون میرود.
همهی اینها در حالی است که فیلم دست برروی موضوع بسیار با پتانسیلی گذاشته است. اصلا، در ابتدا به نظر میرسد فیلم سعی دارد درام لایهلایه و پرتنشی را روایت کند (زهی خیال باطل!)، اما به محض کات خوردن فیلم از سال ۲۰۰۷ به ۲۰۱۴ است که متوجه میشوید اسکافاریا چه روش بدون خلاقیتی را برای روایت داستان انتخاب کرده است؛ مصاحبهی دستینی با یک خبرنگار. خود دستینی پتانسیل این را دارد که به کاراکتر پیچیدهای تبدیل شود. نماهای گذرایی از فیلم در مورد زندگی شخصی او وجود دارد که همگی در حد همان گذرا باقی میمانند. آدم ناخودآگاه فکر میکند چه میشد اگر به جا استفادهی بیهوده از زمان فیلم (که برای چنین داستانی زیادی کم است) و به تصویر کشیدن دوباره و دوبارهی موفقیت گروه در خالی کردن جیب مردهای والاستریت، کارگردان کمی وقت برای پردازش شخصیتهایش میگذاشت.
کانستنس وو که با بازی در فیلم «آسیاییهای خیلی پولدار» نامی برای خود دست و پا کرده بود، در اینجا عملا متریالی برای کار کردن ندارد تا تنها بازیگر مستعد فیلم، هدر رود. جنفیر لوپز هم که اصولا نابازیگر است و با اینکه شخصیت او از سوی کارگردان، بیشترین توجه را دریافت میکند (از ناکارآمد بودن فیلم دانستن همین کافی است که فیلمنامه، دستینی و کارگردان، رامونا را به عنوان شخصیت اصلی در نظر دارند)، هربار که دهانش را باز میکند تا صحبت کند باعث فشار آمدن ناخودآگاه دندانهایم به روی همدیگر میشود.
در نهایت، «کلاشان» با وجود پتانسیل بالا در تبدیل شدن به یک «رفقای خوب» زنانه، عجیبا شکست میخورد. رامونا در آخرین جملهی فیلم، میگوید کل دنیا یک کاباره بزرگ است. از این جا میشود فهمید که فیلم قصد داشته دست برروی موضوع جالبی بگذارد. درست مثل «گرگ وال استریت» که در انتها جردن بلفورد پس از رفتن به زندان، میگوید: «برای یک لحظه حسابی وحشت کردم، اما به یاد آوردم که من آدمی پولدار در کشوری بودم که پول حرف اول را میزند». خب، اسکورسیزی آنجا در طول سه ساعت داستانگویی حماسی کارش را انجام میدهد تا این جمله اشد تاثیرگذاری را داشته باشد، اما «کلاشان» با گفتن این جمله، بیشتر باعث به هم خوردن حال مخاطب میشود. «کلاشان» میخواهد حرفهای بزرگی بزند، با این حال بلد نیست چطور این کار را بکند و در نتیجه، هیچ حرفی برای گفتن ندارد.
نظرات
صحیح